ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت دوم -
ما کیلومترها دور تر از ایران و در دل تل آویو روزها و ساعتها صحبت کردیم و مسیرهای مبارزه با ایران را شخم زدیم؛ اما تمام مسیرها به یک دیوار بتنی نفوذ ناپذیر به نام اعتقادات مذهبی رسید.
ما هر چقدر هم به مردم از لحاظ اقتصادی و سیاسی فشار بیاوریم، هر چقدر کار رسانهای انجام دهیم و فرض بر محال هم اگر بتوانیم شبیه سال هشتاد و هشت مردم را نه ماه کف خیابان نگه داریم، باز هم عقاید دینی مردم را به حفظ نظام ترغیب میکند.
ما خیلی خوب میدانیم که برای براندازی نظام نیاز به دو لبهی یک قیچی داریم، باید با هستههای فعال بهائیت از داخل به روی اعتقادات مردم کار کنیم و با بازوهای توانمند موساد جلوی دستیابی ایران به بمب اتم را بگیریم.
چند بار در بیت العدل با هستههای مختلف بهائیان صحبت کردیم و به آنها وعده دادیم که حاضریم در صورت فعال کردن نیروهای داخلی خود در ایران، آنها را از حمایتهای مالی و رسانهای تل آویو بی بهره نگذرایم و حالا چند سال است که هستهی پنهان بهائیان در تهران و قم و مشهد و شیراز فعال شده و مشغول یارگیری هستند.
چند سال است که رجوی با هماهنگی سه نفر از اعضای اصلی بهائیان ساکن در اسرائیل ملاقات میکند تا با معرفی و به کارگیری نیروهای خبره و کار بلد خود به بهاییان ساکن ایران کمک کند. ما با تحقیقهای فراوان، مانع زاییهای زیاد در تولید و ساخت محصولات ایرانی، شرایط اقتصادی سختی را برای مردم ایران به وجود آوردهایم و مطابق برآوردهای دقیق و میلی متری قرار است تا در زمستان سال هزار و چهارصد ضربهی اصلی را به بدنهی نظام وارد کنیم.
صدای باز شدن درب سلول افکارم را پاره میکند. زن مامور نگاهم میکند و حرفی نمیزند. از جایم بلند میشود و به طرفش میروم و سرم را پایین میآورم تا کیسهی مخصوص انتقال متهم را روی سرم بکشد؛ اما حرفی میزند که به یک باره تنم شروع به لرزیدن میکند:
-نیازی به کیسه نیست…
یعنی چه که نیاز نیست؟ یعنی برایشان مهم نیست که من از ساختار بازداشتگاههای آنها خبردار شوم؟ تنم میلرزد، ناخودآگاه کمرم به دیوار بازداشتگاه میچسبد و و زانوهایم خالی میکنند و بدون آن که بتوانم جلوی خودم را بگیرم پخش زمین میشوم.
زن همانطور خشک و بیروح نگاهم میکند و من به این فکر میکنم که اگر پایم را بدون چشم بند از این بازداشتگاه بیرون بگذارم یعنی…
یعنی قرار است اعدام شوم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت دوم -