علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

05 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و سه -
ماشین در دل این هوای طوفانی می‌رود تا ما را به جلوی درب هتل می‌رساند. بدون هیچ هماهنگی و صحبتی با مهمان‌دار به بالا می‌رویم، کمیل جلوتر می‌رود تا به خانم تابش ورودم را اطلاع دهد.

یک یا الله می‌گویم و سپس وارد اتاق می‌شوم و بعد از سلام‌ و علیکی گرم مشغول چک کردن راه‌های ارتباطی این‌جا و اتاق کناری می‌شوم، با اشاره به کمیل می‌فهمانم که جلوتر بیاید. سپس به‌آرامی می‌گویم:

- انگار واقعا غیر همین کانال راه دیگه‌ای نداریم.

کمیل جواب می‌دهد:

-من خیلی روی راه کارهای مختلف وقت گذاشتم و تمام راه‌هایی که می‌شد به اتاق سوژه نفوذ کرد رو امتحان کردم و به بن‌بست خوردم، بجز همین کانال که البته اون هم در حد حدس و گمان و نمی‌شه خیلی مطمئن روش حساب کرد.

 یکی از صندلی‌هایی که نزدیک آشپزخانه نیم‌متری اتاق است را برمی‌دارم و زیر پا می‌گذارم؛ سپس با آرامش و ظرافتی مثال‌زدنی پنجره‌های کانال را از جا درمی‌آورم. کمیل زیر لب زمزمه می‌کنه :

-خدا کنه راهی داشته باشه.

 با دست اشاره می‌کنم که به دیوار بچسبد تا با کمک او خودم را به داخل کانال بکشانم. قبل‌تر هم تجربه ورود به کانال کولر یکی از سوژه‌هایم را داشتم… تجربه تلخی که ممکن بود تمام زحمات چند ماهه خودم و تیم را به هدر بدهد.

چند ثانیه مکث می‌کنم و تلاش می‌کنم تا ذهنم را روی کاری که مشغول انجامش هستم متمرکز کنم.

تقریباً تا روی سینه وارد کانال می‌شوم و نوری که از داخل کانال مرتبط به اتاق کناری به چشم می‌زند را می‌بینم و بلافاصله به داخل اتاق برمی‌گردم.

 کمیل مشتاقانه می‌پرسد:

-چی شد؟ راه داره ان‌شاءالله دیگه؟ آره؟

با لبخند سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:

-آره داره، فقط چون سوژه ها خانمن گفتم بهتره که… 

خانم تابش فورا پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید:

-مشکلی نیست من می‌تونم انجامش بدم.

کمی مکث می‌کنم تا کلماتی که در پشت لب‌هایم حبس شده را حساب‌شده به زبان بیاورم:

-ولی شما… چطور بگم؟ به نظرم شما تجربه این کار رو ندارید و ممکنه با یه اشتباه…

خانم تابش کاملاً محکم و مصمم لب می‌زند:

-خیالتون راحت باشه آقا عماد، مطمئنم که از پسش برمی‌آیم.

 زیرچشمی به کمیل نگاه می‌کنم تا نظرش را بپرسم. 

کمیل کاملاً مطمئن به چشم‌هایم خیره می‌شود و می‌گوید:

-خیالت راحت باشه عماد، شک ندارم که معصومه می‌تونه انجامش بده.

پلکی می‌زنم و زیر لب می‌گویم:

-توکل به خدا، فقط باید خیلی محتاط و دقیق عمل کنید تا خدای‌نکرده مشکلی پیش نیاد، یادتون نره که با حریف‌های قدری طرفیم.

 خانم تابش سری تکان می‌دهد و از کمیل میخواهد که کمکش کند که وارد کانال شود.

 برای‌اینکه راحت‌تر کارش را انجام دهد به سمت آشپزخانه می‌روم و به‌دور از چشم کمیل و همسرش برای پیشبرد اهداف ما در پرونده یک حمد مابین دو صلوات می‌خوانم. این کلید برای هر قفلی جواب‌گو است و از این بابت اطمینان دارم.

 خیلی زمان نمی‌برد که صدای کمیل از آن طرف به گوشم می‌رسد:

-عماد، عماد بیا ببین باید چکار کنیم؟

 تنم می‌لرزد در یک لحظه احساس می‌کنم که تمام دیوارهای اتاق این هتل لعنتی روی سرم هوار می‌شود؛ فورا خودم را به داخل اتاق می‌رسانم.

خانم تابش مضطرب نگاهم می‌کند و کمیل پریشان به‌نظر می‌رسد تا اینکه دیگر نمیتوانم این سکوت لعنتی را تحمل کنم می‌گویم:

-نمی‌خواید بگید چی شده؟ تو بگو کمیل.

 کمیل لب‌هایش را تکان می‌دهد و کلماتی را می‌گوید که از شنیدن آن واهمه دارم:

-عماد، معصومه می‌گه سیم شنود بین کانال کولر گیر کرده و اگر یه نیم‌نگاهی به شبکه بندازن ممکنه همه‌چی خراب بشه.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و سه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس