ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت پنجم -
《پیمان》
ساغر ریموتی که در دست دارد را فشار میدهد تا درب باز شود. درون ویلا یک خط صاف است که دست کم ده دوازده ماشین را میتواند درون خودش جا دهد. دور و اطراف پر از درختهای مختلفی است که در این فصل سال شبیه چوبهای خشک و سر به فلک کشیده به چشم میآیند و یک بنای صد و سی، چهل متری در انتهای باغ قرار گرفته که نمای بیرونیاش میتواند از هر کسی دلربایی کند.
از ماشین که پیاده میشویم، ساغر کمی جلوتر از من راه میرود تا درب ورودی را باز کند. سپس میگوید:
-استخر طبقهی پایینه، میخوای امتحان کنی؟
میخندم و گونهام از خجالت سرخ میشود، سپس میگویم:
-تو این هوا؟
شانهای بالا میاندازد:
-سیستم گرمایشی داریم گل پسر، قول میدم حتی یه لحظه هم سردت نشه.
طفره میروم:
-نه… میدونی… اصلا حس استخر رفتن…
حرفم را قطع میکند:
-از من خجالت میکشی؟
سپس در حالی که به طرف یکی از اتاقها میرود، شال نارنجی رنگش را به عمد تا روی شانههایش سر میدهد.
باور نمیکنم که این دختر خود ساغر باشد. در این پنج ماهی که با او آشنا شدم، هیچ گاه سعی نکرده خودش را این چنین نشان دهد. همیشه سر به زیر، آرام و متین کنارم مینشست و قهوه میخورد. رفتارش حتی در بین دوستانی که در انجمن ادبی بهار داشت نیز همینطور بود.
ساعتها دور یک میز جمع میشدیم و اشعار شاملو و هدایت را شخم میزدیم. گاهی هم به نقد آخرین ساختههای اصغر فرهادی و ابراهیم حاتمی کیا میپرداختیم؛ اما هیچ گاه نشده بود که حجاب خارج از عرفی داشته باشد.
به خودم دروغ میگویم:
-حتما متوجه افتادن شالش نشده.
روی یکی از مبلهای سلطنتی مینشینم و سعی میکنم خودم را حساس نشان ندهم که ناگهان ساغر با یک سینی و دو فنجان به طرفم میآید.
جا میخورم، باید اعتراف کنم که اصلا انتظار پوشیدن چنین لباسی را نداشتم. ابروهایش را بهم نزدیک میکند و در حالی که سعی در عادی نشان دادن شرایط دارد، میگوید:
-چیزی شده پیمان؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت پنجم -