علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و پنج -

راضیه لب‌هایش را کش می‌دهد و لبخند زیبایی را به روی صورتش می‌نشاند.

 هنوز شبیه یک‌سال و نیم پیش است. شبیه همان روز قبل از تصادف شکمش جلو آمده و صورتش پف‌کرده است .چیزی نمی‌گوید اما همین‌که احساس می‌کنم کنارم ایستاده و نگاهم می‌کند دلم را قرص می‌کند. به‌آرامی زمزمه می‌کنم:

- دلم برات تنگ شده خانومم… خیلی زیاد، کاش میشدیه بار دیگه بتونم کنارت بشینم و یه دل سیر نگات کنم .

راضیه حرفی نمی‌زند اما چشم‌هایش کتابی قطور است که هر صفحه‌اش صد سال خاطره را در خود جای داده چشم‌هایش فانوس روشنی است در دل سیاهی شب.

 سعی می‌کنم معنی کنم نگاهش را که ناگهان لبخند از روی صورتش پاک می‌شود.

 با دیدن این حال راضیه ته دلم خالی می‌شود ، نگران می‌پرسم :

- چی می‌خوای بگی؟ چی شده عزیزم؟ چرا پریشونی؟ راضیه مضطرب نگاهم می‌کند. چشم‌هایش سرخ و ساحل امن نگاهش طوفانی می‌شود چقدر این نگاه برایم آشناست از همان جنس نگاه‌هایی که هر وقت تلفنم زنگ می‌خورد و می‌خواستم از خانه خارج شوم تا پشت در بدرقه‌ام می‌کرد. همان نگاه‌هایی که وقتی در وسط ماموریت‌های مختلف مجروح می‌شدم و روی تخت بیمارستان گیر می‌افتادم به سمتم می‌آمد و تحویلم می‌داد.

 می‌گویم:

- این‌طوری نگام می‌کنی دنیا خراب می‌شه رو سرم لااقل یه حرفی بزن. از چیزی خبر داری؟

 راضیه با سکوتی مرگ‌بار چند قدم به عقب می‌رود و سپس دستش را طوری که بخواهد به من بفهماند که نزدیکش نشوم دراز می‌کند و کمی منتظر می‌شود تا بعد از اولین باری که پلک‌هایم باز و بسته می‌شود از پیش چشم‌هایم برود.

احساس خفگی می‌کنم. نمی‌دانم چرا راضیه از من خواست تا نزدیکش نشوم. می‌خواهم از جایم بلند شوم تا کمی آب بخورم که ناگهان امیر با دست بازویم می‌کوبد.

از خواب می‌پرم و وحشت زده نگاهش می‌کنم، بقیه‌ی بچه‌ها کمی دورتر ایستاده‌اند و با ترس من را نگاه می‌کنند. امیر کلمات را پشت سر هم بیان می‌کند:

-نترس حاج عماد، چیزی نیست… نگران نباش، خواب بودی.

 لب‌های خشکم را تکان می‌دهم:

- آب… یه‌کم آب بهم می‌دی؟

ایوب که قبل‌تر با تعاریفی که امیر از او شنیده بودم، او را فردی عملیاتی و کف خیابانی می‌شناختم فورا از چهارچوب درب اتاقی که در آن دراز کشیدم خارج می‌شود و چند ثانیه بعد با یک لیوان آب برمی‌گردد.

 انگشت‌هایم را شبیه پیچکی به‌دور لیوان آب حلقه می‌کنم و زیر لب بسم‌الله می‌گویم تا اولین جرعه را بنوشم که ناگهان تلفنم زنگ می‌خورد. 

بدون مکث لیوان را روی زمین می‌گذارم و تلفنم را جواب می‌دهم:

-جانم کمیل چی شده؟

کمیل کلمات منقطع و بریده به گوشم می‌رساند:

- چند دقیقه پیش… صدا… صدای گلوله… اومد.

 کلافه فریاد می‌زنم:

-درست حرف بزن کمیل ببینم چی شده؟ کی گلوله شلیک کرده؟ 

درحالی‌ که به‌صورت نگران بچه‌های خانه امن اصفهان نگاه می‌کنم صدای کمیل را می‌شنوم که در حال دویدن توضیح می‌دهد:

-ساغر… ساغر مهران رو کشت، مهران رو کشت.

 

یا حسین …
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و پنج -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس