ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت دهم -
صدای خندهی بلند حضار من رابه سالن برمیگرداند و مردی که متکلم وحده است، ادامه میدهد:
-اولین اتفاق مهم، تولد ژینوس عزیزه که خیلی برای ترویج دین ما در ایران و علی الخصوص شهرستان کرج زحمت کشیده.
جمعیت برایش دست میزنند و من از خودم سوال میکنم که مگر تبلیغ دین بهائیت در ایران جرم نیست؟ پس چطور اینها از کسی که برایشان تبلیغ کرده تقدیر و تشکر میکنند؟ ژینوس در میان جیغ و کف اطرافیان از جایش بلند میشود و مردی که کنار ایستاده را در آغوش میگیرد و میبوسد.
صدای آن مرد دوباره تبدیل به تنهادای حاضر در سالن میشود:
-بچهها ژینوس و همسرش جناب ارتین خیلی برای ما زحمت و به خاطرمون سختی کشیدند، اونها ابداع کنندهی جلسات یک شنبهها بودند که خروجی خیلی خوب و مثبتی برامون داشت.
برایم عجیب است که چرا همسر ژینوس عکس العملی به تعریفهای آن نشان نمیدهد و تنها دستش را به گردن ژینوس انداخته است که ناگهان با صحنهای عجیب و باور نکردنی رو به رو میشوم.
خدای من نمیتوانم چیزی که میبینم را باور کنم، ژینوس از آن طرف مجلس برای همسرش دست تکان میدهد و همسرش با چهرهای نه چندان راضی برایش بوسهای پرتاب میکند و سرخ میشود. به ساغر نگاه میکنم:
-مگه اون آقا همسر خانم ژینوس نیست؟
ساغر ریز خندی میکند:
-بهش فکر نکن، بزار از امشبشون لذت ببرد.
با دیدن این صحنه حالت تهوع میگیرم. یعنی چند زن و مرد دیگر که این چنین عاشقانه در این ویلای لعنتی یکدیگر را در آغوش گرفتند، بهم تعلق ندارند؟ انگار ضربهی محکمی به دلم خورده و این طور با دیدن صحنههایی این چنینی به خودم میپیچم.
مردی که در میان جمعیت است، ادامه میدهد:
-اتفاق خوب دوم کمک به موقع بیت العدل از صندوق ویژه به آقای سیخونه. حتما همه خبر دارید که نمایشگاههای نقاشی جناب سیخون عزیز و هنرمند یکی از اصلیترین منابع ما برای جذب و تبلیغ و گردهمایی بهائیان ایرانیه و ما به هیچ عنوان به خودمون اجازه نمیدیم که این منبع از دست بره.
جمعیت حاضر دوباره مشغول تشویق میشوند و من بیشتر به این فکر فرو میروم که صندوق بیت العدل در عکای اسرائیل چطور توانسته به ایران و آقای سیخون کمک مالی چشمگیری داشته باشد. شب عجیبی است و هر بار که آن مرد شروع به صحبت میکند، من بیشتر از قبل شوکه میشوم تا اینکه با کلماتی که از دهانش خارج میشود، ضربهی نهاییاش را اینگونه به من میکوبد:
-دوستان توجه کنید… خبر خوب سوم حضور یک غیر بهائی در جمع دوستانه ماست.
جمعیت به یکباره ساکت میشود. همه به یکدیگر نگاه میکنند و دنبال غریبهای میگردند که تا به حال در مهمانیهای مختلف ندیدهاند. یکی دو نفر به من خیره میشوند و قبل از آنکه بخواهم انگشت نمای جمع شوم، همان مرد متکلم میگوید:
-جناب پیمان مقتدر، لطفا تشویقشون کنید تا بیان اینجا کنار من، تشویق لطفا.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت دهم -