ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت شصت و شش -
آب دهانم را قورت میدهم و متعجب میپرسم:
-یعنی چی؟ آخه چرا؟
کمیل ادامه میدهد:
-هنوز نمیدونم، چیکار کنیم الان؟ وارد بشیم؟
پلکهایم را رویهم فشار میدهم و میگویم:
-نه، اصلا. فقط از قتل مهران مستندات جمع کردید؟
کمیل همانطور که میدود جواب میدهد:
-از خود صحنه نه؛ ولی وقتی ساغر داشت از خونه خارج میشد، تصویرش رو با اسلحه زدیم.
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-خب من که اینجا گیرم؛ ولی اگه لازم شد ترتیب یه جلسه ویدئو کنفرانس رو میدم.
باید بفهمیم چرا مهران رو حذف کردند، اونم حالا که هنوز در حال بررسی برای پروژهی نطنزه.
کمیل میگوید:
-تو نگران اینجا نباش، بچهها رو بسیج میکنم تا خیلی زود ته و توی ماجرا رو دربیاریم؛ ولی باید اعتراف کنم انتظار این اتفاق رو نداشتم.
با خودم فکر میکنم که من هم همینطورم… شوکه و گیج! چند ثانیه قبل که تلفن کمیل را برداشتم انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم به جز این که بگوید پای یک پرونده قتل به ماجرای ما باز شده است. سعی میکنم تا آرامش را به کمیل برگردانم.
-متوجهم چی میگی، سعی کن تمام تمرکزت روی پرونده باشه. اجازه ندید داخل این بازی که راه انداخته بشید. ممکنه همهاش یه تله باشه برای گیر انداختن پای ما به این معرکه.
کمیل حرفهایم را میشنود و تایید میکند. بعد از خداحافظی با او از سر جایم بلند میشوم و رو به امیر میگویم:
-از حالا به بعد هر لحظه باید منتظر شنیدن یه خبر بد باشیم.
سپس رو به بقیه بچهها با صدای بلندتری ادامه میدهم:
-پرونده وارد مرحله جدیدی شده و باید ششدانگ حواسمون رو بزاریم براش.
بچهها هر کدام به سر جای خود برمیگردند و امیر به من یادآوری میکند که هنوز لیوان آبم پر است کمی از آب توی لیوان را مینوشم و سعی میکنم خوابی که دیدهام را برای مدتی هرچند کوتاه از حافظم پاک کنم؛ اما…
باید اعتراف کنم که هنوز هم در شوک شنیدن خبر کشته شدن مهران هستم.
دفترچهی کوچکم را از داخل کتم بیرون میکشم و کمی مشغول خواندن مختصات پرونده میشوم… هر بار به قتل مهران که میرسم برمیگردم و یک بار دیگر همه چیز را از اول مرور میکنم… به خودم که میآیم متوجه میشوم حدود یک ساعتی میشود که در حال ورق زدن صفحات این دفترچهی لعنتی هستم.
یکی از نیروهای امیر از اتاق کناری صدایم میزند:
-آقا عماد میاید یه لحظه؟
دستم را به زانویم میگیرم و بلند میشوم تا به همراه امیر به طرف سیستم اتاق کناری برویم. سجاد با دیدن ما از روی صندلی بلند میشود و بلافاصله بعد از اشاره دست من سر جایش مینشیند و میگوید:
-سوژه مون از هتل اومد بیرون.
فورا میگویم :
-خب با تیم مراقبتی که براش گذاشتیم صحبت کن و یه آمار بگیر.
سجاد فورا شاسی بیسیم را روی میزش را فشار میدهد:
-امیر یک امیر یک، سجاد.
بلافاصله از آن طرف خط جواب میآید:
-سجاد جان بگوشم.
سجاد نیمنگاهی به من میاندازد تا برای ادامه دادن اجازه بگیرد با حرکت سر از او میخواهم تا ادامه دهد:
-آقاجون سعی کن سر از کارش دربیاری، ببین واسه چی اومده بیرون.
چند ثانیهای سکوت در فضا حکمفرما میشود و تمام توجه افراد حاضر به مانیتور پیش روی سجاد جلب شود. شبنم که از هتل بیرون آمده پک عمیقی به سیگاری که در دست دارد میزند و نگاهی به چپ و راستش میاندازد، سپس دست بلند میکند و به آن طرف خیابان میرود. مشتاقانه بهطرف مانیتور خم میشوم تا چهرهی فردی که این وقت شب توانسته شبنم را از هتل خارج کند ببینم…
یا علی!
باورم نمیشود، چند بار پلک میزنم و چشمهای گرد شدهام را به صحنه مانیتور نزدیکتر میکنم و می گویم:
-این که ساغره… این… این…
اینجا چه کار میکنه؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت شصت و شش -
❌کپی با ذکر نام نویسنده