علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و نه -
راهرویی که از آن رد می‌شویم پر است از در و پنجره‌هایی چوبی و شیشه‌های ترک برداشته شده و کدر که نمی‌شود هیچ چیزی را از آن طرفش دید. من تنها بر حسب وظیفه قبل از عبور کردن از کنار هر کدام از اتاق‌ها با نوک انگشت به تنه‌ی درب فشاری وارد می‌کنم و نگاهی به داخل اتاق ها می‌اندازم. یکی از اتاق‌ها خالی خالی است و تنها یک موکت دو سه متری رنگ و رو رفته در نقطه‌ی مرکزی‌اش پهن شده است. در اتاق دیگر چند ساک ورزشی و لباس‌هایی با تنوع زیاد قرار گرفته است، چند قدم به داخل اتاق می‌روم و از گرد نشسته به روی زمین متوجه می‌شوم که مدت زیادی است که کسی وارد اینجا نشده است و بعید است که لباس‌ها مربوط به تیم بن تیلور باشد.

به پله‌ها می‌رسم… هنوز برای ورود به پشت بام مرددم، انگار ته دلم یک صدایی می‌گوید که این کار باید دقیقه‌ی نودی جمع شود. نمی‌دانم چرا؛ اما اصلا دست و دلم به شروع عملیات نمی‌رود.

از پایین پله‌های منتهی به پشت بام آسمان را می‌بینم که حالا دیگر حسابی تاریک شده است. 

نیم نگاهی به پله‌ها می‌اندازم، هجده پله قرار است من را به پشت بام برساند.

باد سرد بهمن ماه از درب پشت بام رد می‌شود و شبیه تازیانه به صورتم می‌تازد و چشم‌هایم را می‌سوزاند.

با اینکه دیگر اثری از نور خورشید و روشنای روز نیست؛ اما لامپی که روی پشت بام روشن است، سایه‌ی زنی که جلوی درب شیفت می‌دهد را روی دیوار می‌اندازد. نیم نگاهی به کمیل می‌اندازم و با هماهنگی او پله‌ها را یکی یکی بالا می‌آورم. 

ساختمان متروکه‌ای که برای عملیات انتخاب کردند، لوکشینی مناسب برای تداعی صحنه‌های دلهره آور دارد. دیوارها نیمه ریخته و پله‌ها حسابی قدیمی است. برای اینکه مطمئن شوم دوربینی در این اطراف کار نگذاشته‌اند با دقت به دور و اطرافم نگاه می‌کنم. 

کنج دیوار بالای سرم پر است از تار عنکبوت و جانوارانی که در میان آن اسیر شده‌اند…

اسلحه‌ی درون دستم را با حالت نود درجه و آماده به شلیک نگه داشته‌ام. با اینکه تمام تمرکزم به روی پاهایم است تا صدایی در برخورد با پله‌ها نداشته باشند؛ اما نمی‌توانم نسبت به صدای پچ پچی که از روی پشت بام می‌آید، بی تفاوت باشم.

صدای ایوب توی گوشم پخش می‌شود و به یک باره ضربان قلبم را چند برابر می‌کند:

-آقا نمی‌تونم خیلی دقیق ببینمشون؛ اما گمونم این‌ها کارهای سر هم کردن قطات پهباد رو تموم کردند… به نظرم زودتر خودتون رو برسونید.

چند پله‌ای بالاتر می‌روم تا بتوانم صدای آن‌ها را بهتر بشنوم. صدای پیمان به گوشم می‌خورد:

-خانم کار من با این وسیله تمومه و الان آماده‌ی شلیکیم… اجازه شروع کردن رو می‌دید؟

شبنم کمی مکث می‌کند و می‌گوید:

-مطمئنی همه چی درسته؟ هنوز یک دقیقه وقت داریم… هر چند که نمی‌خوام معطل تماشای این لحظه‌ی با شکوه بشم.

پیمان با صدایی لرزان که مشخص است حسابی ترسیده، می‌گوید:

-پس بیست ثانیه‌ی دیگه دکمه‌ی شلیک رو ‌می‌زنم.

به محض شنیدن این جمله از زبان پیمان، لب های خشکم را تکان می‌دهم و زیر لب می‌گویم:

-یا غیاث المستغیثین…

سپس مابقی پله‌ها را یک نفس بالا می‌روم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و نه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و هشت -
منصور که خودش را آماده رویارویی با من کرده اسلحه‌اش را بالا می‌آورد تا به سمتش شلیک کند… زمان در پیش چشم‌هایم روی دور کند می‌رود، منصور دست لرزانش را به حالت نود درجه بالا می‌آورد و انگشتش را روی ماشه می‌گذارد؛ اما در کسری از ثانیه با پشت دست به زیر اسلحه‌اش می‌زنم. نمی‌توانم ریسک نگه داشتنش را به جان بخرم و معطل کنم. نباید اجازه‌ی داد و فریاد زدن و هوشیار کردن بقیه‌ی اعضای تیم را به او بدهم، هنوز در شوک ضربه‌ی حساب شده‌ی من به روی عصب مچش است که با کف دست چپ به سینه‌اش می‌کوبم تا کمی از من فاصله بگیرد و قبل از آن که تحت تاثیر ضربه‌ام به طور کامل روی زمین بیافتد به سمتش شلیک می‌کنم.

گلوله‌ای اسلحه‌ام کاملا صاف و دقیق بین ابروهای منصور را سوراخ می‌کند و تکان شدیدی می‌خورد و روی زمین آرام می‌گیرد.

نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و با اینکه کاملا از تمام شدن کار منصور مطمئن هستم؛ اما پروتکل‌های امنیتی را در نظر می‌گیرم و با نوک انگشت نبض گردنش را چک می‌کنم. سپس سرم را به طرف کمیل برمی‌گردانم و با لحنی مطمئن می‌گویم:

-منصور حذف شد.

کمیل سری تکان می‌دهد:

-خیلی دیر شده عماد، ساعت الان هشت و چهل و سه دقیقه است… بهتره زودتر بریم بالا.

تاییدش می‌کنم و بلافاصله به سمت پشت بام حرکت می‌کنیم.

کمیل مطابق قرار قبلی چند قدمی عقب‌تر از من می‌آید و به اصطلاح من را پوشش می‌دهد. نگاهی به بالای پله‌ها می‌اندازم و سپس کمرم را به دیوار می‌چسبانم و با نوک انگشت بیسیم داخل گوشم را فشار می‌دهم:

-مهندس ما عملیات رو شروع کردیم؛ اما شما تموم تلاشتون رو بکنید تا کار دفاعی نطنز روی ریل بیافته.

مهندس کد تایید را می‌گوید. یک گام به سمت پله‌ها برمی‌دارم تا خودم را به پشت بام برسانم که ناگهان گوشی همراهم می‌لرزد. فورا عقب گرد می‌کنم و بعد از متوقف کردن حرکت کمیل با اشاره‌ی دست، تلفنم را از داخل جیبم بیرون می‌کشم. 

نگاهی به صفحه‌ی گوشی می‌اندازم و در حالی که لب‌هایم از خواندن پیامی که برایم ارسال شده به شکلی ناخودآگاه کش می‌آید، گوشی را به طرف کمیل می‌گیرم و با خیالی آسوده این خبر خوب را برایش می‌خوانم:

-رفیقمون با ملیس رابرت دیدار کرد.

کمیل لب‌های خشکش را تکان می‌دهد:

-الحمدلله، یعنی از حالا به بعد ملیس توی مشتمونه… یعنی می‌تونیم همراه اون برسیم به اون یازده‌تا تکنسین اطلاعاتی دیگه… یعنی همونی که می‌خواستیم.

در کسری از ثانیه به یاد دعاهای چند دقیقه‌ی قبلم می‌افتم و زیر لب از صاحب و امامم حاضرم تشکر می‌کنم.

کمیل دستی به بازویم می‌زند:

-صبر کردن بیشتر از این دیگه جایز نیست، حالا که این خبر خوب هم بهمون رسید بهتره دیگه یاعلی بگیم.

با باز و بسته کردن چشم‌هایم به او می‌فهمانم که با پیشنهادش موافقم. نفس کوتاهی می‌کشم تا خودم را آماده‌ی رسیدن به پشت بام کنم که ناگهان صدای ایوب توی گوشم پخش می‌شود:

-آقا یه اتفاقی افتاده، یکی از زن‌ها مسلح جلوی درب ورودی پشت بام ایستاده و آماده‌ی شلیکه… اگه می‌خواید بالا بیایید خیلی مراقبش باشید تا خدایی نکرده کار زیاد نشه…

چند ثانیه مکث می‌کنم تا تصمیم بگیرم، یک راه بیشتر نداریم و باید به دل خطر بزنیم. کمیل مردد نگاهم می‌کند، مشتم را بالا می‌آورم و با انگشت می‌شمارم…

سه…

دو…

یک…

سپس به سمت پشت بام می‌روم و پایم را روی اولین پله می‌گذارم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و هشت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و هفت -
تمام نیرویی که در بدنم دارم را جمع می‌کنم تا دست کمیل را عقب بکشم. 

نمی‌توانم از جایم تکان بخورم و تنهاذکاری که از دستم برمیاید این است که منتظر بمانم تا درب باز شود و من و کمیل را از روی پله‌ها به پایین بیاندازد.

کلید در قفل می‌چرخد؛ اما درب باز نمی‌شود…

حیرت زده به کمیل نگاه می‌کنم، او نیز شبیه من حسابی شوکه شده است. منصور از آن طرف درب انبار قفل می‌کند تا احتمالا خیالش از بابت نفوذ از داخل انبار راحت شود.

کمیل نفس کوتاهی می‌کشد تا چیزی بگوید؛ اما با انگشت اشاره به لب‌هایش می‌زنم و از او می‌خواهم که ساکت بماند.

لب‌هایم را به گوش کمیل می‌چسبانم:

-ببین رفت!

کمیل دوربین کوچکش را به اندازه‌ی نیم سانت از زیر درب به بیرون می‌دهد تا نگاه دوباره‌ای به راهرو بیاندازد، سپس زمزمه می‌کند:

-گمونم رفته باشه؛ ولی نمی‌تونم مطمئن باشیم…

با اخم می‌پرسم:

-یعنی چی که نمی‌تونیم مطمئن باشیم؟! پس این دوربین چی میگه اگه قراره مطمئن نباشیم؟

کمیل جواب قانع کننده‌ای می‌دهد:

-تا ته راهرو دو تا دره، ممکنه کمین کرده باشه…

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

-میگی چیکار کنیم؟ نمیشه که همینطوری دست روی دست بزاریم.

کمیل آب پاکی را روی دستم می‌ریزد:

-تازه اگر هم بخوایم بریم، باید یه فکری واسه این قفله بکنیم.

اعتراف می‌کنم که بخاطر فشار بالا و حساسیت بیش از اندازه‌ی کار اصلا حواسم به قفل بودن درب نبود. آه کوتاهی می‌کشم و عاجزانه در دلم می‌گویم:

-آقا جان، به مادرتون حضرت زهرا می‌دونم نگاهمون می‌کنید… می‌دونم از نیت قلبی ما خبر دارید… آقا جان والله حرف آبرو ما و تیترهای رسانه‌ی دشمن نیست، حرف خون بابای آرمیتاست… حرف گریه‌های بی امون علیرضاست… آقا جان من حاضرم جونم رو بزارم وسط واسه امنیت این مردم، واسه درختی که با خون بهترین آدم‌های کشورم قد کشیده… آقا کی رو دیدید که با جونش معامله کنه؟ یه نگاهی…

با گوشه‌ی آستین اشک‌هایم را پاک می‌کنم که کمیل با آرنج به پهلویم می‌زند، ملتمسانه نگاهش می‌کنم:

-یه راهی پیدا کردم، فقط خدا کنه که بشه…

در کسری از ثانیه امید در دلم جوانه می‌زند، احساس می‌کنم که معبودم حرف هایم را شنیده است. سر حال می‌گویم:

-چی راهی؟

کمیل به درب اشاره می‌کند:

-کلید رو روی درب گذاشته… به نظرم بشه یه کارهایی کرد…

نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم و یکی از کاغذهایی که به دور آن هارد پیچیده شده بود را صاف می‌کنم تا از درب رد کنم. 

کمیل نگاهم می‌کند تا مطمئن شود که حالا می‌تواند کلید را به بیرون بیاندازد، سری تکان می‌دهم و با گوشه‌ی چشم به حرکت دستش نگاه می‌کنم که چطور با یک سنجاق کلید را هل می‌دهد تا روی زمین بیافتد.

نفس هر دو ما درسینه حبس می‌شود، کمیل چند باری دستش را تکان می‌دهد که همین کار باعث می‌شود تا درب انباری کمی تکان بخورد. هشدار می‌دهم:

-چه خبرته، آروم‌تر…

زیر لب به کلیدی که خیال بیرون آمدن ندارد بد و بیراه می‌گوید و به دستش تکان دوباره‌ای می

دهد تا سنجاق کار خودش را بکند. کلید درست روی کاغذی که از زیر درب رد کردیم، فرود می‌آید. می‌خواهم مشتاقانه کاغذ را به سمت خودم بکشم که کمیل می‌گوید:

-مراقب باش اگه کلید سر بخوره کارمون ساخته است.

دست‌هایم می‌لرزد، سعی می‌کنم خونسرد باشم. با نفس‌هایی عمیق و تمرکز بالا کاغذ را به طرف خودم می‌کشم و کلید را جلوی چشم‌های کمیل تکان می‌دهم:

-بفرما بزرگوار.

کمیل لبخندی می‌زند و کلید را از بین انگشتانم می‌چرخانم.

شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم:

-آغاز عملیات رو با ذکر یا صاحب الزمان اعلام می‌کنم.

با گوشه‌ی چشم کمیل را می‌پایم که بدون آن که بخواهد نگاه دوباره‌ای به راهروی بیرون بکند، کلید را در قفل درب می‌چرخاند و درب را باز می‌کند.

همزمان با باز شدن درب کوهی از نور به سمت ما سرازیر می‌شود که چشم‌هایم را می‌زند.

می‌خواهم از چهارچوب درب خارج شوم که ناگهان با صورت عرق کرده و چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ی منصور رو به رو می‌شوم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و هفت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و شش -
با شنیدن پیغام ایوب مطمئن می‌شوم که دیگر صبر جایز نیست و باید هر چه زودتر دست به کار شویم.

از درب انبار فاصله می‌گیرم و با خط مخصوصی که همراهم است، شماره رابطمان در دوبی را می‌گیرم تا حالی از بن تیلور بپرسم.

به دلیل حفظ شرایط امنیتی و با استفاده از کد سوالم را می‌پرسم:

-هواشناسی اعلام کرده بود که یه سامانه‌ی بارشی توی راه داریم، درسته؟

فورا جواب می‌دهد:

-درسته آقا، ابرها باید بهم نزدیک بشن تا بارون بگیره.

با حرص لب‌هایم را بهم فشار می‌دهم:

-شدن؟ می‌ترسم باد جلوی رسیدنشون رو بگیره.

رابط تماس ما را با این جمله تمام می‌کند:

-اگه بشه یه کم دیگه صبر کرد عالی میشه، نمیشه تو کار طبیعت دست برد.

کاری به جز جوییدن لب‌های خشکم نمی‌تواند به کنترل سیستم عصبی‌ام کمک کند. به کمیل نگاه می‌کنم: 

-بحث امنیت نطنز در میونه، تو میگی چیکار کنیم؟! 

کمیل طوری که بخواهد روحیه‌ی عملیاتی‌اش را به رخم بکشد، جواب می‌دهد:

-از من می‌پرسی؟!

هنوز برای اعلام شروع عملیات مرددم که ایوب دوباره صدایش را به گوشم می‌رساند:

-نمی‌دونم چرا؛ ولی مهمون‌ها یهویی تصمیم گرفتن تا واسه شروع مهمونی عجله کنن… وسایل پذیرایی داره کم کم آماده میشه، گمونم بو ببردن که اونطرف یه خبرایی شده…

بو بردن؟ از کجا؟ آن‌ها از کجا باید بدانند سیستم پدافندی نطنز در حال پاکسازی است؟ سرم سنگین می‌شود، احساس می‌کنم شقیقه‌‌هایم زیر فشاری بی حد و حصر قرار گرفته‌اند و من هیچ کاری به غیر از تحمل این درد ندارم.

کمیل می‌خواهد در تصمیم گیری کمک حالم شود:

-واسه چی دو دلی آقای برادر؟! می‌دونی زحمت چند ساله‌ بچه‌هامون پشت این پرونده است؟ اصلا بچه‌ها هیچی، فردای قیامت چطوری می‌خوای جواب شهدای هسته ای رو بدی؟ روت میشه به صورت علی محمدی و شهریاری و رضایی نژادها نگاه کنی؟!

سری تکان می‌دهم و حرف هایش را تایید می‌کنم، سپس می‌گویم:

-خیلی خب، فقط قبل از اعلام شروع یه بار دیگه مهندس رو می‌گیرم تا شاید اون بتونه کاری کنه که با یک تیر دو نشون رو بزنیم.

بعد از یک خدا قوت خشک و خالی، از مهندس می‌خواهم تا جدیدترین اخبار مربوط به پاکسازی ویروس‌ها را بدهد. او می‌گوید:

-آقا ناشکر نیستم، کارها داره خوب پیش میره؛ ولی زمان می‌خوایم آق عماد… ما الان تمام سیستم دفاعی رو از کار انداختیم و همه‌ی امیدمون بعد از خدا به شماست که بتونید برامون زمان بخرید.

زیر لب زمزمه می‌کنم:

-امیدت فقط به خدا باشه بزرگوار.

سپس نفس کوتاهی می‌کشم و با حرکت دست از کمیل می‌خواهم تا همراهم بیاید که با احتیاط کامل وارد طبقه‌ی هم کف شویم.

به لطف مشاهده و توصیف ایوب می‌دانم که حالا شبنم، ساغر و پیمان روی پشت بام هستند و ما اگر قرار باشد برای رسیدن به آن‌ها با مشکلی رو به رو شویم، آن مشکل منصور است…

کمیل نگاهم می‌کند تا تایید شروع کار را بگیرد، سپس در چشم بهم زدنی خودش را به پشت درب می‌رساند و دوربین ریزی که از قبل با خود به همراه آورده را از درون جیب پیراهنش بیرون می‌کشد و در دست می‌گیرد و فورا خروجی تصاویر دوربین را به موبایلش متصل می‌کند.

بعد هم زانویش را روی زمین می‌گذارد و دوربین را از زیر درب رد می‌کند…

یک راهروی طویل در پشت درب قرار گرفته که باید به دقت به چپ و راست آن توجه کنیم.

می‌خواهم به کمیل بگویم که کمی دوربینش را جا به جا کند تا بتوانیم به خوبی به انتهای راهرو مشرف شویم که ناگهان…

تصویر یک جفت کتانی سفید آبی و کهنه تمام صفحه‌ی موبایل کمیل را پر می‌کند و این یعنی منصور درست پشت درب ایستاده است.

قبل از آن که کمیل بتواند دوربینش را از زیر درب خارج کند، صدای انداختن کلید به داخل قفل درب زیر زمین شبیه آبی سرد به روی سر هر دو ما می‌ریزد…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و شش -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

10 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و پنج -
کاملا آماده نشان دادن عکس العملی جدی به اولین حرکت حریف هستم که ناگهان منصور صفحه‌ی موبایلش را روشن می‌کند تا علت برخورد پایش با وسیله‌ای که روی زمین قرار گرفته را بفهمد…

کمی به جلو خم می‌شود و به یک باره با جنازه‌ی باد کرده رو به رو می‌شود و معترضانه شبنم را صدا می‌کند:

-خانم اینجا یه جنازه افتاده، شما خبر داشتید؟

لهجه‌اش شبیه به پاکستانی‌هاست… احتمال می‌دهم که از آن سمت‌ها به ایران آمده باشد.

شبنم جواب می‌دهد:

-فوضولیش به تو نیومده، تو قرار بود ببینی از پایین سر و صدا میاد یا نه.

منصور همان‌طور که به طرف درب خروج می‌رود، می‌نالد:

-میاد خانم، کلی موش و جک و جونور دور این جنازه اتاده که بایدم صدا بده.

شبنم با لحنی چندش آور می‌گوید:

-خوبه حالا، تا حالم رو بهم نزنی بیخیال نمیشی؟ 

منصور از انبار خارج می‌شود و درب را پشت سرش می‌بندد. یک نفس راحت می‌کشم، به قدری در این چند ثانیه تحت فشار قرار گرفتم که دیگر اهمیتی به کثیف بودن زمین نمی‌دهم و  همانطور دراز می‌کشم که ناگهان دستی به شانه‌ام می‌خورد.

به شدت می‌لرزم که کمیل به آرامی لب‌هایش را گوشم نزدیک می‌کند:

-نترس، منم…

متعجب می‌گویم:

-تو… تو که اونطرف بودی، چطور تونستی…

کمیل جمله‌ام را نیمه تمام می‌گذارد:

-سر کلاس خودت یاد گرفتم استاد.

لبخندی می‌زنم و به هاردی فکر می‌کنم که می‌تواند برای ما پنجره‌ای رو به دنیایی از اطلاعات بکر و دست نخورده باشد. نباید بنشینم، حالا زمان برای من با ارزش‌تر از هر چیز دیگری است. با اینکه چرخ زدن در این انبار تاریک با نور کم و بینایی محدود ریسک بسیار زیادی دارد؛ اما چاره‌ی دیگری ندارم.

کمیل می‌پرسد:

-می‌خوای هارد رو بزاری سر جاش؟

اخم می‌کنم:

-معلومه که نه، می‌ترسم وقتی عملیات رو شروع می‌کنیم یکی بیاد سر وقتش… اونوقت باید تا مدت‌ها حسرتش رو بخوریم.

کمیل نگاهی به دور و اطراف می‌اندازد و می‌گوید:

-خب بزارش اونجا…اون گوشه‌ی دیوار دو تا آجر شل داره که می‌تونیم هارد رو اونجا جاسازش کنیم.

هارد را به آرامی در دستم جا به جا می‌کنم. لحظه‌ای به این فکر می‌کنم که هارد را با خودم به بالا ببرم؛ اما دوباره گمان می‌کنم که هیچ کس از چند ثانیه‌ی بعدش خبر ندارد… ممکن است در مقابله با آن‌ها…

کمیل رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند:

-نگران چی هستی؟

سپس به طرف دیوار می‌رود و من نیز درست پشت سرش راه می‌افتم و شروع به کلنجار رفتن با آجرها می‌کنم تا بتوانم یکی دوتا از آن‌ها را از دیوار جدا کنم.

کمیل تذکر می‌دهد که مراقب باشم تا تولید صدا نکنم. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم و با دقت بیشتری به کارم ادامه می‌دهم.

بوی تعفن جنازه‌ای که در این انبار باد کرده به قدری تند است که ناخودآگاه اشک چشم‌هایم را جاری می‌کند. با نوک انگشت خاک پشت آجرها را خالی می‌کنم و سپس از کمیل می‌خواهم تا خاک‌های روی زمین را طوری پخش کند کهشک برانگیز نباشد.

زمان به سرعت در حال عبور است و ایوب از نقطه‌ای که دقیقا نمی‌دانم کجاست، جزئیات رفتار پیمان و ساغر را گزارش می‌دهد. چند بار با مهندس تماس می‌گیرم تا خبر جدیدی از سیستم پدافندی نیروگاه دریافت کنم؛ اما مهندس همچنان یک جواب را تکرار می‌کند:

-فعلا باید صبر کنیم، در حال حاضر تمام سیستم دفاعی قطع شده تا ویروس لعنتی استاکس نت پاک بشه، توکلمون به خداست و بچه‌ها حتی قدر ثانیه‌ها رو هم می‌دونند.

جملاتی که مدام از زبان مهندس تکرار می‌شود، اصلا خوشایند نیست. بار دیگر به عقربه‌های ساعتم نگاه می‌کنم:

-هفت و نیم عصر…

معلوم نیست که چطور در طول این چند ساعت توانسته‌ایم که بوی گند این جنازه‌ی لعنتی را استشمام کنیم؛ اما گویا که به این وضع عادت کرده باشیم سعی می‌کنیم به مسائل مهم‌تری فکر کنیم.

ایوب بعد از نیم ساعتی که ساکت بود، با لحنی نگران هشدار می‌دهد:

-کارشون تموم شده، احتمال می‌دم تا چند دقیقه‌ی دیگه عملیات رو شروع کنند. 
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و پنج -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس