علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و هفت -
از شدت تعجب صدایم بلند می‌شود:

-تو با این ازدواج کردی؟ 

متعجب می‌پرسد:

-مگه شما ایشون رو میشناسی؟

 حرفی نمی‌زنم. برای چند ثانیه هم که شده اجازه می‌دهم تا افکاری که با دیدن عکس بن تیلور به ذهنم هجوم آوردند را مرتب کنم. من خیلی خوب می‌دانم که او یک یهودی الاصل است که با پوشش بهائیت عده‌ای را دور خودش جمع کرده؛ اما چطور یک یهودی توانسته… 

لبم را از زیر فشار دندان‌هایم خارج می‌کنم و همان جمله‌ی کلیشه‌ای بازجویی‌ها را به زبان می‌آورم:

-اینجا فقط من سوال می‌کنم خانوم صبوری.

سکوت به وجود آمده در فضای ماشین را با سوالم می‌کنم:

-چند وقته باهاش آشنا شدید؟

 منیره صبوری که حسابی از دیدن برآشفتگی من شوکه شده، جواب می‌دهد:

- در حد یکی دو ماه.

 می‌پرسم:

- پس چطور باهاش عروسی کردی؟ تو که یه بار ازدواج ناموفق داشتی و چند سال از بودن کنار شوهر اول عذاب دیدی، پس چطور تو این مدت کم قبول کردی که…

با صدایی لرزان حرفم را قطع می‌کنند:

-آدم حسابی بود، حس کردم هرچیزی که من توی رؤیاهای آخر شب هم به خودم اجازه نمی‌دهم که داشته باشم و اون داره.. اون… اون یه جوری بهم محبت می‌کنه که انگار من تنها زن روی کره زمینم،  مگه آدم چی می‌خواد از زندگی؟ 

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌پرسم:

-مسلمونه؟

سوژه شبیه آدم‌های برق‌گرفته با شنیدن سؤالم شوکه می‌شود. از آیینه بغل ماشین نگاهش می‌کنم که چطور خودش را روی صندلی جابه‌جا می‌کند و سعی می‌کند تا جوابی برای چالشی‌ترین سوال امروزم پیدا کند.

خودم ادامه می‌دهم:

-پس خبر داری که مسلمون نیست، درسته؟

کمی فکر می‌کند و آرام جواب می‌دهد:

-بله. البته اون از اول آشناییمون درباره دین و مذهب و اینا حرفی نمی‌زد؛ یعنی خب اصلا اگه من خیلی پای دین و ایمون بودم که پابه‌پای اون تو مهمونیای جورواجور شرکت نمی‌کردم.

 صبوری سکوت می‌کند تا دوباره از او بخواهم که حرف بزند:

-ادامه بده لطفاً…

با لحنی تاسف بار می‌گوید:

-بعد دو سه هفته که بهم پیشنهاد ازدواج داد، انقدر خوشحال شدم که حتی ازش فرصتی برای فکر کردن هم نگرفتم؛ اما اون یه شرط داشت… شرط که چه عرض کنم… 

صدایم را همراه با بازدم نفس عمیقی که می‌کشم به گوشش می‌رسانم:

-شرطش این بود که شما هم بهائی بشید؟

سرش را از خجالت پایین می‌اندازد تا با خون‌سردی بپرسم :

-قبول کردید؟

 حرفی نمی‌زند.

 کلمات را با سرعتی مهارنشدنی به طرفش شلیک می‌کنم:

-خانم من مسئول اعتقادات شخصی شما نیستم، کار من خیلی بزرگ‌تر و پیچیده‌تر از این حرفاست. پس لطفاً وقت من رو نگیرید و سعی کنید کامل و واضح و دقیق و با بیان جزئیات بهم بگید که بهتون چی گفت و شما قبول کردید یا نه؟

صبوری با بغض و صدایی که هر لحظه بیشتر از قبل می‌لرزد می‌گوید :

-قبول نکردم، یعنی قبول نکردم دینم رو عوض کنم ولی به‌جاش به همه حرفاش گوش کردم… اصلا همین خواسته‌ی خودش بود. من اون‌شب بهش گفتم هر شرطی به‌غیر از این قبوله و اونم بهم گفت باید اعتبار چادر رو پیش چشم مردم کم کن. گفت باید با پسرهای حزب‌اللهی و مذهبی رفاقت کنم و یه کاری کنم که پاشون سر بخوره. 

ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌کنم:

-و در قبال این کار شما ازش چی خواستین؟ اصلا چطوری به خودش اجازه داد تا از شما بخواید…

 صبوری می‌گوید:

-اون‌شب چیزی نخواستم، می‌گفت عضو یک هسته بزرگیه که اجازه نداره ازدواج معمولی انجام بده، می‌گفت یا باید بهائی بشم یا به بهائییا کمک کنم.

درحالی‌که از شدت عصبانیت نوک ناخنم را به کف دستم فرو می‌کنم، می‌پرسم:

-شما هم قبول کردید تا برعلیه چادر تو خیابون‌ها مانور بدی؟

صبوری چیزی نمی‌گوید.

ناگهان کمیل صدایش را از آن طرف خط بی‌سیم توی گوشم به من می‌رساند:

- گمون کنم یه ماشین دنبالتونه، فکر کنم بهش گیره زدن و شک کرده‌اند چرا مسیرهای تکراری رو انتخاب می‌کنه.

 ای وای بر من همین یکی را کم داشتیم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه و هفت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و شش -

درست جلویش می‌نشینم و درحالی ‌که با دست‌هایم روی پایم می‌کشم، سر صحبت را با او باز می‌کنم:

-منیره صبوری فرزند سعید درسته؟

 با صدایی لرزان جواب می‌دهد:

-بله.

نفس کوتاهی می‌کشم سؤال بعدی را می‌پرسم:

-وضعیت مالی زندگی شما چطوره خانم صبوری؟

 کمی مکث می‌کند تا به خودش جرأت پرسیدن دهد:

 -ممکنه بپرسم شما کی هستید؟ واقعاً با این هیبت منو سوار کردید تا از وضعیت مالی‌ام سوال کنید؟

 دستم را به موازات شانه‌ام بالا می‌آورم تا انگشت‌هایم را ببینند:

-لاک قرمز، رژ قرمز و شلوار پاره و تنگ با موهای بیرون ریخته و مانتوی بدن نمایی که برای پوشش انتخاب کردید، باعث شده که شما رو سوار کنیم.

طوری که دل‌وجرئت پیدا کرده باشد می‌گوید:

-این به کسی ربطی نداره که من چرا لاک قرمز می‌زنم، من اختیارم دست شوهرمه و اون هم هیچ مشکلی با این وضع لباس پوشیدنم نداره.

همراه با پوزخندی تمسخرآمیز می‌گویم:

- شوهرتون خانم صبوری؟ مگه مشکل نخاعی ایشون حل‌ شده و دوباره شما رو عقد کرده که می‌گید ایشون مخالفتی نداره؟

درحالی‌که منتظر شوکه شدنش هستم حرفی می‌زند که برق از سرم می‌پرد:

- نه آقای باهوش! معلومه که خوب زندگی من رو مطالعه نکردی، من در مورد شوهر دومم صحبت می‌کنم… من بعد اون آقا دوباره عروسی کردم، البته اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه.

کلماتی که سوژه این پرونده‌ی پر از تعلیق به زبان می‌آورد مانند پتکی بر روی سرم آوار می‌شود. این اولین‌بار در طول این‌همه سال فعالیت در سازمان است که یک نفر توانسته در جریان بازجویی مچم را بخواباند. باید اعتراف کنم که اصلا انتظار نداشتم روند بازجویی به این سمت برود، پس برای به دست گرفتن ابتکار عمل می‌پرسم:

- شما عقد هستید؟ یعنی توی محضر ازدواجتون ثبت‌شده؟

 خانم صبوری که از لحن صحبت‌هایش مشخص است عصبی شده، جواب می‌دهد:

- من دلیلی نمی‌بینم که به سوالات شما جواب بدم آقا، اگه مرجع قانونی هستید که لطفاً برگردید و کارت شناسایی‌تون رو بهم نشون بدید اگه هم نه که باید همین الان ماشین رو نگه دارید تا پیاده بشم.

 جابر از صراحت کلام سوژه متعجب می‌شود؛ اما من کاملاً خون‌سرد می‌گویم:

-خانوم زحمت بکشید و حکم قضایی این گفتگوی دوستانه رو که می‌تونست توی بازداشتگاه باشه بهش نشون بدید.

من خیلی خوب می‌دانم که چند ثانیه سکوت در این گفت‌وگو به نفع ماست، پس اجازه می‌دهم تا خانم صبوری حسابی به آرم سازمان که بالای حکم قرار گرفته نگاه کند.

سوژه آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:

- در مورد لباسم که بهتون توضیح دادم… شوهرم اجازه می‌ده که آزاد بگردم، واقعاً سؤالتون همینه؟

ابرویی بالا می‌اندازم:

-من به‌خاطر موهای بیرون ریخته و این سرووضعی که دارید باهاتون حرف نمی‌زنم خانم، واسه این حرف می‌زنم که چرا این لباس‌های جیغ رو با چادر تن کردید، لطفا توضیح بدید که آیا هدف خاصی از این کار دارید؟ اصلا از کی این ایده رو گرفتید؟

 سوژه که حالا حسابی وحشت زده شده کمی مکث می‌کند و می‌گوید:

-نه، آخه چه هدفی مونم داشته باشم؟

 نفس کوتاهی می‌کشم و کف دست‌هایم را به‌هم می‌سابم، سپس می‌گویم:

-اسم شوهرتون چیه؟ عکسی ازش دارید که بتونیم ببینیم؟

بدون مقاومت کردن جواب می‌دهد:

-رشید بیانی، بله یه عکس دارم ازش… صبر کنید لطفاً.

 لبخند رضایت از همکاری خانم صبوری به روی لب‌هایم نقش می‌بندد و از این‌که تحلیل‌های ما کاملاً درست و دقیق از آب درمی‌آید احساس خشنودی می‌کنم.

همان ناخن‌های بلند و سرخ‌شده یک گوشی تلفن را از روی شانه چپم به من تعارف می‌کند، گوشی تلفنی که روی صفحه‌اش عکس مردی در کنار خانم صبوری است… مردی که چشم‌هایم از دیدن عکسش باز می‌ماند… کسی که برای ما آشناست، همان گمشده‌ای که حسابی ما را دلواپس خودش کرده…

 بن تیلور…

 همان جاسوس اسرائیلی که برای انجام کارهای مهم به تهران آمده‌است.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت پنجاه و شش -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و پنج -

 تلفنم را برمی‌دارم و شماره‌ی حاج صادق را می‌گیرم تا در مورد فکری که در سر دارم با او مشورت کنم.

 بعد از کمی توضیح و بیان دلایل مختلف حاج صادق راضی می‌شود که با رعایت کامل نکات امنیتی ایده‌ام را اجرایی کنم و قول می‌دهد خیلی زود احکام مربوطه را پیگیری و به دستم برساند.

شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم:

-کمیل جان خیلی زود خودت رو برسون به موقعیت سی - سی و دو.

 زیپ کاپشنم را بالا می‌کشم و همان‌طور که از سایت خارج می‌شوم با جابر که یکی از نیروهای قدیمی خانه امن همان حوالی است هماهنگ می‌کنم تا یک ماشین به موقعیت خانم جعفری بفرستد.

 بعد یکی از موتورهای مشکی رنگ و آماده به حرکت سازمان را سوار می‌شوم و سعی می‌کنم تا قبل‌از این‌که این فرصت خوب از دست برود، خودم را به موقعیت سی‌-سی و دو برسانم.

هوا حسابی سرد شده‌ است و با اینکه هنوز خورشید در آسمان است اما تلاشش برای رساندن گرما به سطح شهر بی‌فایده است.

 با مهندس هماهنگ می‌شوم تا بهترین و بی‌ترافیک‌ترین راه را در این مسیر که می‌تواند من را به موقعیت سی‌، سی و دو برساند نشانم دهد.

 بعد از کمی رانندگی با موتور که حسابی هم دلتنگش بودم خودم را به موقعیت مذکور می‌رسانم.

جابر بدلیل نزدیکی‌اش به سوژه زودتر از من به خانم جعفری رسیده و من و کمیل تقریباً با هم به آن‌ها ملحق می‌شویم.

کمیل با چشمانی مضطرب نگاهم می‌کند و می‌پرسد: 

-مطمئنی می‌خوای این کارو انجام بدی؟

 لب‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم و می‌گویم:

- تو فکر بهتری داری؟

 سپس دستم را مشت می‌کنم و پیش چشم‌های کمیل باز می‌کنم و می‌گویم:

-هیچی ازشون توی دست نیست، یه مرد تو ویلا نشسته و یه سالن زیبایی و مزون که سعی می‌کنه تا آدم‌های این شکلی رو تو خیابون برقصونه.

کمیل حرفی نمی‌زند و این سکوت هرچند معنی رضایت نمی‌دهد؛ اما مشخص می‌کند که دلیلی برای نقض حرف‌هایم ندارد. 

خانم جعفری را این‌بار از طریق بی‌سیم مخفی توی گوشش صدا می‌زنم:

-آماده‌اید خانم؟

کمی مکث می‌کند و بعد از نگاه کردن به چپ و راستش جواب می‌دهد:

-فقط نحوه انجام کار رو بهم بگید.

 بلافاصله می‌گویم:

-یه سمند سر چهارراه منتظر شماست.

بچه‌ها روی پرونده سوژه اتم کار کردند و به‌نظر می‌رسه که اگه بهش پیشنهاد همکاری بدید مقاومت نکنه؛ ولی اگه خواست قبول نکنه از راننده ماشین بخواید که حکم دستگیری رو نشون بده بهش… روی حکم مشخصات کامل ثبت‌شده و همین هم باعث می‌شه که باهاتون همکاری کنه.

خانم جعفری کد تایید را می‌گوید تا مطمئن شوم متوجه حرف‌هایم شده‌است؛ سپس به سمت سوژه حرکت می‌کند و درحالی‌که به چند قدمی‌اش می‌رسد صدا می‌کند:

-خانم صبوری؟ چند لحظه لطفاً.

 سوژه سر جایش می‌ایستد و خانم جعفری فاصله‌اش را با او کم می‌کند و می‌گوید:

- خانم منیره صبوری ؟

دوربین کوچکی که بین انگشتان دستم پنهان‌شده را روی چشم راستم می‌گذارم تا به بهترین شکل ممکن تغییر وضعیت چهره سوژه‌ام را رصد کنم.

 صدای لرزانش از میکروفون خانم جعفری توی گوشم پخش می‌شود:

-ش.. ش… شما؟

 خانم جعفری با آرامش کلماتش را ادا می‌کند تا سوژه آرام بگیرد:

-جای نگرانی نیست فقط چند تا سواله که باید بهشون پاسخ بدید.

سوژه کمی این پا اون پا می‌کند و می‌گوید:

 آخه من که کاری نکردم چه سؤالی؟

خانم جعفری کاملاً مسلط به سمت سوژه قدم برمی‌دارد:

 -خانم صبوری شما فعلا جرم اثبات‌شده ای ندارید؛ ولی نمی‌دونم اطلاع دارید یا خیر که دارید توی جاده‌ای قدم می‌زنید که انتهای مسیرتون به بن‌بست پشیمونی می‌رسه. پس بهتره همراه ما بیای تا با چند تا سوال و جواب بتونیم کمکتون کنیم.

 سوژه بدون درخواست حکم سوار ماشین می‌شود و روی صندلی عقب و کنار خانم جعفری می‌نشیند. بلافاصله شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم:

-باهاش صحبتی نکنید. به راننده بگید بیاد سمت من می‌خوام خودم باهاش حرف بزنم.

 سپس با اشاره به کمیل از او می‌خواهم که ما را پوشش دهد.

 احتمال این‌که برای هر یک از نفراتی که در خیابان فرستادند یک فرد سایه هم گذاشته باشند کم نیست پس نمی‌توانیم بی‌گدار به آب خروشانی که ظاهری آرام و فریبنده دارد بزنیم.

 جابر پس‌از چند دقیقه چرخیدن در خیابان به‌طرف من می‌آید.

 بلافاصله ماسکم را روی صورتم می‌کشم و کلاه لبه داری که روی سرم هست را تا بالای ابروهایم پایین می‌آورم. جابر پیش پایم ترمز می‌کند و بعد از این‌که سوار ماشین می‌شوم، آینه وسط را کاملاً به سمت بالا متمایل می‌کند تا سوژه نتواند صورتم را ببیند.
 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت پنجاه و پنج -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و چهار-
 هنوز تلفنم را قطع نکرده‌ام که مقداد صدایم می‌زند:

- آقا عماد خانم جعفری پیام فرستاده، بخونم ؟

همان‌طور که از حاج صادق اجازه می‌گیرم تا به طرف اتاقم بروم، مچ مقداد را در بین انگشتان دستم فشار می‌دهم و با خودم به سمت اتاق می‌کشانم و می‌گویم:

- آره بخون ببینم تو سالن زیبایی کفیر چه خبره؟

 مقداد حرف‌هایی می‌زند که قبل‌از رسیدن به داخل اتاقم حسابی شوکه می‌شوم. او می‌گوید :

- خانم جعفری می‌گه به بهونه‌ی پیدا کردن منشی سالن رفتم طبقه بالا و اون‌جا ده دوازده تا دختر دیدم که روی صندلی‌های آرایشگاه نشسته بودن و یه جوری روی صورتشون آرایش می‌شد که انگار دارن میرن عروسی ایشون گفتند حتی خودشون هم اولش فکر کردن طبقه بالا مخصوص عروسه، بعد که با واکنش تند یکی از کارکنان آرایشگاه روبرو شده،روی طبقه‌ی بالا حساس شدن و به بهونه‌ی نشون دادن موهاشون به آرایشگر و گرفتن مشاوره و وقت آرایش چند دقیقه اون‌جا موندن و دیدند که تمام دخترهای آرایش‌شده با تیپی شبیه تیپ امروز شبنم فرستاده شدند توی خیابون.
صورتم از شنیدن حرف‌های مقداد سرخ می‌شود، دوست دارم همین‌جا وسط سایت بنشینم و ساعت‌ها گریه کنم. دلم می‌سوزد برای غربت حجاب در این دور و زمانه، برای تیرهایی که یکی پس‌از دیگری از کمان آن‌ها خارج می‌شود تا اصل حجاب را ریشه‌کن کند .

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌پرسم :

- الان کجان خانم جعفری؟

 مقداد جواب می‌دهد:

- انگار با شما تماس گرفتند که کسب تکلیف کنند اما چون جواب ندادید با خانم تابش هماهنگ کردند و هر کدام دنبال یکی از اون مدل‌های ضد حجاب راه افتادند.

مقداد چه تعبیر هوشمندانه‌ای برای آن‌ها به کار برده “مدل‌های ضد حجاب”

 بلافاصله به درون اتاقم می‌روم و شماره خانم جعفری را می‌گیرم خیلی زود جواب می‌دهد:

- بفرمایید آقا 

می‌گویم:

 خدا قوت سوژه در چه حاله؟

 توضیح می‌دهد:

- هیچی آقا فعلا تو خیابون راه میره و وانمود می‌کنه که داره با تلفن حرف می‌زنه بعدشم بلندبلند می‌خنده. ابروهایم را به‌هم می‌چسبانم :

- چطوری وانمود می‌کنه؟ شما از کجا می‌دونید کسی پشت خط نیست؟

 خانم جعفری جواب می‌دهد:

- گاهی فاصله‌ام رو باهاش کم می‌کنم که بشنوم چی می‌گه ،هر موقع یه پسر با تیپ و ظاهر موجه میرسه یکی دو تا جمله وقیح می‌گه و بلندبلند می‌خنده. انگار دنبال اینه که بهش توجه بشه، به‌نظر من هدفش دیده شدنه، بازهم باید صبر کنیم آقا.

می‌پرسم:

- تونستید ازش عکس بگیرید؟

 خانم جعفری جواب می‌دهد:

- راستش من پشت سرشم آقا و چون تا حالا برنگشته که پشت سرشو نگاه کنه حیفه جلوش سوخت برم، اگه موافق باشید روی اون لینک بشید و با سیستم هوایی چهره‌اش را بزنید، اگر هم که نه من دست به کار بشم. 

دستی به لای موهایم می‌کشم و می‌گویم:

- نه نیازی نیست الان انجام می‌دم موفق باشی.

 همان‌طور که روی سیستم ، کد خانم جعفری را می‌زنم شماره خانم تابش را می‌گیرم تا ببینم سوژه او در چه حالی است.

 او هم دقیقاً حرف‌های خانم جعفری را تکرار می‌کند و این یعنی تحلیل‌های هر دوی آن‌ها درست و دقیق است .

چهره سوژه خانم جعفری را به سیستم می‌دهم تا اطلاعات مربوط به او را برایم به معرض نمایش بگذارد: 

-منیره صبوری بیست و شش‌ساله ، ساکن خیابان راه‌آهن، وضعیت مالی: ضعیف ، وضعیت تاهل :مطلقه وضعیت مسکن: مستاجر.

چند باری رزومه‌ی او را در سیستم زیرورو می‌کنم تا به اطلاعات شوهر سابق و پدر و مادرش نیز دسترسی پیدا کنم .

شوهر قبلی‌اش کارگر روزمزد ساختمانی بوده که در اثر سقوط از ساختمان آسیب جدی نخاعی دیده و هیچ مشکل خاصی توی پرونده‌اش ندارد . مادرش خانه‌دار و کاملاً سفید، پدرش سعید نیز کارگر یکی از مغازه‌های بازار تهران است که به لطف صاحب مغازه حالا بازنشسته تامین اجتماعی است.

 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه و چهار 

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و دوم -
نفس عمیقی می‌کشم و با اشاره به موهای جوگندمی شده‌ی روی شقیقه‌ام، می‌گویم:

-شاید هم ما پیرمرد شدیم و محتاط… شما جوون‌ها از این چیزها بهتر سر درمیارید.

مهندس متواضعانه می‌گوید:

-نفرمایید آقا، درس پس می‌دیم خدمت شما.

سپس مطمئن ادامه می‌دهد:

-در ضمن عطر داخل ماشین سهیل هم درست مطابق سلیقه‌ی شبنم هست و بخاطر اینکه ما می‌دونیم شبنم خیلی گرماییه، از سهیل خواستم تا فعلا بخاری ماشینش رو روشن نکنه تا دمای داخل ماشین خنک بمونه… 

به حرکت مداوم انگشتان دست مهندس نگاه و زیر لب زمزمه می‌کنم:

-استرس نداشته باش. انشالله اوضاع باب میل ما پیش میره.

سهیل پیش پای شبنم ترمز می‌کند و با لبخندی از آیینه‌ی وسط نگاهش می‌کند تا روی صندلی عقب بنشیند، سپس برای اولین جمله می‌پرسد:

-سلام خانم، ترمینال جنوب تشریف می‌برید درسته؟!

شبنم با سردی جواب می‌دهد:

-بله، فقط سریع‌تر لطفا چون خیلی عجله دارم.

سهیل در حالی که دستش را به دنده‌ی ماشین بند می‌کند، با همان لحن مخصوص خودش می‌گوید:

-به روی چشم، من تموم سعی‌م رو می‌کنم تا در اسرع وقت به مقصد برسیم.

خروجی دوربین‌های کارگذاشته شده در ماشین سهیل روی مانیتور مهندس در حال پخش است. با اشاره‌‌ی دست از مقداد که چند متری با ما فاصله دارد می‌خواهم تا جلو بیاید. 

کمیل که سرتیم تعقیب و مراقبت است، گزارش می‌دهد:

-سوژه سوار یه ماشین شد.

فورا جواب می‌دهم:

-ماشین غریبه نیست. شما هم از یه مسیر دیگه برو تا سوخت نشی بزرگوار.

سپس به مقداد که حالا شانه به شانه‌ام ایستاده نگاه می‌کنم:

-آنالیز صورت سوژه می‌خوام، شدنیه؟!

مقداد سری تکان می‌دهد و لپ تابش را به روی میز کناری می‌گذارد تا شروع به کار کند. 

شبنم که از ابتدای مسیر مدام سرگرم کار با گوشی تلفنش هست، ناگهان صدایش را از داخل ماشین سهیل به گوش ما می‌رساند:

-میشه صدای آهنگت رو یه کم زیادش کنی؟

مهندس نگاهی پیروزمندانه به من می‌اندازد و می‌گوید:

-عادت داره که این آهنگ رو با صدای بلند گوش کنه.

لبخندی از روی رضایت می‌زنم و همان‌طور که چشم از صفحه‌ی مانیتور برنمی‌دارم در دلم آرزو می‌کنم که کاش پیش‌بینی من درست نباشد و شبنم…

صدای همخوانی شبنم با آهنگی که سهیل صدایش را زیاد کرده، رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند:

-آهای عالیجناب عشق…

دقیق‌تر به تصاویری که از دوربین‌های داخل ماشین پخش می‌شود نگاه می‌کنم و سهیل را می‌بینم که استادانه دستش را به روی فرمان ماشین حرکت می‌دهد و طوری وانمود می‌کند که انگار سازی در دست دارد و عاشقانه مشغول نواختن آن است.

شبنم نیم نگاهی به فرمان می‌اندازد و بعد از تمام شدن آهنگ، می‌گوید:

-شما قبلا موسیقی کار کردید؟

سهیل با همان لحن شیوا و زبان گیرایی که دارد شروع به صحبت می‌کند و طوری از خاطرات نواختن سازهای مختلف در تهران و اجراهای خیابانی‌اش برای شبنم حرف می‌زند که من هم به شک می‌افتم و از مهندس سوال می‌کنم:

-این پسره واقعا موسیقی کار کرده و ما بی‌خبر بودیم؟!

مهندس با خنده می‌گوید:

-نه آقا… نوازنده که مطمئنم نبوده؛ ولی بعید نیست تئاتر رو به شکل حرفه‌ای کار کرده باشه که اینطوری تونسته توی نقشش محو بشه.

شانه‌ای بالا می‌اندازم و به ادامه‌ی حرف‌هایش گوش می‌کنم که ناگهان حضور حاج صادق می‌شوم.

اجازه‌ی سلام و علیک طولانی را نمی‌دهد و یک راست می‌پرسد:

-چه خبره همتون دوز این میز جمع شدید؟

برایش توضیح می‌دهم که سوژه سوار ماشین سهیل شده و با توجه به داده‌های مهندس، حالا در ماشین ما احساس راحتی نیز می‌کند.

شبنم حواس ما را به خودش جمع می‌کند و می‌پرسد:

-به غیر از کارهای هنری دیگه تو دانشگاه چیکارا کردی؟

سهیل آهی از روی افسوس می‌کشد و جواب می‌دهد:

-از دانشگاه نگو که خونه دلم… دانشگاه رفتن من به دو بخش قبل و بعد از اون هشتاد و هشت لعنتی تقسیم می‌شه، از کدوم بخش بگم براتون…

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه و دوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 18
  • ...
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس