علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی

22 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت ششم -
چند لحظه ساکت می‌شوم. نمی‌توانم باور کنم که ساغر به من از خودش دروغ گفته است… نگفته؛ اما با دست کم با رفتارش خودش را فرد دیگری معرفی کرده است. سرم را پایین می‌گیرم و به دروغ‌هایی که خودم گفتم فکر می‌کنم…

 من به او از شغل پدرم دروغ گفته بودم. از زندگی‌ام و حتی علاقه‌ی شدیدم به ادبیات و شعرهای مشیری… 

یک لحظه احساس می‌کنم که با این تغییر رفتار می‌خواهد دروغ‌هایم را توی سرم بکوبد و با فکر کردن به این احتمال لعنتی دلپیچه می‌گیرم.

ساغر سکوت پیش آمده در فضا را می‌شکند:

-نمی‌خوای حرفی بزنی؟

سعی می‌کنم لب‌هایم را بِکشم تا لبخندی به روی صورتم بنشیند، سپس می‌گویم:

-چیزی نیست، راستش… بیخیال.

ساغر پوزخند می‌زند:

-واسه چیزی نیست اینجوری بهم ریختی؟ 

سپس انگشت اشاره‌اش را در هوا می‌چرخاند:

-بزار خودم بگم، حتما از دیدن این شکلی من شوکه شدی… آره؟ 

به خودم که می‌آیم می‌بینم با تاپ و دامنی تا زیر زانو رو به رویم نشسته و دست‌هایش را به طرفین باز کرده و لبخند می‌زند. 

همان‌طور که سعی می‌کنم نگاهش نکنم، می‌گویم:

-نمی‌دونم… شاید… خب آره، من که بهت گفته بودم، ما… یه کم…

خلاصم می‌کند:

-آره عزیزم، تو گفتی بودی که شرایط خانواده‌ات خاص و متفاوته و نمی‌تونی شبیه بقیه باشی؛ ولی اینجا که دیگه خبری از کسی نیست… اینجا خودمم و خودت، ما دو تا.

نمی‌خوام بحث را به سمت خانواده‌ام بکشد، خیلی خوب می‌دانم که دوست دارد بیشتر در مورد پدرم و حیطه‌ی کاری‌اش بداند؛ اما دوست ندارم فعلا در آن باره صحبت کنم. سعی می‌کنم خودم را بی‌تفاوت نشان دهم و می‌پرسم:

-درست می‌گی، راستی ساغر…

خیلی بیشتر از چیزی که می‌خواستم روی اسمش مکث می‌کنم و ادامه می‌دهم:

-دیشب توی کافه گفتی قراره بهم یه حرف مهم بزنی… یه راز بزرگ که خیلی در مورد گفتنش تردید داری.

ساغر کمی فکر می‌کند و می‌گوید:

-آره، نمی‌دونم گفتنش توی این موقعیت درست باشه یا نه… ولی… من جز اقلیت‌های مذهبی‌ام…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت ششم 

 نظر دهید »

ستاره آبی 

11 شهریور 1401 توسط العبد

- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجم -
《پیمان》
ساغر ریموتی که در دست دارد را فشار می‌دهد تا درب باز شود. درون ویلا یک خط صاف است که دست کم ده دوازده ماشین را می‌تواند درون خودش جا دهد. دور و اطراف پر از درخت‌های مختلفی است که در این فصل سال شبیه چوب‌های خشک و سر به فلک کشیده به چشم می‌آیند و یک بنای صد و سی، چهل متری در انتهای باغ قرار گرفته که نمای بیرونی‌اش می‌تواند از هر کسی دلربایی کند. 

از ماشین که پیاده می‌شویم، ساغر کمی جلوتر از من راه می‌رود تا درب ورودی را باز کند. سپس می‌گوید:

-استخر طبقه‌ی پایینه، می‌خوای امتحان کنی؟

می‌خندم و گونه‌ام از خجالت سرخ می‌شود، سپس می‌گویم:

-تو این هوا؟ 

شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-سیستم گرمایشی داریم گل پسر، قول می‌دم حتی یه لحظه هم سردت نشه.

طفره می‌روم:

-نه… می‌دونی… اصلا حس استخر رفتن…

حرفم را قطع می‌کند:

-از من خجالت می‌کشی؟ 

سپس در حالی که به طرف یکی از اتاق‌ها می‌رود، شال نارنجی رنگش را به عمد تا روی شانه‌هایش سر می‌دهد. 

باور نمی‌کنم که این دختر خود ساغر باشد. در این پنج ماهی که با او آشنا شدم، هیچ گاه سعی نکرده خودش را این چنین نشان دهد. همیشه سر به زیر، آرام و متین کنارم می‌نشست و قهوه می‌خورد. رفتارش حتی در بین دوستانی که در انجمن ادبی بهار داشت نیز همینطور بود. 

ساعت‌ها دور یک میز جمع می‌شدیم و اشعار شاملو و هدایت را شخم می‌زدیم. گاهی هم به نقد آخرین ساخته‌های اصغر فرهادی و ابراهیم حاتمی کیا می‌پرداختیم؛ اما هیچ گاه نشده بود که حجاب خارج از عرفی داشته باشد. 

به خودم دروغ می‌گویم:

-حتما متوجه افتادن شالش نشده.

روی یکی از مبل‌های سلطنتی می‌نشینم و سعی می‌کنم خودم را حساس نشان ندهم که ناگهان ساغر با یک سینی و دو فنجان به طرفم می‌آید. 

جا می‌خورم، باید اعتراف کنم که اصلا انتظار پوشیدن چنین لباسی را نداشتم. ابروهایش را بهم نزدیک می‌کند و در حالی که سعی در عادی نشان دادن شرایط دارد، می‌گوید:

-چیزی شده پیمان؟ 

نویسنده: 

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت پنجم -

 نظر دهید »

ستاره آبی 

11 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهارم -

گیج می‌شوم. 

خانمی که تا به حال ایستاده بود، با اشاره‌ی چشم آن مامور مرد به سمتم می‌آید و دستم را می‌گیرد. سعی نمی‌کنم مقاومت کنم، یعنی نمی‌توانم… با شنیدن آن حرف‌ها دنیا روی سرم خراب شده است.
 آرام آرام به سمت طنابی که با نسیمی تند به چپ و راست حرکت می‌کند، نزدیک می‌شوم. قلبم تند می‌زند، دست‌هایم یخ شده و چشم‌هایم سیاهی می‌رود. نمی‌دانم چرا انقدر از مرگ می‌ترسم؟ مگر نه اینکه در تمام این سال‌ها با خودم تکرار کردم که برای سرافزاری اسرائیل حاضرم از جانم هم بگذرم؛ اما… حالا که از سیر تا پیاز اسرار سرزمین مقدس را روی کاغذهای سازمان اطلاعات سپاه نوشته‌ام، این مرگ برایم عزتی ندارد. 
نفس‌هایم به شماره افتاده است، به آرامی به طرف طناب می‌روم. یک روحانی و یک مرد کت و شلواری با پرونده‌های متعددی که به زیر بغل زده رو به رویم ایستاده‌اند. یک مرد جوان مشغول فیلمبرداری است و چند نفر دیگر که از ظاهرشان مشخص است کله گنده هستند، دست به سینه تماشایم می‌کنند.
زبانم به قدری سنگین شده است که انگار تکان دادنش برای حرف زدن و التماس کردن برای من ممکن نیست. یک خانم با چهره‌ای خشک و جدی کنارم می‌ایستد و طنابی که ماهرانه پیچیده شده است را دور گردنم می‌اندازد و بعد 

هم محکم می‌کند. 
خیلی زود احساس خفگی می‌کنم، ناخودآگاه روی پنجه‌ی پایم بلند می‌شوم؛ اما می‌دانم که قرار است تا چند لحظه‌ی دیگر زیر پایم خالی شود.

 با صدایی که از شدت بغص می‌لرزد، می‌گویم:

-صبر کنید، من به دردتون می‌خورم… این کار رو نکنید.
مردی که در این مدت با من همکلام شده بود و حالا هم در سلولم به استقبالم آمد، می‌گوید:

-تو با ما صادق نبودی میتار، من با خیلی‌ها صحبت کرده بودم و قرار نبود اینجوری بشه. ما می‌خواستیم به جای حکم اعدام، از تو برای پیشبرد اهدافمون استفاده کنیم؛ ولی تو ناامیدمون کردی.
صدای غرش آسمان تنم را می‌لرزاند، احساس می‌کنم الان است که زیر پایم خالی شود، فرصت را غنیمت می‌شمارم:

-باور کن من هر چیزی که می‌دونستم رو بهتون گفتم، من با سیستم‌های عملیاتی و جمع آوری اطلاعات موساد آشنایی دارم، می‌تونم در آینده در مورد هر 

پروژه‌ای شما رو راهنمایی…
مرد قاطعانه حرفم را قطع می‌کند:

-باید در مورد اون جلسه حرف می‌زدی، در مورد بیت العدل…

 خشک کردن اعتقادات مذهبی… 

درباره‌ی نطنز!
نویسنده: #علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهارم -

 نظر دهید »

ستاره آبی 

11 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سوم -
اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند و ملتمسانه به زنی که منتظر ایستاده تا همراهش بروم، نگاه می‌کنم. می‌گوید:

-لطفا بلند شید خانم.
می‌نالم:

-چرا نمی‌خوای چشم‌هام رو ببندی؟ قراره اعدامم کنید؟ من که باهاتون همکاری کردم…

ناگهان مردی از پشت سر خانم مامور در پیش چشم‌هایم ظاهر می‌شود… 
 همانی است که روزی در تل آویو به دنبالش افتاده بودم و اگر کمی باهوش‌تر عمل می‌کردم حالا اینجا نبود. انگشتم را به طرف صورتش نشانه می‌روم:

-تو بهم قول دادی، گفتی اگه همه چیز رو بهت بگم شرایط مبادله‌ی من رو فراهم می‌کنی.

لبخند می‌زند:

-من هنوز هم سر قولم هستم؛ ولی تو… بعید می‌دونم تو همه چی رو گفته باشی، درسته؟!
انگار که شانس دوباره‌ای برای زنده ماندن پیدا کرده باشم، می‌گویم:

-گفتم… از سیر تا پیاز نیروهای امنیتی و سر پل‌های اطلاعاتی اسرائیل توی منطقه رو بهت معرفی کردم. از تلاشی که برای شکل گیری دوباره‌ی داعش در دستور کار موساد قرار گرفته حرف زدم و از ایده‌هایی که توی اتاق فکرشون برای طرح مشکل کم آبی و صدمه زدن به کشاورزهای شهرهای  اصفهان و سیستان و لرستان و چهارمحال بختیاری بود گفتم. 
از اکانت‌های فارسی زبانی که توی لندن و اسرائیل ساخته می‌شن و چگونگی فعالیت‌هاشون گفتم… دیگه چی باید می‌گفتم که نگفتم؟

مردی که چند بار در تل آویو و تهران با او رو به رو شدم، تلخندی می‌زند:

-از جلساتی که یه سرش موساد بود و یه سرش هم بهائی‌های ساکن اسرائیل… بهائی‌های مرتبط با ایران، همون‌هایی که مسئول پخش پول‌های صندوق بهائیت از بیت العدل به کل دنیا و مخصوصا ایران هستند. چرا از اون جلسات حرفی نزدی؟ چرا از مباحث مرتبط با رواج بی‌حجابی توی شهرهای مذهبی حرفی نزدی؟ اصلا توی اون جلسات فقط بحث حجاب مطرح بود یا خیال رسیدن به نطنز داشتید؟ هوم؟
با شنیدن این جملات از زبان آن مامور باهوش ایرانی، تنها یک جمله در ذهنم تکرار می‌شود و آن هم این است:

-من باختم. 
من خیلی وقت است که شکست خورده‌ام. در کسری از ثانیه به آن جلسه در بیت العدل فکر می‌کنم، به جایی که من و کوهن و نخست وزیر نتانیاهو و وزیر دفاع در یک طرف میز بودیم و سه نفر از اعضای اولین حلقه‌ی بهائیت در طرف دیگر… 
جزئیات آن جلسه چطور می‌توانست به ایرانی‌ها رسیده باشد؟ محال ممکن است که هیچ کدام از ما برای ایران جاسوسی کرده باشد… پس…

نویسنده: #علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سوم -

 نظر دهید »

ستاره آبی 

10 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت دوم -

 

ما کیلومترها دور تر از ایران و در دل تل آویو روزها و ساعت‌ها صحبت کردیم و مسیرهای مبارزه با ایران را شخم زدیم؛ اما تمام مسیرها به یک دیوار بتنی نفوذ ناپذیر به نام اعتقادات مذهبی رسید.
ما هر چقدر هم به مردم از لحاظ اقتصادی و سیاسی فشار بیاوریم، هر چقدر کار رسانه‌ای انجام دهیم و فرض بر محال هم اگر بتوانیم شبیه سال هشتاد و هشت مردم را نه ماه کف خیابان نگه داریم، باز هم عقاید دینی مردم را به حفظ نظام ترغیب می‌کند.
ما خیلی خوب می‌دانیم که برای براندازی نظام نیاز به دو لبه‌ی یک قیچی داریم، باید با هسته‌های فعال بهائیت از داخل به روی اعتقادات مردم کار کنیم و با بازوهای توانمند موساد جلوی دستیابی ایران به بمب اتم را بگیریم.
چند بار در بیت العدل با هسته‌های مختلف بهائیان صحبت کردیم و به آن‌ها وعده دادیم که حاضریم در صورت فعال کردن نیروهای داخلی خود در ایران، آن‌ها را از حمایت‌های مالی و رسانه‌ای تل آویو  بی بهره نگذرایم و حالا چند سال است که هسته‌ی پنهان بهائیان در تهران و قم و مشهد و شیراز فعال شده و مشغول یارگیری هستند. 
چند سال است که رجوی با هماهنگی سه نفر از اعضای اصلی بهائیان ساکن در اسرائیل ملاقات می‌کند تا با معرفی و به کارگیری نیروهای خبره و کار بلد خود به بهاییان ساکن ایران کمک کند. ما با تحقیق‌های فراوان، مانع زایی‌های زیاد در تولید و ساخت محصولات ایرانی، شرایط اقتصادی سختی را برای مردم ایران به وجود آورده‌ایم و مطابق برآوردهای دقیق و میلی متری قرار است تا در زمستان سال هزار و چهارصد ضربه‌ی اصلی را به بدنه‌ی نظام وارد کنیم.
صدای باز شدن درب سلول افکارم را پاره می‌کند. زن مامور نگاهم می‌کند و حرفی نمی‌زند. از جایم بلند می‌شود و به طرفش می‌روم و سرم را پایین می‌آورم تا کیسه‌ی مخصوص انتقال متهم را روی سرم بکشد؛ اما حرفی می‌زند که به یک باره تنم شروع به لرزیدن می‌کند:

-نیازی به کیسه نیست… 
یعنی چه که نیاز نیست؟ یعنی برایشان مهم نیست که من از ساختار بازداشتگاه‌های آن‌ها خبردار شوم؟ تنم می‌لرزد، ناخودآگاه کمرم به دیوار بازداشتگاه می‌چسبد و و زانوهایم خالی می‌کنند و بدون آن که بتوانم جلوی خودم را بگیرم پخش زمین می‌شوم.
زن همان‌طور خشک و بی‌روح نگاهم می‌کند و من به این فکر می‌کنم که اگر پایم را بدون چشم بند از این بازداشتگاه بیرون بگذارم یعنی…

یعنی قرار است اعدام شوم.

نویسنده: 

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت دوم -

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 22
  • ...
  • 23
  • 24
  • 25
  • 26
  • 27
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس