علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

10 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و چهار -
یک‌نفس عمیق می‌کشم و کورمال‌کورمال خودم را به قسمت انتهائی انبار می‌رسانم.

در چنین شرایطی فقط آرزو می‌کنم که برخوردم با اشیائی که این‌جا افتاده‌اند، سروصدا به پا نکند که در آن صورت کل پروژه بر روی هوا می‌رود.

احساسی که در این لحظه دارم به هیچ وجه توصیف نیست، صدای واژه‌ها در مقابل ضربان قلبم گم می‌شود و تمام حواس پنجگانه‌ام جمع می‌شوند تا دسته گلی به آب ندهم.

طبیعی است که از شدت استرس موجود اکسیژن خونم کم شود و نیاز داشته باشم تا با دهانی باز نفس بکشم؛ اما حالا مجبورم که حتی با نفس‌های به شماره افتاده ام نیز مقابله کنم.

 مردی که در چارچوب درب قرار گرفته با صدای زمخت و لهجه‌ای ناآشنا فریاد می‌زند:

 -کی اینجاست؟

پژواک صدایش از انتهای انبار برمی‌گردد و به گوش‌هایم چنگ می‌زند.

مرد پا پیش می‌گذارد، از لحن صدایش می‌توانم حدس بزنم که پیمان نیست… عجیب است، اصلا انتظار چنین رویارویی وحشتناکی را با منصور نداشتم. نمی‌توانم روی لهجه اش تمرکز کنم تا اصالتش را بفهمم، او هم زیاد حرف نمی‌زند…

البته که من از خودم خیلی بیشتر از این ها انتظار دارم؛ اما حالا اصلاشرایط خوبی برای فکر کردن به اصالت منصور نیست. حالا باید فکری به حال اسارت خودمان در این زیر زمین نمور با این هوای متعفن بکنیم.

خیلی طول نمی‌کشد که همه جا ساکت می‌شود، من خیلی خوب می‌دانم که با حضور آن مرد حالا ما در این زیر زمین سه نفر هستیم؛ اما طوری سکوت به این فضای لعنتی حکم فرما شده که می‌توانم صدای مولکول‌های معلق در هوا را بشنوم. هزار فکر در کسری از ثانیه به مغزم خطور می‌کند که یکی از دیگری بدتر است.

نمی‌دانم کمیل دقیقا کجای این انبار است… نمی‌دانم باید آرزو کنم منصور چراغی همراه داشته باشد تا موقعیتش را تشخیص دهیم یا در همین تاریکی مطلق قدم بزند که دست کم متوجه حضور ما نشود…

اصلا اگر چراغ های اینجا را…

منصور ذهنم را می‌خواند:

-شبنم خانم کلید برق کجاست؟

یا حضرت عباس… حالا باید چه کار کنم؟ بهتر است کجا باید پناه بگیرم؟ به این موش و گربه بازی ادامه دهم یا بدون توجه به قرار ملاقات بن و آن افسر اطلاعاتی موساد همین جا همه چیز را تمام کنم؟

هنوز برای هیچ کدام از این سوال‌های لعنتی که شبیه گلوله به سرم شلیک می‌شود، جوابی پیدا نکرده‌ام که منصور می‌گوید:

-دیدم خانم، کلید برق رو دیدم…

قدم‌هایش را می‌شمارم… 

یک…

دو…

سه…

چشم‌هایم نا خودآگاه بسته می‌شود و صدای زده شدن کلید برق توی گوشم می‌پیچد…

دیگر نمی‌توانم نفس بکشم، نمی‌دانم باید چه کار کنم… دستم را به زمین تکیه می‌دهم که بلند شوم… چشم‌هایم را باز می‌کنم؛ اما…

هنوز همه چیز تاریک است…

منصور معترض می‌شود:

-خانم چرا چراغ‌ها روشن نمیشه…

شبنم جوابی نمی‌دهد و منصور غرلند کنان به سمت درب خروج می‌رود…

قطرات عرق روی پیشانی‌ام را خیس کرده‌اند، احساس می‌کنم از درون خالی کرده ام… انرژی‌ام در یک لحظه صفر می‌شود.

لب‌هایم ناخودآگاه کش می‌آید… احساس می‌کنم از این مرحله هم جان سالم به در بردیم که ناگهان… 

در یک لحظه‌ همه چیز تغییر می‌کند و صدای روی زمین کوبیده شدن وسیله‌ای در فضای زیرزمین می‌پیچد.

به یک باره تمام تنم سرد می‌شود، طوری دلپیچه می گیرم که انگار ضربه‌ی محکمی به شکمم خورده است…

همان طور که به بی‌هدف اسلحه ام را به چپ و راست می‌چرخانم از خودم می‌پرسم:

-چرا این پرونده لعنتی تمام نمی‌شود؟
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و چهار -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

10 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و سه -
معلوم است که حسابی دادوفریاد کرده‌است و حالا دیگر حسی برای حرف زدن ندارد، او می‌گوید:

- وضعیت خوب نیست آقا عماد، این ویروس لعنتی فقط در یک صورت از روی سیستم دفاعی پاک می‌شه و اون هم با ریست کردن دوباره‌ی تمام تجهیزات دفاعی نیروگاهه. دستور چیه؟ 

می‌خواهم حرف بزنم؛ اما لبم را گاز می‌گیرم. هر وقت فشار عصبی زیادی را متحمل می‌شوم این واکنش ناخودآگاه را از خودم نشان می‌دهم. در دهانم مزه‌ی شوری خون را احساس می‌کنم و مجبور می‌شوم چند بار آب دهانم را خالی کنم؛ سپس می‌گویم:

- چقدر وقت لازم داری مهندس؟

 کمی مکث می‌کند و می‌گوید:

- تقریباً پنج ساعت آقا.

نگاهی به ساعت می‌اندازم که عقربه‌هایش دو و نیم ظهر را نشان می‌دهد. می‌پرسم:

- چند درصد مطمئنی راس ساعت کار تموم می‌شه و سیستم به حالت قبلی برمی‌گرده؟

 مهندس قاطعانه جواب می‌دهد:

- صددرصد…این نتیجه تمام این ساعت‌هاییه که بچه‌ها دارند کار می‌کنند و متفق‌القول نظرشون روی راه‌اندازی مجدد سیستم برای رفع اشکاله.

 چند بار سرم را تکان می‌دهم و همان‌طور که گوشی تلفنم را روی گوشم فشار می‌دهم جواب می‌دهم:

- انجام بدید بزرگوار، با توکل به خدا و حضرت ولی‌عصر انجام بدید.

بلافاصله بعد از اتمام تماسم با مهندس تمامی وقایع را به گوش حاج صادق می‌رسانم و او نیز با تصمیم من موافقت می‌کند و از من می‌خواهد تمرکزم را روی کنترل تیم تروریستی موساد بگذارم و به‌هیچ‌وجه به نیروگاه فکر نکنم.

 بعد از خداحافظی با حاج صادق با ایوب ارتباط می‌گیرم و ایوب توضیح می‌دهد:

- دو مرد و یک زن اومدن روی پشت‌بوم، تعدادشون همینه؟

 در کسری از ثانیه افراد داخل خانه را در ذهن می‌شمارم ساغر،شبنم و مرد راننده و پیمان.

 یکی از زن‌ها با آن‌ها نرفته و من نمی‌دانم که اگر وارد طبقه همکف شوم قرار است با شبنم روبرو شوم یا ساغر؟

 بعید است شبنم پایین مانده باشد او مغز متفکر این تیم است و یقیناً بالای سر کار می‌ایستد، مگر این‌که… یک لحظه به فکری که در سرم آمده شک می‌کنم و ترس تمام وجودم را فرامی‌گیرد. آیا ممکن است به حضور ما در زیر زمین شک کرده باشند؟ ممکن است با باقی گذاشتن یکی از نفرات در طبقه‌ی همکف سعی در گیر انداختن ما داشته باشند؟ چاره کار صبر است… صبر، صبر، صبر…

الان در نقطه‌ای هستیم که نه راه پس داریم نه راه پیش و محکوم ب صبریم.

 سعی می‌کنم از این فرصت پیش‌آمده استفاده کنم تا نگاه دوباره‌ای به آن جنازه‌ی بادکرده‌ی متعفن بیندازم، به زنی که بدون هیچ زدوخوردی کشته‌شده و خونش به روی موزاییک‌های قدیمی انبار خشک شده‌است. سعی می‌کنم تلاش کنم تا بوی تعفن این جنازه حواسم را پرت نکند، گلوله از جلو شلیک‌شده و خون‌هایی که پشت سرش خالی‌شده کاملاً بکر و دست‌نخورده نیست. به کمیل نگاه می‌کنم که درحال چرخ زدن در این انبار تاریک است. انگار یک نفر سعی کرده تا بخشی از خون‌های روی زمین را پخش کند؛ اما چرا؟؟؟ این سوال شبیه خوره به جان مغزم می‌افتد.

 چراغ‌قوه ام را کاملاً به روی زمین می‌اندازم که بهتر نگاه کنم. متوجه می‌شوم با توجه به زاویه افتادن جنازه و قطرات خون پخش‌شده یکی از موزاییک‌ها تمیزتر از بقیه است.

 همان موزاییکی که قاتل یا قاتلین سعی درکثیف کردن و طبیعی جلوه دادنش را داشتند.

 با انداختن نوک کلید تکی که در جیبم هست، به گوشه‌‌ی موزاییک سعی می‌کنم سر از این راز مهم دربیاورم.

در کمال تعجب موزاییک به‌راحتی بلند می‌شود تا من با چاله کوچکی در زیرزمین مواجه شوم . با نور چراغ از کمیل می‌خواهم تا به سمت من بیاید کمیل فوراً خودش را به من می‌رساند. دستم را درون چاله می‌اندازم و خوب به دیواره‌هایش دست می‌کشم و در کمال تعجب یک بسته پیدا می‌کنم که حسابی با پلاستیک و ضربه‌گیر محافظت‌شده است. کمیل کنارم می‌نشیند و می‌گوید:

- این دیگه چیه؟

 شانه‌ای بالا می‌اندازم و به‌سرعت و با دقت و احتیاط چسب‌های ضربه‌گیر را باز می‌کنم، به یک هارد شانزده ترابایتی می‌رسم… یک هارد که یقیناً می‌تواند برای ما اطلاعات بکر و دست‌نخورده‌ای به‌همراه داشته باشد. هنوز از پیدا کردن یک هارد با مدل نه‌چندان قدیمی در شوک هستم که ناگهان با صدای چرخیده شدن دستگیره‌ی انبار سرم را به سمت درب می‌چرخانم .

در کسری از ثانیه موزاییک را سر جایش می‌گذارم و می‌خواهم جایی پناه بگیرم که در باز می‌شود. نور چراغم را خاموش می‌کنم و در میان حجم عظیم نوری که به یک باره وارد زیر زمین می‌شود، شمایل یک مرد را می‌بینم که در چارچوب در ایستاده‌است.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نودو سه-

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

10 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و دو -
نور چراغم را به بدنش می‌اندازم، احتمالاً با شلیک گلوله به ناحیه سینه از پا درآمده است، بدون هیچ آثار ضرب‌وشتم و درگیری خاصی. البته با این نور کم و در یک نگاه نمی‌شود تحلیل دقیق‌تری داشت.

 به کمیل نگاه می‌کنم:

- ولش کن، نباید ذهنمون رو به این‌ها مشغول کنیم. 

کمیل به نشانه تأیید سری تکان می‌دهد و به طرف دیگر این انبار می‌رود. نور چراغم را به زمین می‌اندازم… به جایی‌که موزاییک‌های قدیمی به یکدیگر چسبیده شده‌اند و خون خشک‌شده‌ی مقتول بر روی آن نقش بسته‌ است.

احساس می‌کنم این جنازه‌ی بادکرده می‌تواند برای ما تبدیل به سرنخ‌هایی اساسی و کار آمد شود؛ اما حالا فرصتی برای تمرکز بر روی آن ندارم.

شاسی بی‌سیمم را فشار می‌دهم تا ایوب را صدا کنم:

- اوضاع چطوره؟ تونستی مهمون‌ها رو ببینی؟

 چند ثانیه بعد جواب می‌دهد:

- نه آقا… وارد مهمونی شدم؛ ولی انگار مهمونا تو طبقه همکف یا زیرزمین هستند.

 آه کوتاهی می‌کشم:

-ما هم دعوت شدیم، زیرزمین نیستند.

ایوب می‌پرسد:

- اجازه می‌دید آمار طبقه‌ی اول را بگیرم؟

 نگاهی به ساعت موبایلم می‌کنم که دیگر چند دقیقه‌ای به دو ظهر مانده‌ است. هنوز برای ورود و قبول ریسک دیده شدن خیلی زود است. جواب منفی‌ام را به ایوب می‌دهم و به همراه کمیل به‌دنبال راهی بی‌دردسر برای رسیدن به طبقه همکف می‌گردم. در بین تاریکی مطلق انباری که در آن گیر افتاده‌ایم یک راه‌پله‌ی چوبی به چشم می‌خورد. چراغ‌قوه را دوبار خاموش و روشن می‌کنم تا کمیل به طرفم بیاید.

 با نوک انگشت به پله‌ها اشاره می‌کنم و کمی مکث می‌کنم تا از انداختن نور به بالای پله‌ها مطمئن شوم. هوای ابری امروز باعث شده تا مجبور شویم که در استفاده از چراغ‌قوه حسابی با احتیاط عمل کنیم. اگر یک درصد نور چراغ ما به بیرون برود و چراغ‌قوه به چشم یکی از افرادی که در طبقه همکف هستند بخورد آن‌وقت همه‌چیز خراب می‌شود.

 دستی به روی  پله‌های چوبی می‌کشم و بااحتیاط پایم را روی پله‌ی اول می‌گذارم. چهار پله‌ی دیگر برای رسیدن از درب انبار به داخل ساختمان باقی‌مانده است.

 سعی می‌کنم قبل‌از آنکه تمام توانم را روی پله بگذارم اول حسابی بررسی‌اش کنم تا مبادا وارد یک تله یا اتفاقی ناگوار شوم.

 روی پله دوم که می‌ایستم صدای پیمان را می‌شنوم که می‌گوید:

- باید بریم روی پشت‌بوم، از داخل ساختمون که نمی‌شه پهپاد شلیک کرد.

 فورا با خط برای ایوب پیام می‌فرستم تا بداند که احتمال حضور این‌ها در پشت‌بام هست.

 ایوب یک نقطه در جواب می‌فرستد تا خیالم راحت شود که متوجه منظورم شده‌است؛ سپس چند قدمی به عقب برمی‌گردم و در حالی که سمت راست صورتم را به شانه‌ی کمیل تکیه داده‌ام می‌گویم:

- اینا می‌خوان برن طبقه بالا نظرت چیه که ما هم… 

کمیل حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید:

- خیلی ریسکش بالاست عماد… ممکنه یکی‌شون جا مونده باشه یا یهویی برگرده پایین… یا اصلا چه می‌دونم بالاخره شاید شر بشه…

 از شدت فشار عصبی دست‌هایم را مشت می‌کنم، حس و حال عجیبی دارم یک ترس از درون وجودم شبیه آتشی بی‌رحم شعله می‌کشد و من را می‌سوزاند.

 کمیل با چشم‌هایش نظرم را می‌پرسد و سری تکان می‌دهم تا بداند که با او موافق هستم.

تلفنم می‌لرزد، بلافاصله از در فاصله می‌گیرم و جواب می‌دهم:

- جانم مهندس؟ خوش‌خبری ان‌شاءالله؟

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و دو -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

10 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و یک -

 دست‌هایم را در هوا می‌چرخانم تا کمیل را پیدا کنم؛ سپس صورتم را نزدیکش می‌کنم و می‌گویم:

- نور چراغ‌قوه را روی کمترین حالت تنظیم کن.

 کمیل با تردید می‌پرسد:

- ولی ریسک روشن کردن نور، اون هم تو این تاریکی خیلی بالاست عماد… نمی‌شه یه راه دیگه پیدا کنیم؟

لب‌هایم را تکان می‌دهم:

-چاره‌ای نداریم، روشنش کن…

کمیل نور آبی ‌رنگی را جلوی صورتش می‌گیرد. از دیدن صورت خاک گرفته و عرق کردنش خنده‌ام می‌گیرد؛ سپس سعی می‌کنم تا از این نور کم نهایت استفاده را برای دیدن دور و اطراف بکنم.

دیوارهای نم زده را نادیده می‌گیرم تا تمرکزم را روی راه خروج قرار دهم.

دور و اطرافم پر از لوله‌های بزرگ و غول‌پیکر است که انگار سیستم گرمایشی و آب‌رسانی این خانه را عهده‌دار هستند.

 دستی به روی لوله‌های زنگ‌زده و پوسیده شده می‌کشم که کاملاً خشک هستند.

گوشم را به چند لوله می‌چسبانم تا بفهمم جریان آب همچنان در این لوله‌ها برقرار است یا دیگر قابل‌استفاده نیستند. 

هیچ صدایی نمی‌شنوم و بوی گندیده شدن آب ساکن در لوله‌ها و عدم خیس بودن زمین یعنی این خانه سال‌هاست که متروکه است.

کمیل با دست اشاره می‌کند که به طرفش بروم.

 حدود بیست قدم با من فاصله دارد به سمتش می‌روم و هرچه به او نزدیک‌تر می‌شوم. بوی تند تعفن در دماغم می‌پیچد احساس دل‌پیچه می‌کنم حتم دارم که آب‌های درون لوله گندیده‌اند و این بوی غیرقابل‌تحمل هم به‌همین دلیل است کمیل با چشمانی وحشت‌زده در دل تاریکی زیرزمین مخوف نگاهم می‌کند. در کمتر از یک لحظه احساس می‌کنم که می‌خواهد مطلب مهمی را به من گوشزد کند. ممکن است الان یک نفر با اسلحه درست پشت سرش قرار گرفته باشد و اگر دیر بجنبم هر دوی ما را گلوله‌باران کند؟

عرقی سرد از روی ستون فقراتم سر می‌خورد و تنم را می‌لرزاند به‌آرامی دست به اسلحه‌ام می‌برم تا در صورت نیاز بتوانم واکنش درستی داشته باشم فاصله‌ام را با کمیل حفظ می‌کنم تا مبادا غافل‌گیر شوم.

لب‌های کمیل می‌لرزد:

- این‌جا یه جنازه افتاده…

- جنازه؟

 این سوال را یک‌بار دیگر از خودم می‌پرسم شبیه فردی که تازه از خواب بیدار شده باشد تازه متوجه دلیل این بوی تعفن می‌شوم.

 کمیل از سر راه کنار می‌رود تا با جنازه‌ی بادکرده زنی نه‌چندان جوان روبرو شوم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و یک -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

09 مهر 1401 توسط العبد

- رمان امنیتی ستاره آبی -

قسمت نود
از کدهایی که می‌دهد متوجه می‌شوم راه سختی برای رسیدن به پشت‌بام آن خانه قدیمی لعنتی درپیش دارد دستی به بازوی کمیل می‌کوبم و می‌گویم:

- بریم بزرگوار.

کمیل من را در آغوش می‌گیرد و پیشانی‌ام را می‌بوسد سپس با دستانی لرزان صورتم را نوازش می‌کند و می‌گوید:

- خیلی مراقب خودت باش عماد خیلی.

 با لبخند سری تکان می‌دهم و همان‌طور که لوله صداخفه‌کن اسلحه‌ام را سفت می‌کنم، همراه با کمیل به‌طرف دریچه‌ای که ما را به زیرزمین آن خانه قدیمی می‌رساند می‌روم.

مسیری که برای رسیدن به دریچه داریم با توجه به فاصله ماشین ما تا ویلا حدود یک کیلومتر است. سعی می‌کنم تا با استفاده از پوشش‌های طبیعی و کوه و پستی و بلندی‌هایی که در مسیر داریم خودمان را از دید سوژه‌ها محفوظ کنیم و به‌همین دلیل طی کردن همین مسافت یک‌کیلومتری نزدیک یک ساعت از ما زمان می‌گیرد.

 به نزدیکی ساختمان که می‌رسیم ایوب پیام می‌دهد:

- آقا من رسیدم به مهمونی،برم پیش مهمونا؟

 بلافاصله جواب می‌دهم:

-اصلا… فقط بهشون نگاه کن. ما به‌هیچ‌وجه اجازه خراب کردن مهمونی رو نداریم.مفهومه؟

ایوب تأیید می‌کند؛ سپس کمیل با استفاده از گوشی همراهش کمی من را به چپ و راست ساختمان می‌چرخاند و دست‌آخر می‌گوید:

- همین‌جاست… ایناها…

 به پیش پایم که نگاه می‌کنم یک دریچه آهنی زنگ‌زده با چند سوراخ در وسطش می‌بینم نوک انگشتم را به روی دریچه می‌کشم و می‌گویم:

- حالا چطوری باید اینو باز کنیم؟

 کمیل انگشتانش را به زیر دریچه بند می‌کند و سعی می‌کند تا آن را باز کند اما تلاش‌هایش بی‌نتیجه می‌ماند. می‌گویم:

- همین سنگ و خاک‌هایی که نصف این دررو گرفته کار باز کردنمون رو سخت‌تر می‌کنه. نمی‌شه اول اینا را برداریم؟

 کمیل قبول می‌کند تا خاک‌های تلنبار شده بر روی درب را کنار بزنیم .

 در قسمت چپ در یک قفل پیدا می‌کنم که زیر خاک‌ها دفن شده است.

 کمیل فورا با سیم‌های ریزی که از قبل با خود همراه کرده و به سراغ قفل می‌رود و من نیز با نگاه به‌دور و اطراف سعی می‌کنم تا جزئیات را در نظر داشته باشم. تجربه سال‌های زیاد حضور در سازمان به من ثابت کرده تنها جزئیات هستند که می‌توانند کمک‌کننده باشند.

 کمیل به‌آرامی صدایم می‌زند، برمی‌گردم و دریچه را باز شده می‌بینم.

 یک نردبان چوبی قدیمی می‌تواند ما را از این راه تنگ و تاریک به داخل ساختمان برساند.

 کمیل مردد می‌پرسد:

- چی‌کار کنیم؟

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

- چاره‌ی دیگه‌ای داریم غیر از رفتن؟

 سپس زیر لب یک بسم‌الله می‌گویم و خودم وارد می‌شوم.

 کورمال‌کورمال پای راستم را به پایه نردبان بند می‌کنم. زیرزمین فضای ناشناخته‌ای دارد و محیط به‌قدری تاریک است که نمی‌توانیم یک پله پایین‌تر را ببینیم ابرهای خاکستری با اتحاد و هم‌بستگی جلوی تابش خورشید را گرفتند تا در این روزهای سرد بهمن‌ماه شانس استفاده از روشنی هوا را هم نداشته باشیم. نردبان شش پل دارد و بلافاصله بعد از پایین آمدن با تکان دادن نردبان به کمیل علامت می‌دهم تا او نیز به داخل بیاید.

 کمیل نیز شبیه من به‌آرامی پایش را روی پله‌های نردبان می‌گذارد و بعد از ساکن شدن روی یک پله درب آهنی زنگ‌زده را می‌بندد تا در ظلماتی مطلق فرو برویم. چند باری پلک می‌زنم تا شاید چشم‌هایم به تاریکی عادت کند؛ اما انگار این سیاه‌چاله لعنتی سال‌هاست با نور قهر است و همین تاریکی مطلق است که در اول کار ورود به داخل ویلا، حسابی من را می‌ترساند.

ترسی از جنس غافلگیری و رو به رو شدن با اتفاقات پیش بینی نشده…

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس