ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت شصت -
کمیل حرفم را قطع میکند:
-بهتر نیست بپرسی کجا میخواد بره؟
یک فکر در سرم میافتد و با تمام وجود سعی میکنم که انکارش کنم، میپرسم:
-بگو که جون به لب شدم، کجا میخواد بره کمیل؟
جوابی میدهد که به مشابه یک تیر خلاص تمام فرضیهها و نقشههایی که برای این پرونده داشتهام را خراب کند، او میگوید:
-از یه سایت معتبر هواپیمایی بلیط گرفته برای دبی.
ای وای… حالا چکار باید بکنیم درحالیکه دور اتاق کار قدم میزنم، میگویم:
- ساعت، ساعت پروازش برای کیه؟ اصلا الان ساعت چنده؟
کمیل از همان طرف خط متوجه میشود که کنترلم را از دست دادم، کمی مکث میکند تا بتوانم خودم را پیدا کنم.
نگاهی به ساعت روی دیوار اتاقم میاندازم که عقربههایش چهار و سی دقیقه ظهر را نشان میدهد. کمیل میگوید:
-ساعت پرواز شش عصره باید چکار کنم؟
جوابی برای این سوال ندارم. گوشه ناخنم را به دندانم بند میکنم و میکشم. کمیل میگوید:
-دستور چیه؟ بذاریم بره؟
نفس کوتاهی میکشم و درحالی که از اتاقم خارج میشوم میگویم:
-بهت خبر میدم فعلا چشم ازش برندارید…
سپس بدون فوت وقت بهطرف اتاق حاج صادق میدوم.
مسئول دفترش با دیدن من از روی صندلی بلند میشود و با احترام میگوید:
- حاج آقا یه جلسه مهم…
اجازه ی کامل شدن جملهاش را نمیدهم و میگویم:
-فورا جلسه رو کنسل کن.
متعجب نگاهم میکند و نامطمئن میگوید:
- آخه جلسه مهمیه آقای …
صدایم را بالاتر میبرم :
-گفتم کنسل کن آقا. برای چند دقیقه هم که شده همین الان باید رئیس رو ببینم.
سرش را به نشانه درک کردن شرایط تکان میدهد و با حرکت دست اشاره میکند تا وارد اتاق کناری شوم جایی که مهمان حاج صادق نتواند متوجه حضورم شود. اتاقی که دقیقاً برای چنین دقایقی طراحیشده است، اتاق انتظار.
وارد اتاق انتظار میشوم و روی مبل یکنفره سرمهای رنگ که در وسط اتاق قرار دارد، مینشینم. جلوی پایم یک میز عسلی کوچک و روبرویم نیز یک مبل دیگر است که جای میزبان جلسه یعنی حاج صادق است.
درب اتاق انتظار باز میشود و حاج صادق با چهرهای گرفته وارد میشود و قبلاز اینکه بخواهم از دلیل اصرارم برایش بگویم، میگوید :
-امیدوارم کار واجبی داشته باشی میدونید که آقای…
سرم را به نشانه درک کردن شرایط تکان میدهم و میگویم:
-سلام آقا میدونم ولی تیم ت.میم بن تیلور گزارش دادند که بلیت گرفته برای دبی.
حاج صادق با چشمهای گرد شده از شدت تعجب میگوید:
-بلیت گرفته؟ یعنی میخواد بره؟ با بقیه چی کار کنیم؟
شانهای بالا میاندازم و میگویم:
- ساغرکه توی تهران پلاسه، شبنم هم تازه رسیده اصفهان و فعلا که سهیل رو نگه داشته و الان هم توی رستوران دارن غذا میخورن، فقط ما موندیم اگه الان بن تیلور رو بگیریم بااین همه سرنخ بریدهشده چه کار کنیم و اگه نگیریم هم…
حاج صادق چند ثانیه مکث میکند و همانطور که تسبیح گلی کوچکش را در بین انگشتانش میلغزاند میگوید:
-بذارید بره.
متعجب میپرسم:
-بره ؟ آقا این خیلی حیفه اگه بزاریم اینطوری بپره آقا این…
حاج صادق حرفم را قطع میکند:
- الان شبنم چرا رفته اصفهان؟ هم تو میدونی هم من که بهخاطر دیدن میراث دلربای اصفهان اینهمه راه رو نرفته… بازهم خودت میدونی که هدف اینها با اینهمه بریزوبپاش و هزینه، فرستادن زنهای مختلف توی جامعه نیست. بهائیها بیشاز شصت ساله که دارن تو این کشور عضوگیری میکنند و دیگه نیازی به این حرفها نیست . اینها به طمع نطنز اومدن و شک نکن گروهی رو برای نفوذ و دستکاری و خرابکاری داخل نطنز دارند تا بازهم به مذاکرات لطمه بزنن. الان که ما اینهمه بهشون اشرافیت داریم و میتونیم تا یکی دو روز آینده اون راه رو پیدا کنیم و جلوی نفوذ دشمن رو بگیریم، به صلاح نیست بهخاطر بن تیلور این فرصت طلایی رو از دست بدیم.
دستی به شقیقه ام میکشم و میگویم:
-هر طور صلاح شماست رئیس، پس با این حساب بهتره من برم اصفهان چون دیگه تهران کاری نداریم.
حاج صادق دستی به شانهام میزند :
- موفق باشی فقط تا آخرین لحظه چشم از تیلور برندار … یکی رو هم بفرستید تاخود دبی باهاش بره و سعی کنید حتیالمقدور باهاش باشید تا اگه درصدی شانس با ما یار بود و خواست برگرده ازش بیخبر نباشیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت شصت -
❌کپی با ذکر نام نویسنده