ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت نهم -
هوای بیرون از ویلا به قدری سرد است که وقتی وارد فصای سر پوشیده داخل میشوم، گرما به تک تک سلولهای بدنم منتقل میشود. مرد و زنهای زیادی داخل سالن هستند که هر کدام خود را مشغول به کار خاصی کردهاند. در نگاه اول مردها را میتوانم از نظر پوشش به دو گروه رسمی و اسپورت دسته بندی کنم. رسمیها با کت و شلوارهای گران قیمت و کراواتهای آن چنانی لیوانی در دست گرفتند و هر از چند گاهی به آن لب میزنند و اسپورتها با تی شرتهای تنگ و شلوارهای پاره و چسبان در وسط مجلس مشغول گرم کردن هستند.
خانمها با لباسهای مهمانی و به شدت زنندهای در داخل ویلا حضور دارند و نکتهی جالب این است که در همین چند دقیقهای که از ورود من به اینجا گذشته، بسیاری از خانمها با آقایان مختلف رقصیدهاند و…
ساغر با آرنج به پهلویم میزند. نگاهش که میکنم لبهایش تکان میخورد؛ اما صدای آهنگ به قدری بلند است که نمیتوانم متوجه حرفش شوم:
-چی میگی؟ نمیشنوم!
روی پنجهی پا بلند میشود تا صورتش را نزدیک گوشم کند و دوباره تکرار میکند:
-بابا میگم چرا گرفتهای؟ از چیزی ناراحتی؟
شانهای بالا میاندازم و میخندم:
-نه خوبه همه چی.
ولی نیست. من عادت به مهمانیهای اینچنینی نداشتم و واقعا فکر هم نمیکردم که این سر و وضع برای ساغر عادی و معمولی باشد. با اینکه او در محافل ادبی با همه میجوشید و حسابی هم خوش برخورد و خندهرو بود؛ اما برای خودش خط قرمزهایی داشت که هیچ پسری فکر نزدیک شدن به آن را نمیکرد.
رشتهی افکارم با دیدن مردی که کت تک طوسی را به همراه شلوار کتان مشکی و کفشهای کالج پوشیده پاره میشود. دستهایش را چندباری بهم میکوبد و همزمان با قطع شدن موسیقی با صدایی بلند و لحنی شیوا میگوید:
-رفقا خیلی خوش اومدید.
حضار دست میزنند و یک صدا با جیغ جواب میدهند:
-مرررررسی!!
مرد جذابی که توانسته با چند بار کف زدن تمام جمعیت را ساکت کند، همانطور که لبخندی به روی لب دارد، میگوید:
-دلیل برگزاری این مهمونی سه تا اتفاق بزرگ و شیرینه، شیرینتر از کیکی که اون وسطه و الناز جون مدام داره بهش ناخنک میزنه.
به اتفاقات مختلفی که ممکن است از دلایل برگزاری این مهمانی باشد، فکر میکند. به نفراتی که شبیه من برای اولین بار وارد چنین فضایی شدهاند و معلوم نیست که چه آینده ای در انتظارشان باشد.
از مرد جذابی که در وسط جمع ایستاده رو برمیگردم و به ساغر نگاه میکنم که مضطربانه محو تماشای من شده است، لبخند میزنم و او نیز لبهایش را کش میدهد؛ اما فقط خدا میداند که درپس این لبخند چه فکرها وپیشنهاداتی است که باید کم کم خودم را برای شنیدنش آماده کنم.
نویسنده: #علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت نهم -