علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

06 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و هفت -
از شنیدن تحلیل‌های کمیل حرص می‌خورم؛ اما چون کاملاً با او موافق هستم نمی‌توانم مخالفتی کنم. در عوض می‌گویم:

-پس باید سعی کنیم یه جوری حافظ جونش هم باشیم، یه جوری که به پرونده لطمه نخوره.

 کمیل تأیید می‌کند و چند پیشنهاد مطرح می‌کند تا روی آن‌ها فکر کنم.

 بعد از خداحافظی با او یک‌بار دیگر به تمام مکالمات شبنم و ساغر در یک ساعت گذشته گوش می‌کنم. با اینکه شدت بارش برف نسبت‌ به دقایق قبل دوچندان شده؛ اما ترجیح می‌دهم به‌جای رفتن درون خانه امن در کوچه‌های سنتی اطراف کمی قدم بزنم، حرف‌های ساغر و شبنم با اینکه اصلا جذاب نیست؛ اما ممکن است حاوی مطالبی باشد که بتواند ما را چند ده روز جلوتر بیندازد. همان‌طور که مشغول گشت‌ و گذار در کوچه‌های اطراف هستم ناگهان یک فکر به ذهنم خطور می‌کند. ما در نقطه‌ای قرار گرفته‌ایم که یا باید منتظر درخواست آن‌ها از پیمان باشیم و بازی خودمان را ادامه دهیم و با هوشیاری کامل و رعایت نکات امنیتی بدون دعوت به بازی آن‌ها وارد شویم. فکری که چنددقیقه‌ای است در ذهنم چرخ می‌خورد بی‌شک به دومین گزینه مربوط می‌شود، به‌جایی که ما باید خودمان را وارد بازی کنیم.

 نیاز به میز کارم دارم تا ابعاد مختلف پرونده را به روی کاغذ بیاورم و بعد از رسیدن به یک جمع‌بندی وارد عمل شوم.

تلفن همراهم می‌لرزد، خانم جعفری است. بلافاصله انگشتم را روی دکمه‌ی گوشی نوکیای ساده‌ام فشار می‌دهم و جواب می‌دهم:

- بفرمایید خانم جعفری، مشکلی پیش اومده؟

 از آن طرف خط جواب می‌دهد:

-سلام آقا… نه مشکلی نیست فقط راستش از تهران یه پیام دارید که باید بخونید.

 سری به نشانه متوجه شدن منظورش تکان می‌دهم: 

- نزدیکم، تا ده دقیقه دیگه اون‌جام.

 خانم جعفری خداحافظی می‌کند تا با گام‌های بلند و بدون توجه به تمام افکار غوطه‌ور در ذهنم به‌طرف خانه‌ی امن حرکت کنم.

 وقتی وارد خانه می‌شوم که خانم جعفری در آستانه درب ورودی ایستاده و بلافاصله بعد از دیدن من جلو می‌آید و با لحن آرام و به طوری که بقیه اعضاء متوجه صدایش نشوند، می‌گوید:

-به پیمان پیام دادند که از پدرش بخواد تا تعداد نیروهایی که بعد از گیت ورودی سوم و جلوی درب ورودی بخش پدافند هستند رو بهشون بده.

از شنیدن این خبر شوکه می‌شوم. با اینکه هنوز در گوشه‌ی ذهنم صحبت‌های میتار را به یاد دارم؛ اما اعتراف می‌کنم که انتظار گرفتن آمار بخش پدافند نیروگاه را نداشتم.

 بخش پدافند از حساس‌ترین قسمت‌های نطنز است که اگر آن‌ها بتوانند به آن‌جا دسترسی پیدا کنند، یعنی با اولین شلیک به قلب نطنز همه‌چیز را خراب می‌کنند… یعنی آن‌ها قصد شلیک به قلب نیروگاه اتمی ایران را کرده‌اند…

 یعنی کار ما ساخته‌است.

 خانم جعفری صدایم می‌زند:

-خوبید آقا عماد؟

سری تکان می‌دهم و فوراً به‌طرف اتاق کوچکی که در این خانه قدیمی نصیب من شده می‌روم.

هنوز روی صندلی ننشسته‌ام که امیر در می‌زند و بدون گرفتن اجازه وارد اتاق می‌شود. با چشم‌هایش دلیل اضطراب و نگرانی‌ام را می‌پرسد و من تنها به خواندن یک آیه در جواب به تمام دل‌نگرانی‌های امیر اکتفا می‌کنم:

-و توکل علی‌الله فهو حسبه….

 و امیر بدون آنکه بخواهد به بحث ما ادامه دهد از اتاق خارج می‌شود تا من بمانم و هزار سوال بی‌جواب…

 هزار راه بن‌بست و هزار ایده‌ای که باید در نطنز در نطفه خفه شود.

درگیری‌های اطلاعاتی درست شبیه بازی شطرنج است، باید بتوانید ذهن طرف مقابل را بخوانی و برای هر حرکت او دست‌کم چند ایده داشته باشی. 

حالا باید فکری برای سیستم پدافندی کنیم می‌خواهم با حاج صادق مشورت بگیرم که ناگهان به یاد صوت به‌ دست‌آمده از داخل اتاق شبنم و ساغر می‌افتم… درست همان جایش که ساغر از ماجرای منصور و بارش می‌گفت؛ در یک آن احساس می‌کنم بار منصور همان قطعاتی است که می‌تواند روی سر نطنز آوار شود، همان قطعاتی که شاید با سر هم کردنش آن‌ها را صاحب یک پهپاد انتحاری در قلب ایران کند.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و هفت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس