ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی - - قسمت اول - 《میتار》 نمیدانم چند وقت از دستگیریام میگذرد. الان هوا سرد است یا گرم، روشن است یا تاریک، صبح است یا شب… اینجا صبح و شب هیچ فرقی برایم نمیکند. روز اولی که دستگیر شدم، مطمئن بودم که اسرائیل برای مبادلهام پا پیش خواهد گذاشت؛ اما تا به امروز که هیچ خبری نشده است. شاید هم شده و من اطلاعی ندارم… اینجا نمیتوانم در مورد هیچ اتفاقی مطمئن باشم. آن اوایل بازجو چند تصویر به من نشان داد و گفت: -راخل دستگیر شده، مسیح هم بعد راخل گرفتیم و آوردیم ایران! باور نمیکردم، با اینکه میدانستم دروغ نمیگوید؛ اما نمیخواستم باور کنم. شرایط زندگی در بازداشتگاههای امنیتی ایران خیلی سختتر از چیزی است که فکرش را میکردم. من دومین افسر بلندپایهی موساد هستم و چند سال به عنوان استاد به سایر نیروهای تازه وارد آموزشهای ضد بازجویی را میدادم؛ اما حالا هیچ حرف تازهای برای گفتن ندارم. بحث شکنجه در بازداشتگاههای امنیتی ایران یک دروغ مسخره است، آنها در تمام مدتی که از دستگیریام میگذرد رو به رویم نشستند و با لبخند صحبت کردند. نمیدانم چطور؛ اما زبان من هم تحت تاثیر همین شیوههای خاص باز شد و حرفهایی زدم که حالا پشیمانم. نمیدانم چرا؛ اما وقتی به گذشته فکر میکنم متوجه میشوم که در رابطه با خیلی از موضوعات صحبت کردهام. از تصمیمات حساس اسرائیل برای خاورمیانه گرفته تا دستکاری نتایج انتخابات آمریکا… از خانههای امن موساد در اربیل و ترکیه و افغانستان و لبنان گرفته تا عملیاتهای تروریستی برنامه ریزی شده در سوریه و عراق و ایران… حالا آمار افسران ارشد موساد و رابطین آنها در کشورهای مختلف روی میز ایران است و نمیدانم قرار است چه بلایی سر آنها بیاورند. من جعبهی سیاه موساد بودم که حالا در برابر نیروهای ایرانی خالی خالیام، البته هنوز یک موضوعی هست که در موردش حرف نزدهام. یک موضوع که از تیر ماه سال نود و نه عملیاتی شده و توسط هستههای مخفی داخلی در حال اجرا است. من میدانم که تمام خواسته اسرائیل این است که پیشرفتهای هستهای ایران را بدون نیاز مذاکره و دادن امکانات به آنها متوقف کند. ایران تا همین امروزش هم به یک ابر قدرت تبدیل شده و اگر درصدی احتمال دهیم که آنها به بمب اتم دسترسی پیدا کردند، آن وقت دیگر باید وعدهی رهبرشان را تحقق شدنی تصور کنیم. هنوز صدای رهبر جمهوری اسلامی در گوشم زمزمه میشود که قاطعانه گفت: -رژیم صهیونیستی بیست و پنج سال آینده را نخواهد دید. نویسنده: #علیرضا_سکاکی - پایان قسمت اول -