ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت هشتم -
لبم را غنجه میکنم:
-چه ایرادی داره؟ اذونه دیگه؟
میخندد و با کرشمه میگوید:
-از کدوم؟
سپس دستش را به طرفم دراز میکند. ناخنهای روی دستش حسابی مرتب و لاک خورده به چشم میآید. گوشی موبایلم را از بین انگشتانم بیرون میکشد و همان طور که با چشمهای درشت و مشکیاش به من نگاه میکند، میگوید:
-پسوورد لطفا؟
لبهایم تکان میخورد:
-یک، یک، چهار، سه… همین رو یه بار دیگه هم بزن.
گوشی باز میشود، با خونسردی وارد صفحهی برنامهها میشود و انگشتش را روی آیکون برنامهی باد صبا نگه میدارد و حذفش میکند.
شاکی میشوم:
-چرا این کار رو کردی؟ بابام خیلی رو صدای اذان این…
انگشتش را طوری از روی صفحهی گوشیام برمیدارد و نزدیک لبهایم نگه میدارد که احساس میکنم روی حالت بیصدا قرار گرفتهام.
صورتش را به سمتم نزدیک میکند:
-قول میدی دیگه نصبش نکنی؟ من قراره یه دروازه باشم که تو رو به سمت یه دنیای جدید وارد میکنه… یه دروازه به سمت خوشبختی… مثل شمس برای مولانا… من پالسهایی ازت گرفتم و استعدادهایی ازت دیدم که حتی خودتم ازشون خبر نداری، فقط بهم اعتماد کن پیمان…
نفس کوتاهی میکشم و در حالی که مات از شنیدن حرفهایش میشوم، میگویم:
-خیلی خب، مطمئنم که تو میتونی…
ساغر از جایش بلند میشود:
-پاشو پیمان، پاشو بریم داخل که گمون کنم جمع مهمونهامون جمع باشه.
از جایم بلند میشوم و شبیه جرقهای که ناگهان در سرم زده شده باشد، میپرسم:
-راستی همهی مهمونها شبیه تو اقلیت هستند؟
ساغر شبیه پنج ماه گذشته با صبر و خوش برخوردی نگاهم میکند و به شوخی میگوید:
-ترجیح میدم خودت در موردش ازشون سوال کنی. اینجوری خیلی بهتره.
چند ثانیهای ساکت میمانم و در حالی که کم کم به درب ورودی ویلا نزدیک میشویم، میگویم:
-راستش من بیشتر دوست دارم در رابطه با شعر و ادبیات صحبت کنم تا ادیان…
ساغر کاملا جدی میگوید:
-اینطوری نگو پیمان، هر چیزی جای خودش رو داره… شعر جای خودش و دین هم جای خودش.
شانهای بالا میاندازم و در حالی که نمیدانم چه چیزی در درون ویلا منتظر من است، وارد نورهای زرد و قرمز و آبی متغییری که بر فضا حاکم است، میشوم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت هشتم -