ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت ششم -
چند لحظه ساکت میشوم. نمیتوانم باور کنم که ساغر به من از خودش دروغ گفته است… نگفته؛ اما با دست کم با رفتارش خودش را فرد دیگری معرفی کرده است. سرم را پایین میگیرم و به دروغهایی که خودم گفتم فکر میکنم…
من به او از شغل پدرم دروغ گفته بودم. از زندگیام و حتی علاقهی شدیدم به ادبیات و شعرهای مشیری…
یک لحظه احساس میکنم که با این تغییر رفتار میخواهد دروغهایم را توی سرم بکوبد و با فکر کردن به این احتمال لعنتی دلپیچه میگیرم.
ساغر سکوت پیش آمده در فضا را میشکند:
-نمیخوای حرفی بزنی؟
سعی میکنم لبهایم را بِکشم تا لبخندی به روی صورتم بنشیند، سپس میگویم:
-چیزی نیست، راستش… بیخیال.
ساغر پوزخند میزند:
-واسه چیزی نیست اینجوری بهم ریختی؟
سپس انگشت اشارهاش را در هوا میچرخاند:
-بزار خودم بگم، حتما از دیدن این شکلی من شوکه شدی… آره؟
به خودم که میآیم میبینم با تاپ و دامنی تا زیر زانو رو به رویم نشسته و دستهایش را به طرفین باز کرده و لبخند میزند.
همانطور که سعی میکنم نگاهش نکنم، میگویم:
-نمیدونم… شاید… خب آره، من که بهت گفته بودم، ما… یه کم…
خلاصم میکند:
-آره عزیزم، تو گفتی بودی که شرایط خانوادهات خاص و متفاوته و نمیتونی شبیه بقیه باشی؛ ولی اینجا که دیگه خبری از کسی نیست… اینجا خودمم و خودت، ما دو تا.
نمیخوام بحث را به سمت خانوادهام بکشد، خیلی خوب میدانم که دوست دارد بیشتر در مورد پدرم و حیطهی کاریاش بداند؛ اما دوست ندارم فعلا در آن باره صحبت کنم. سعی میکنم خودم را بیتفاوت نشان دهم و میپرسم:
-درست میگی، راستی ساغر…
خیلی بیشتر از چیزی که میخواستم روی اسمش مکث میکنم و ادامه میدهم:
-دیشب توی کافه گفتی قراره بهم یه حرف مهم بزنی… یه راز بزرگ که خیلی در مورد گفتنش تردید داری.
ساغر کمی فکر میکند و میگوید:
-آره، نمیدونم گفتنش توی این موقعیت درست باشه یا نه… ولی… من جز اقلیتهای مذهبیام…
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت ششم