علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و هفتم -
 بعد از چند تکان شدید که در روی مانیتور می‌بینم، متوجه می‌شوم که کمیل حالا خودش را به لبه‌ی دیوار رسانده و مشغول چک کردن دقیق اوضاع داخل ویلا است.

 با دوربین‌های هوایی کاملاً به موقعیتی که در آن قرار گرفته مشرف هستیم. دستش را روی شاسی بی‌سیم مخفی‌اش قرار می‌دهد و می‌گوید:

- داخل حیاط امنه، وارد بشم؟ 

لب‌هایم را به‌ آرامی باز و بسته می‌کنم:

-بسم‌ الله ‌الرحمن ‌الرحیم.

 سپس با صدایی بلندتر می‌گویم:

- توکل به خدا و با استعانت از حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها شروع کن، موفق باشی بزرگوار.

دوربین‌های متصل به کمیل مجددا تکان شدیدی می‌خورد و چند ثانیه بعد ثابت می‌شود. دور و اطرافش کاملا تاریک است و با توجه به ریز بودن دوربین‌هایی که همراهش است، نمی‌توانیم تصاویر را با کیفیت بالا و وضوح زیاد ببینیم. کمیل به‌آرامی به‌ طرف جلو حرکت می‌کند و هر چند ثانیه یک‌بار مکث می‌کند و اوضاع را چک می‌کند تا مبادا با مشکل پیش‌بینی‌نشده‌ای روبه‌رو شود.

 درختان ریز و درشتی که در باغچه‌ی ویلا قرار دارند می‌توانند بزرگ‌ترین کمک‌ را به کمیل بکنند تا به خوبی خودش را در بین آن‌ها استتار کند. چند ثانیه‌ای سکوت در بین ما شکل می‌گیرد تااینکه کمیل می‌گوید:

-عماد داخل حیاط نه کسی هست و نه دوربین و شنودی وصله.

فورا می‌پرسم:

-مجهز رفتی یا از روی ظاهر می‌گی دوربین و شنود نیست؟

 جواب می‌دهد:

-مجهزم. ساعت مچی‌م همراهمه خیالت راحت.

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-خوبه. باشه برو جلوتر کمیل، فقط خیلی خیلی مراقب باش از این تیلور اصلا بعید نیست که تمام این مدت رو یه گوشه نشسته باشه. اون برای‌ اینکه بتونه هدفش رو شکار کنه حتی ممکنه دست به کارهای عجیب‌تر از این هم بزنه.
 کمیل جوابی نمی‌دهد فقط آهسته‌آهسته به‌طرف درب ورودی ویلا حرکت می‌کند. دوربین‌های هوایی با توجه به وجود شاخه‌هایی که در هم آمیخته‌اند عملاً برای ما کارآمد نیست و دیگر نمی‌توانیم تصاویر کمیل را از آن طریق داشته‌باشیم.

 کمیل نفس زنان صدایش را از طریق شبکه رادیویی بگوشم می‌رساند:

- عماد از داخل ویلا آلارم دارم، نمی‌دونم برای وسایل خودمون باشه یا اونا…

 راست می‌گوید ممکن است دستگاه کمیل به شنود خودمان حساس ‌شده باشد؛ اما راهی نداریم. دست‌کم حالا فرصت آن را نداریم تا بخواهیم شماره سریال دستگاه را با سیستم پیشرفته کمیل تطبیق دهیم، نمی‌توانیم زمان را از دست بدهیم.

 خیلی کم پیش می‌آید که در پرونده‌ها و خصوصا وسط عملیات بخواهیم ریسک کنیم، ما معمولاً از مدت‌ها قبل فکر می‌کنیم و با رصد و تحلیل‌های میلی متری پا پیش می‌گذاریم و بعد با دل درست و خیال راحت وارد عمل می‌شویم؛ اما حالا اوضاع فرق می‌کند و زمان عاملی است که دست ما را بسته ‌است.

 نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-چاره‌ای نیست. با احتیاط برو جلو، فقط قبل ‌از باز کردن درب خوب داخل خونه رو نگاه کن تا منتظر مون نباشند کمیل.

 مضطرب جواب می‌دهد:

- چی؟ خوب داخل خونه رو چی… صدات قطع و وصل می‌شه عماد.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سی و هفتم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و ششم -
از شوخی بی وقتش حرصم می‌گیرد؛ اما تشخیص می‌دهم صرفاً در مورد ورودش به داخل ویلا صحبت کنم. پس تاکید می‌کنم:

- خوب حواست رو جمع کن کمیل. آدم کشتن برای این یارو مثل آب خوردن می‌مونه. بعدشم حتی اگه خوش‌شانس باشی و بتونی از زیر دستش فرار کنی تمام زحمت‌های این چند وقت رو به باد می‌دی.

نگاهم را به چشم‌های کمیل خیره می‌کنم و با مکثی کوتاه ادامه می‌دهم:

- یادت نرفته که چند وقته داریم با پیمان کار می‌کنیم و روش ریسک می‌کنیم… پیر شدیم تا بعد از کلی گذاشتن انرژی و زمان و هدر رفت منابع بتونیم پیمان رو وارد اون جلسه کنیم که دست آخر با هزار جور سلام و صلوات ما رو برسونه به سر مار، اصلا دوست ندارم که زحمت‌های چند وقته‌ی بچه‌ها به‌همین سادگی هدر بشه کمیل…
کمیل آدامسی درون دهانش می‌اندازد و بین دندان‌هایش فشار می‌دهد، سپس می‌گوید:

- می‌دونم قربونت برم، نگرانی‌هات رو درک می‌کنم؛ اما این بار اولم که نیست…

با حرکت سر تاییدش می‌کنم و برای بار آخر توضیح می‌دهم:

-تعداد پنجره‌ها شش تا بود، مطمئنیم که از چهار تاش چیزی دستگیرمون نمی‌شه. پس تمرکزت رو فقط بزار برای پنجره‌های سمت راست درب ورودی…

کمیل کنجکاوانه می‌پرسد:

-اگه باهاش رو به رو شدم چی؟!

 به ساعتم نگاه می‌کنم و لب‌هایم را با حرص بهم فشار می‌دهم:

- لفظ بد نیا جون عماد… سه دقیقه مونده تا زمان تقریبی شروع عملیات،  وقتشه که بری… فقط خیلی مواظب خودت و پرونده باش.

 کمیل لبخندی می‌زند و دست‌هایش را به دورم حلقه می‌کند تا بغلم کرده باشد بعد با مقداد خداحافظی می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود.

 به‌ محض بیرون رفتن کمیل، مقداد دوربین‌های جاسازی‌ شده بر روی لباس‌هایش را فعال می‌کند.

در چشم به‌هم زدنی صفحه مانیتوری که تابه‌حال خاموش بود به چهار قسمت تقسیم می‌شود و هر کدام از قسمت‌ها تصویر یکی از دوربین‌ها را به روی صفحه بازتاب می‌دهند. کمیل قدم‌زنان عرض کوچه را طی می‌کند و از کنار دیوار به سمت جلو حرکت می‌کند تا بهترین نقطه را برای ورود انتخاب کند با کمک دوربین هوایی نگاهی به داخل حیاط ویلا می‌اندازیم و با استفاده از سیستم پیشرفته شناسایی متوجه می‌شویم که داخل ویلا کاملاً امن است.

 انگشتم را روی شاسی بی‌سیم ثابتی که روی‌میز قرار گرفته فشار می‌دهم و می‌گویم:

- کمیل ده بیست متر جلوتر می‌تونی وارد حیاط بشی، داخل حیاط امنه؛ ولی باز هم اگه احساس کردی ممکنه سوخت بری می‌تونی از درخت‌ها استفاده کنی.

کمیل جوابی نمی‌دهد فقط به سمت آسمان نگاه می‌کند و دستش را به لبه‌ی دیوار بند می‌کند و خودش را بالا می‌کشد.

اضطراب دارد خفه‌ام می‌کند،  شک ندارم که اگر راه دیگری وجود داشت، کمیل را به داخل ویلا نمی‌فرستادم. بن تیلور به‌قدری برای ما مهم است که نمی‌توانیم یک ثانیه هم هم بی‌خیالش شویم، دوربین‌های متصل به کمیل طوری مسیر حرکتی اش را با وضوح و کیفیت نشان می‌دهند که گویا حالا خودم در چنین موقعیتی قرار گرفته‌ام.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سی و ششم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و پنجم -
نیم نگاهی به کمیل می‌اندازم و می‌گویم:

-بهتره این چند دقیقه تا شروع عملیات رو یه گوشه تو همین ماشین با خودت خلوت کنی تا تمرکز کافی واسه انجام این کار رو داشته باشی.

با حرکت سر حرفم را قبول می‌کند و به کنجی از ماشین می‌خزد و گوشی همراهش را در آغوش می‌گیرد. در یک لحظه خودم را جای او می‌بینم که همیشه قبل از انجام عملیات‌های حساس و سرنوشت ساز گوشی همراهم را برمی‌داشتم و شماره‌ی راضیه را می‌گرفتم.

 دلتنگی امانم نمی‌دهد، دوست دارم بلند بلند گریه کنم…

دلتنگی دردی است که ناگهان به درون رگ‌هایم می‌ریزد و تمام من را فرا می‌گیرد.

دلتنگی تنها دردی است که مرحمی برایش پیدا نمی‌شود، جز وصال… جز نگاه… جز…

مقداد صدایم می‌کند و من را به خودم می‌آورد:

- آقا شرمنده مهندس طبق اطلاعاتی که پیمان از اون خونه بدست آورده، تونسته یه نقشه طراحی کنه که اجازه بدید جزئیاتش رو خدمتتون عرض کنم.

خودم را به کنار مانیتور مقداد می‌رسانم و می‌گویم:

- حتما، اگه لازمه بگو تا بگم کمیل هم بیاد.

مقداد گردنش را کج می‌کند: 

-بنظرم اول خودتون ببینید با این اوضاع اصلا صلاح هست آقا کمیل رو بفرستیم داخل.

ابروهایم را به هم می‌چسبانم:

- چه وضعی؟ مگه چی تو اون نقشه‌ی مهندس دیدی که اینطوری…

مقداد با انگشت اشاره‌ای به مانیتور می‌کند و توضیح می‌دهد:

-این دیوار اصلی ویلاست، اگر بخوایم از این قسمت وارد بشیم و سوژه توی ساختمون باشه عملا هیچ شانسی برای پنهون موندن از چشمش نداریم، اگر هم بخوایم از ضلع شرقی وارد بشیم، مجبوریم وقت و انرژی زیادی روی سگ هایی که اون طرف چرخ میزنن بذاریم و تنها راهی که برای ورود می‌مونه، سمت غربی ویلاست، یعنی همون باغچه ای که پر از باغ و درخته ست. پیمان می‌گه اونجا نقطه ی کور ویلا محسوب میشه و اگه بتونیم آقا کمیل رو از اون سمت وارد ویلا کنیم، احتمال موفقیتمون خیلی زیاد میشه.
کمی فکر می‌کنم و می‌گویم:

-درسته؛ ولی ما اصلا به حیاط ویلا کاری نداریم، حتی ورود بی‌سروصدای کمیل به طبقه‌ی همکف هم به کارمون نمیاد؛ چون سیستم شنودی که پیمان اونجا کار گذاشته هنوز فعاله و هیچ صدایی رو به ما نرسونده و این یعنی اگه بن تیلور توی ویلا باشه، باید طرف استخر و یا همون اتاق ماساژی که درش بسته بوده باشه و غیر از اون جا، راه دیگه ای برای موندن نداره.

مقداد سرش را به نشانه ی تایید تکان می‌دهدو به چشم هایم خیره می‌ماند تا ادامه دهم:

- پس طبیعی‌ش این طوری میشه که ما باید سریع ترین، امن ترین و در دسترس ترین راه برای دیدن طبقه پایین استخر رو پیدا کنیم.

مقداد می‌گوید:

-اون هم به شرطی که در ورودی ویلا قفل نداشته باشه و مانع پیش‌بینی نشده‌ی دیگه‌ای هم سر راهمون قرار نگیره.

سرم را به طرف کمیل می‌چرخانم که با تلفنش حسابی مشغول گفت‌وگو است، بلافاصله بعد از خیره شدن به او نگاهم می‌کند و زیر لب می‌گوید:

- چشم خانومم…چشم. انشالله دوباره بهت زنگ میزنم…خیالت راحت

بعد از اینکه تلفن را قطع می‌کند، میگویم:

- بیا ببین چیکار باید بکنیم؟!  از یه طرف سگ و از یه طرف دیوار مشرف به ویوی ویلا که می‌تونه تورو سوخت بده، مارو به این نتیجه رسونده که بهترین راه ورود از همون ضلع غربیه.

کمیل شانه ای بالا می‌اندازد و با نشاط می‌گوید:

- خب از ضلع غربی می‌رم چه ایرادی داره؟! 

لب هایم را با حرص به هم فشار می‌دهم:

-ایرادی که نداره ولی ممکنه موانع فراوون زیادی توی راهت باشه. ما هدفمون از رفتن به داخل ویلا فقط و فقط یه موضوعه و اون موضوع هم اینه که باید هرطور شده بفهمیم بن تیلور توی اون خراب شده هست یا نه؟

کمیل کاملا با آرامش و خونسرد می‌گوید:

-خیلی خب، حالا چرا حرص می‌خوری؟

سپس دستی توی جیبش می‌کند و مشتی بادام هندی درمی‌آورد و کف دست من و مقداد می‌گذارد. بعد هم با خنده به من می‌گوید:

- فقط معصومه نفهمه من از این خوراکی‌ها بهت دادما…خداییش تهدیدم کرده که فقط خودم بخورمشون.

لبخندی تهدید کننده می‌زنم و می‌گویم: 

- خیالت راحت بزرگوار، بین خودمون میمونه؛ ولی بادوم هندی که هیچ اگه کرانچی آتیشی هم بهم تعارف می‌کردی، باز هم نمیتونست از حجم استرس و عصبانیتم کم کنه.

کمیل جدی‌تر از قبل می‌گوید: 

- نگران نباش آقای برادر، من تصاویر ماهواره ای حیاط رو خیلی دقیق و با حوصله مرور کردم. همون‌طور که شما می‌گید باید از ضلع غربی وارد بشم، بالاخره میشه یه جوری از لابه‌لای درخت ها رد شم و خودم رو به در برسونم… اگه در قفل بود و نتونستم بی‌سروصدا ازش رد شم برمیگردم دیگه، هوم؟

چشم هایم را ریز می‌کنم  و به چشم هایش خیره می‌شوم:

- اگه تونستی درو باز کنی میری داخل؟!

کمیل با لحن تمسخر آمیز می‌گوید:

- نه دیگه کف دست هام رو میزارم رو دیوار و میگم ساک ساک….

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سی و پنجم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و چهارم -
بچه‌های تیم کمکی به همراه من و کمیل وارد ساختمان مشرف به ویلا می‌شویم و با رعایت تمامی نکات امنیتی خودمان را واحد اقای علی آبادی می‌رسانیم.

 همراه با صاحب خانه به پشت پنجره می‌رویم تا از آنجا نگاهی به داخل حیاط ویلا بیاندازیم‌.

کمیل با دو نفری که همراه ما آمده‌اند و نیز با کسب اجازه از آقای علی آبادی به پشت بام می‌روند تا بتوانند با درست کردن پوششی امن، تجهیزات را برای رصد دقیق‌تر ویلا مستقر کنند. 
همان طور که گوشه‌ی پرده را با نوک انگشتانم نگه می‌دارم، می‌گویم:

-شما رفت و آمد مشکوکی توی ویلا ندیدید؟ 

آقای علی آبادی کمی فکر می‌کند و سپس جواب می‌دهد:

-من که خیلی خونه نیستم آقای…

سپس مکثی می‌کند و می‌پرسد:

-راستی فامیلی شما چیه؟ 

همان‌طور که به صورتش زل زده‌ام، لب‌هایم را کش می‌دهم:

-شما امرتون رو بفرمایید.

طوری که متوجه شده باشد سوال به جایی نپرسیده، ادامه می‌دهد:

-بله، عرض می‌کردم من که خیلی خونه نیستم؛ ولی دیشب پسرم می‌گفت که از سر شب رفت و آمد زیادی به داخل ویلا رو دیده.

لبخندی می‌زنم و از زاویه‌ای جدید به داخل ویلا نگاه می‌کنم. نه ماشینی درون حیاط پارک است و نه هیچ صحنه‌ی غیر طبیعی وجود دارد که بخواهد من را جذب کند. از داخل جیب کتم، یک دوربین کوچک بیرون می‌آورم و آن را روی چشم راستم تنظیم می‌کنم، سپس با دقت بیشتری به داخل حیاط نگاه می‌اندازم. 
هیچ صحنه‌ی مشکوکی در قاب دوربینم شکل نمی‌گیرد. نمی‌توانم دست روی دست بگذارم و باید هر چه سریع‌تر با کمیل هماهنگ شوم و دستور ورود به داخل ویلا را صادر کنم. انگشتم را روی گوشم می‌گذارم:

-خبری هست؟ 

جواب می‌دهد:

-نه آقای برادر، هیچ خبری نیست.

نفس کوتاهی می‌کشم:

-خیلی خب، یه تیم رو اونجا مستقر کن و کارهای قضایی ورود به ویلا رو بگیر.

کمیل نا مطمئن می‌پرسد:

-جدی؟ تو مطمئنی؟ 

می‌خواهم جواب بدهم که متوجه حضور آقای علی آبادی می‌شوم‌. دستم را به طرفش دراز می‌کنم:

-خیلی ممنون از همکاری‌تون، فقط جسارتا هیچ کس از ورود و استقرار تیم ما روی پشت بوم چیزی نفهمه، بدیهی که اگه کم لطفی از سمت شما باشه، عواقب خراب شدن کار ما ممکنه دامن گیرتون بشه.

آقای علی آبادی با متانت می‌گوید:

-خیالتون راحت باشه، خدا به همراهتون.
بعد از بیرون آمدن از واحد به داخل آسانسور می‌روم و جواب کمیل را می‌دهم:

-بن تیلور شاه ماهیه، نمی‌تونیم ریسک کنیم و زمان رو از دست بدیم. یا توی ویلاست، یا خونه‌ی اون سه تا که برای هر سه نفرشون تیم مراقت ثابت و بیست چهار ساعته گذاشته‌ایم. 

کمیل می‌گوید:

-درست می‌گی، حق باتوئه… روی ویلا عمل می‌کنیم، یا علی‌.
به بیرون ساختمان که می‌رسم، با خط امن به حاج صادق زنگ می‌زنم تا هماهنگی‌های لازم را انجام دهم. حاج صادق با اینکه خیلی موافق ورود به داخل ویلا نیست، پیشنهاد می‌کند که فقط یک نفر و آن هم تنها برای شناسایی وارد شود و بدون هیچ شلوغ‌کاری دیگری سر و ته کار را هم بیاورد.

خیلی زود مقدمات انجام کار را فراهم می‌کنیم. یک ماشین ون در حوالی ویلا مستقر می‌شود تا بتواند تصاویر داخل را به شکل لحظه‌ای به ما مخابره کند. تیم روی پشت بام مشرف به حیاط، مسلح و در حالت آماده باش صد در صدی قرار می‌گیرد و کمیل در پشت ماشین ون با شلوار لی نسبتا گشاد و یک پیرهن چهار خانه‌ی سرمه‌ای رنگ تجهیز می‌شود تا بتواند وارد ساختمان شود. 
نگاهی به ساعت روی دستم می‌اندازم که عقربه‌هایش دو و بیست دقیقه صبح را نشان می‌دهند. قرار ما برای ورود به داخل ویلا ساعت دو و نیم صبح است. یک بار دیگر همه چیز را چک می‌کنم، دوربینی که روی دکمه‌ی سوم پیراهن کمیل نصب است به خوبی کار می‌کند. سیستم رادیویی نیز به شکلی درون گوشش کار گذاشته شده که به هیچ وجه قابل تشخیص نباشد. افرادی که روی پشت بام آپارتمان مشرف به ویلا هستند، کاملا هوشیار و گوش به فرمان هستند و از حالا به بعد رهگذرها و رفتگرهای داخل کوچه نیز بچه‌های خودی هستند که در صورت نیاز کار را برای ما درآورند.

نفس کوتاهی می‌کشم تا اضطراب درون سینه‌ام تخلیه شود. سپس رو به کمیل می‌گویم:

-آماده‌ای بزرگوار؟ 
لبخندی همراه با متانت می‌زند و شبیه همیشه مسخره بازی درمی‌آورد:

-ولی این انصاف نبود. من تازه دیروز از ماه عسل برگشتم…

لب‌هایم را کش می‌دهم:

-شهادت کامت رو شیرین می‌کنه بزرگوار، برو خیالت راحت.

کمیل در حالی که سعی می‌کند خنده‌اش را پنهان کند، می‌گوید:

-آخه من به کی بگم که کامم هنوزم شیرینه… بابا این حجم از شیرینی دیگه دل رو می‌زنه‌ها…

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت سی و چهارم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و سوم -

درب اتاقم را باز می‌کنم و روی صندلی‌ام ولو می‌شوم. شقیقه‌ام از شدت فشار کاری زیاد و اضطراب غیر قابل توصیفی که با آن دست و پنجه نرم می‌کنم، نبض می‌زند. یعنی آن‌ها به فکر ضربه زدن به تاسیسات اتمی ما هستند؟ تاریخ به ما ثابت می‌کند که هر گاه ایران با کشورهای دنیا وارد مذاکره می‌شود، اسرائیلی‌ها برای گرفتن امتیاز از ایران در مذاکرات و ضعیف نشان دادن سیستم دفاعی-امنیتی ایران دست به تخریب اماکن مهم دفاعی و هسته‌ای ما می‌زنند و حضور بن تیلور در این پرونده ممکن است به همین دلیل باشد.
نمی‌توانم همین‌طور بنشیم تا به قول حاج صادق، تیلور آزادانه بچرخد و با زیر شاخه‌هایش قرار ملاقات اجرا کند. کمیل را صدا می‌زنم و از او می‌خواهم تا به یک موتور سواری جانانه در دل شهر مهمانم کند. 

سپس کاپشن S 313 کرم رنگم را می‌پوشم و بلافاصله ترک کمیل می‌نشینم تا به صورت نامحسوس در حوالی منزل سوژه چرخی بزنیم.

البته گشت زدن در آن حوالی آخرین فکری است که به سرم زده، در واقع وقتی در چند ساعت گذشته هیچ صدایی از میکروفن‌هایی که پیمان در ویلا کار گذاشت به دست نیاوردم و با استعلام از اداره‌ی آب و برق و گاز، نتوانستم با توجه به تغییر ناگهانی میزان مصرف وجود یا عدم وجود تیلور در ویلا را حدس بزنم، مجبور شدم تا به کف خیابان بیایم.
هوای آذر ماه تهران سردتر از چیزی شده که انتظارش را داشتم، علی الخصوص اگر پشت موتوری بنشینی که کمیل راننده‌اش است. به گمانم از جلوی درب سازمان تا حوالی ویلایی که احتمال حضور سوژه در آن می‌رود، بیشتر از سی بار از کمیل می‌خواهم تا آرام‌تر برود؛ اما دریغ از یک بار گوش کردن!

وقتی انگشتان دستش را به دور دستگیره‌ی گاز موتور بند می‌کند، محال است کسی بتواند سرعتش را کنترل کند.
در حوالی ویلا از روی موتور پیاده می‌شوم و می‌گویم:

-قبل از هر کاری باید با حاجی هماهنگ کنم تا یکی از خونه‌های سازمانی این حوالی رو برامون رزو کنه.

کمیل طوری که انگار در مرداد ماه رانندگی کرده، اصلا سرما را احساس نمی‌کند و کاملا عادی به چپ و راست نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:

-عماد به نظرم به جای هماهنگی برای رفتن به یه خونه‌ی امن، با حاجی صحبت کن تا یه سری به داخل ویلا بزنیم. 

لبخند می‌زنم:

-این حرفت رو بذارم پای شوخی دیگه مگه نه؟

کمیل کاملا جدی نگاهم می‌کند:

-شوخی چیه آقای برادر؟ ما نمی‌دونیم اون یارو توی ویلا هست یا نه، هر راهی هم که به ذهنمون می‌رسیده امتحان کردیم. خب ما که هیچ نشونه‌ای از حضور بن تیلور توی خونه‌ی شبنم و ساغر و مهران نداریم، یعنی هنوز همین جاست دیگه‌.

حرف‌های کمیل مرددم می‌کند، نگاهی به در و دیوار ویلا می‌اندازم و می‌گویم:

-نه بزرگوار، ریسکش خیلی بالاست. 

کمیل کمی از من فاصله می‌گیرد و سپس به خوبی دور و اطراف را می‌پاید. بعد به ساختمان مشرف به ویلا اشاره می‌کند:

-این خوبه، از مقداد آمار اهالی اینجا رو بگیر و ببین میشه از داخلش یه نگاهی به داخل ویلا بیاندازیم؟
لب‌هایم را به روی هم می‌ساوم:

-این قابل قبول‌تره.

سپس مقداد را صدا می‌زنم و حرف‌های کمیل را به او انتقال می‌دهم و درخواست تیم کمکی می‌دهم. خیلی طول نمی‌کشد که مقداد لیستی از اسامی ساختمان‌هایی که ممکن است با ما همکاری کنند را روی ایمیل سازمان می‌فرستد و از من می‌خواهد تا نگاهی به آن بیاندازم.
در این مدت کمیل از دستفروشی که کمی آن طرف‌تر است یک ظرف باقالی خریده و حالا دیگر خودش را به من رسانده تا از ساکنین ساختمان خبر بگیرد.

می‌گویم:

-سروان عزت اللهی، افسر ناجا ساکن طبقه‌ی اول.

کمیل می‌گوید:

-ارتفاع طبقه‌ی اول به کارمون نمیاد.

ادامه می‌دهم:

-حاج قربان تهرانی اصل، بازاری با اصل و نسب و یکی از پای ثابت‌های بسیج اصناف، طبقه پنجم.

کمیل حرفم را قطع می‌کند:

-همین خوبه که…

ناامیدانه می‌گویم:

-خونه‌ش ضلع جنوبیه ساختمونه، راهی به سمت ویلا نداره.

سپس ادامه می‌دهم:

-حسین قهرمانی، مداح هیات حسنیه؛ ولی پرونده‌ی اجتماعی‌ش خیلی هم سفید نیست.
آخری هم توکل علی آبادی، تا ده سال پیش ساکن روستا بوده و حالا هم زده تو کار بساز و بفروش؛ ولی آدم معتمد و خوبیه. 

کمیل می‌گوید:

-ببین اگه حفا مشکلی نداره بهش زنگ بزنیم.

سری تکان می‌دهم و بعد از چند تلفن اجازه‌ی ورود به ساختمان آقای علی آبادی را می‌گیرم. کمیل زنگ واحدشان را فشار می‌دهد و از او می‌خواهد تا چند دقیقه‌ای وقتش را در اختیار ما قرار دهد. بعد از صحبت‌های نه چندان طولانی آقای علی آبادی با کمال میل قبول می‌کند تا از واحدش نگاهی به داخل ویلا بیاندازیم… این تنها راه حل برای پیدا کردن بی سر و صدای بن تیلور است و اگر از این طریق هم به بن بست بخوریم، مجبور می‌شویم تا وارد ویلا شویم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سی و سوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 18
  • ...
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 22
  • ...
  • 23
  • 24
  • 25
  • ...
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس