ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت هفتم -
اقلیت؟ این سوال را از خودم میپرسم و چند ثانیه به این کلمه فکر میکنم.
با این که میتوانم حدس بزنم منظور ساغر دقیقا چیست؛ اما سوال میکنم:
-منظورت از اقلیت مذهبی زرتشتی و مسیحی و کلیمیه؟! یا مسلمان اهل سنت؟
ساغر طوری که از من ناامید شده باشد، به خودش و لباسهای نامناسبی که پوشیده اشاره میکند:
-واقعا شبیه مسلمونهای اهل سنتم؟
سپس میخندد و من نیز لبخند میزنم و خودم را منتظر شنیدن پاسخ ساغر نشان میدهم. کمی فکر میکند و میگوید:
-البته این ادیانی که گفتی خیلی برای ما عزیز و قابل احترامند؛ ولی ما از پیروان حضرت بها الله هستیم.
نفسی میگیرم تا حرفی بزنم؛ اما ساغر پیش دستی میکند:
-صبر کن عزیزم، بزار در مورد امشب مفصل صحبت کنیم… باشه؟
چیزی نمیگویم. با این که انتظارش را داشتم این حرف را از او بشنوم؛ اما طوری از شنیدن این جمله شوکه میشوم که ساغر برای عوض شدن حالم پیشنهاد میدهد تا چرخی در باغ بزنیم.
فورا قبول میکنم و بیآنکه بخواهم حرفی بزنم از جایم بلند میشوم و او نیز به دلیل سرمای بیش از حد هوا مجبور میشود، لباسهایش را بیشتر کند. همانطور که در بین درختان قدم میزنیم، متوجه ماشینهای مختلفی میشوم که یکی پس از دیگر وارد باغ میشوند. میپرسم:
-هنوزم نمیخوای بگی صاحب اصلی این مهمونی کیه؟
ساغر شانهای بالا میاندازد و میگوید:
-آخه چه فرقی به حالت میکنه وقتی نمیشناسیش؟!
به شوخی میگویم:
-خب بالاخره که قراره باهاش آشنا بشم.
ساغر لبش را میگزد:
-یه اقایی به نام مهران، همون لندکروز سفیده که جلوتر از بقیه پارک کرده رو میبینی؟ اون ماشینشه و همه رو دور هم جمع کرده تا خوش بگذرونیم.
هوا کم کم رو به تاریکی میرود و برقهای داخل سالن یکی پس از دیگری شروع به روشن شدن میکنند. صدای اذان از تلفن همراهم بلند میشود و همزمان با شروع اذان صدای آهنگ به شدت زننده و رکیک یکی از خوانندگانی که اخیرا کنسرتهایش حسابی سر و صدا کرده، پخش میشود. ساغر اخم میکند:
-حالا حتما باید این برنامه تو گوشیت باشه؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت هفتم -