ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت هفتاد و یک -
- فصل سوم -
بعد از سپری کردن اولین روز کاری در نیروگاه نطنز به سمت شهر اصفهان برمیگردم.
همین مسافرت یک و نیم، دو ساعته نیروگاه تا اصفهان هم میتواند به کسالتبار کردن اوضاع این پرونده برای من اضافه کند. من در طول تمام سالهایی که برای سازمان خدمت کردهام پر از جنب و جوش و تلاطم بودهام و کمتر پیشآمده که مجبور شوم چهار ساعت گرانبهای روزم را روی صندلی یک عقب ماشین بمانم و گاهاً به حرفهای صد من یه غاز راننده گوش دهم، باید یک فکری به حال این دقایقی که به بطالت سپری میشود بکنم.
وقتی به اصفهان میرسم شماره کمیل را میگیرم تا ببینم اوضاع در چه حالی است.
کمیل پیشنهاد میکند تا در نزدیکترین خیابان به خانه امن دیداری تازه کنیم. سپس بلافاصله سوار یک ماشین دیگر میشوم و به طرف کمیل میروم هوا حسابی سرد شده است و با تاریک شدن آسمان انگار که دانههای یخی برف نیز در هوا رقصکنان خود را به زمین میرسانند.
خیابانهای اصفهان را دوست دارم، دیوارهای کاهگلی و چراغهای استواری که نور زردرنگ را به زمین میپاشند. کمیل درحالی که به تیر برق یکی از همان چراغها تکیه کرده با دیدن من برایم دست تکان میدهد. دستی برایش بلند میکنم و به سمتش میروم… بعد از کمی حال و احوالپرسی یک راست به سراغ اصل مطلب میروم:
-خب از صبح که رسیدی و من نبودم چه کارهایی کردید؟
کمیل دستهایش را در جیب کاپشن چرم مشکی رنگش فرو میکند و جواب میدهد:
-کار خاصی که بدون اجازه شما نمیتونستیم بکنیم. فقط من و معصومه بهعنوان یخ زن و شوهر تازه ازدواجکرده یه اتاق برای خودمون توی هتل رزرو کردیم.
چند ثانیه به حرفش فکر میکنم؛ اما به خاطر شلوغی بیش از حد ذهنم نمیتوانم به جمعبندی درستی برسم؛ سپس سؤال میکنم:
-نمیفهمم چی میگی، من که گفتم خونه امن رو کلاً در اختیار شما بزارند، خب چرا…
کمیل چند ثانیهای به من لبخند میزند و من تازه با دیدن لبخند کمیل متوجه کاری که انجام داده میشوم؛ سری تکان میدهم و میگویم:
- یعنی رفتید تو هتل شبنم و ساغر اتاق گرفتهاید؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت هفتاد و یک -
❌کپی با ذکر نام نویسنده