علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و دو -
 شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم :

- این دفعه با دفعه‌های قبل فرق می‌کنه 

امیر همان‌طور که از نقشه به سمت ساحل و شبنم می‌راند می‌گوید:

 - چه فرقی می‌کنه؟ خراب کاری خراب‌کاریه دیگه… 

لب‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم و می‌گویم:

-آره؛ ولی این‌بار در حد یک قطعی برق و ایجاد انفجار داخل مجتمع نیست. این‌بار خیلی دقیق و زیربنایی نفوذ کردند و با یارگیری‌های زیاد تونستن به قلب نطنز برسد و این یعنی قرار نیست با یه اتفاق ساده کنار بیان.

 گوشی‌ام می‌لرزد نگاهی به پیامی که از طرف کمیل آمده می‌اندازم:

-بن تیلور پرید… همراه براش در نظر گرفتیم که تنها نباشه.

امیر می‌گوید:

-پس حسابی کارمون ساخته‌ست، حرف‌هایی که می‌زنی تحلیله یا اطلاعات؟

 آهی می‌کشم:

-اطلاعات تحلیل‌شده است.

امیر چیزی نمی‌گوید.

همان‌طور که به روبه‌رو خیره شده رانندگی می‌کند. نگاهی به صفحه تبلتی که روی داشبورد است می‌اندازم و سهیل را روی نقشه با رنگ قرمز پیدا می‌کنم، با او خیلی فاصله نداریم.

 لپ‌تاپم را روی پایم باز می‌کنم و با زدن یک هندزفری به خروجی صدای مکالمات داخل ماشین سهیل و شبنم گوش می‌دهم.

سهیل می‌گوید:

-ولی عجب غذای خوبی داش، دمت گرم با این انتخابت.

 شبنم جواب می‌دهد: 

-این چه حرفیه، اگه قول بدی همیشه مهمونم کنی من کلی از این انتخاب‌های عالی دارم.

 سهیل بعد از کمی مکث می‌پرسد:

-اگه جیبم اجازه بده و شکمم همیشه همینقدر گرسنه باشه حتما… راستی نگفتی مقصد بعدی کجاست؟ بعد غذا کجا باید بریم؟

شبنم با کرشمه زنانه جواب می‌دهد:

-اوا اصلا یادم رفته بود که تو اومدی اصفهان منو برسونی و برگردی… ببخشید عزیزم.

سهیل با لحنی که انگار خجالت کشیده جواب می‌دهد:

-من که از بودن با شما سیر نمی‌شم؛ اما گفتم مبادا بخوای کاری انجام بدی و دست‌وپا گیر شده باشم.

 شاسی قطع کردن صدای داخل ماشین را فشار می‌دهم. ترفندهای سهیل برای جذب سوژه جواب می‌دهد؛ اما این‌که هربار سوژه را تا لبه پرتگاه جدایی می‌برد و دوباره برمی‌گرداند تمرکزم را به‌هم می‌زند.

 با صدای امیر متوجه تلفن همراهم می‌شوم، کمیل است. بلافاصله جواب می‌دهم:

-سلام بزرگوار کیف حالک؟

کلمات را سریع و پشت هم بیان می‌کند:

-شکراً آقای برادر، یه خبر دسته‌اول دارم.

ابرویی بالا می‌اندازم و ته دلم از شنیدن لحن خوشحال کمیل قرص می‌شود:

-می‌شنوم بزرگوار چی شده ؟

کمیل شاداب تعریف می‌کند:

 -بن تیلور به مهران گفت تا به پیمان زنگ بزنه.

چند ثانیه مکث می‌کنم تا با مرتب کردن اسامی توی ذهنم بتوانم قضیه را بهتر متوجه شوم؛ بن تیلور همان مردی که با ساغر و شبنم توی جلسه بود خواسته با پیمان، عامل ما ارتباط بگیرد. می‌پرسم :

-مهران همون پسره است که تو جلسه بود دیگه همونی که با شبنم بود؟

 کمیل فورا می‌گوید:

-آره آره خودشه… بهش گفته به پیمان نزدیک بشه و ببینه پدرش توی نطنز دقیقاً چه مسئولیتی داره؟

 نفسم در سینه حبس می‌شود ما تقریباً مطمئن بودیم که آن‌ها قصد خراب‌کاری در نطنز را دارند؛ اما هرچقدر هم که از آینده خبردار باشی روبرو شدن با واقعیت چنین اتفاق بزرگی می‌تواند حسابی شوکه کننده باشد.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و دو -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و یک -
یک چشم می‌گویم و سپس با حاج صادق خداحافظی می‌کنم تا به سمت اصفهان حرکت کنم.

به دلیل این‌که تقریباً مطمئنیم مقصد نهایی شبنم در اصفهان، نطنز و نیروگاه‌های اتمی ایران است؛ پس بدون آنکه بخواهم زمان را از دست بدهم، درخواست یک بالگرد می‌کنم تا در کمترین زمان ممکن خودم را به اصفهان برسانم.

 مقداد من را سوار موتورش می‌کند تا به سمت فرودگاه مخصوص بالگردهای خودی حرکت کنیم، در طول مسیر بیشتر از پنج تماس با اشخاص مختلف می‌گیرم. فرماندهی نیروهای داخل تهران را به کمیل واگذار می‌کنم و از مهندس می‌خواهم تا آرشیو کردن تمام داده‌هایی که مرتبط به این پرونده از مسیر ردگیری سایر اعضای مرتبط با پرونده را هموار کند.

خانم جعفری نفر بعدی است که شماره‌اش را با خط سازمانی‌اش می‌گیرم و از او می‌خواهم یک تلفن و سیم‌کارت به سوژه دوبل شده ما بدهد تا در صورت نیاز بتواند به‌دور از چشم ساغر و بقیه اخبار و اطلاعات حیاتی را به ما برساند.

هنوز چند کار نیمه‌تمام دارم که متوجه صدای چرخیدن بال‌های هلی‌کوپتر می‌شوم روی مقداد را می‌بوسم و از او طلب حلالیت می‌کنم و سپس به سمت بالگرد می‌دوم تا حتی ثانیه‌ای را برای رسیدن به شبنم از دست نداده باشم.

نمی‌دانم سرعت رسیدن ما به اصفهان زیاد بوده یا زمان چرتی که در راه زدم از دستم در رفته دستی که به روی بازویم کشیده می‌شود و بیدارم می‌کند.

 از هلی‌کوپتر که پیاده می‌شوم متوجه یک تاکسی سمند زرد می‌شوم و راننده‌اش که با این‌ که با ته‌ریش منظم و کلاه عماد مغنیه ای که بر سر گذاشته با دست به من اشاره می‌کنه که سوار شوم.

درب جلو را باز می‌کنم و می‌پرسم:

-شما؟

 راننده عینکش را از جلوی چشم‌هایش برمی‌دارد و با خنده جواب می‌دهد:

-حالا دیگه ما رو فراموش کردی دادا؟

چشم‌هایم از دیدن امیر برق می‌زند با حال وصف نشدنی می‌گویم:

-حاج امیر خودتی؟ عجب سعادتی…

 شبیه همیشه طوری می‌خندد که سفیدی دندان‌هایش سرخی لب‌هایش را می‌شکافد و به چشم می‌زند؛ سپس با اشاره دست می‌گوید:

-خب بیا دیگه هوای ماشین سرد شد.

 با لبخند روی صندلی می‌نشینم چون از تهران با من هماهنگ نکرده بودند که امیر قرار است به استقبالم بیاید، به‌محض نشستن روی صندلی یک پیام برای حاج صادق ارسال می‌کنم:

-من رفیق دارم این‌جا؟

حاج صادق بلافاصله جواب می‌دهد:

-بله همون رفیق قدیمی…

خیالم که از بابت هماهنگ بودن حضور امیر راحت می‌شود، می‌گویم:

-چقدر دلم برات تنگ شده بود پسر.

همان‌طور که طرح زیبای لبخند به روی صورتش نقش بسته جواب می‌دهد:

- ما بیشتر آقا، شما دیگه از بعد اون پرونده داعش دور شدی و رفتی تو آسمون‌ها.

 دستی به روی پایم می‌کشم و می‌گویم:

-تو دیگه دست رو دلم نزار از بعد اون پروژه دنیا به ما نخندید که نخندید، اگه تو تونستی مسافرت درست و حسابی بری و استراحت کنی منم تونستم.

امیر درحالی‌که دستش را روی دنده‌ی ماشین می‌لغزاند و سرعت می‌گیرد می‌گوید:

-کارکردن برای آقا سختی‌هایی هم داره دیگه شیرینی تهش مهمه، این‌طور نیست؟

 کمی به فکر فرومی‌روم و به آخرش فکر می‌کنم به تهش، به شیرینی روزهای پایانی هر کدام از پرونده‌هایی که داشتم ؛ به خنثی کردن آن بمب لعنتی در ایستگاه متروی تهران، به جلوگیری از پرواز آن هواپیما که می‌خواست بزرگ‌ترین ترور بیولوژیکی قرن را انجام دهد، به دستگیری فردی که با خزعبلاتش مغز جوانان را می‌شست و آن‌ها را راهی تیمارستان می‌کرد.

 در کسری از ثانیه آخر پرونده‌هایی که تابحال داشتم از بین چشم‌هایم رد می‌شود:

 انتقام خون حاج‌قاسم و به درک واصل کردن گابریل، جلوگیری از خروج دفینه‌های ارزشمند تاریخی و رسیدن به آن خبرنگار مو فرفری احمق، امیر راست می‌گوید طرح هر کدام از پرونده‌هایی که داشتم شیرین و دل‌پذیر بوده‌است حتی اگر در خلال آن اتفاقات ناگواری افتاده‌ باشد. راضیه، رسول ،میکائیل، آه که چقدر داغ دیده‌ام در این سال‌ها چقدر در خلوت اشک ریختم و بی‌صدا گریه کردم.

 در فراق عزیزانم امیر من را به داخل ماشین برمی‌گرداند: 

- کجاها رفتی دادا؟ برگرد پیش خودم. تازه بعد از این‌همه مدت دیدمت…

 تلخند می‌زنم و می‌گویم:

- به آخر پرونده هام فکر می کردم … بی‌خیال از کجا آوردن تورو روی این پرونده؟

امیر می‌گوید:

- از وقتی‌که سوژه تون تصمیم گرفت بیاد اصفهان، مدیر ما هم یه پرونده درست کرد و دادش به من تا در جریان ریز اتفاقات باشم. می‌خوان چی‌کار کنن به‌نظرت؟

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

-راستش هنوز مطمئن نیستم ولی…

 امیر کنجکاوانه می‌پرسد:

 -ولی چی؟

 نفس کوتاهی می‌کشم و جواب می‌دهم : 

-ولی می‌دونم هدف سوژه نطنزه.

 امیر آب دهانش را قورت می‌دهد و زیر لب می‌گوید:

- یا خدا یه خراب‌کاری دیگه.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت شصت و یک -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

#سلام_فرمانده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت -
کمیل حرفم را قطع می‌کند:

-بهتر نیست بپرسی کجا می‌خواد بره؟

 یک فکر در سرم می‌افتد و با تمام وجود سعی می‌کنم که انکارش کنم، می‌پرسم:

-بگو که جون به لب شدم، کجا می‌خواد بره کمیل؟ 

جوابی می‌دهد که به مشابه یک تیر خلاص تمام فرضیه‌ها و نقشه‌هایی که برای این پرونده داشته‌ام را خراب کند، او می‌گوید:

-از یه سایت معتبر هواپیمایی بلیط گرفته برای دبی.

ای وای… حالا چکار باید بکنیم درحالی‌که دور اتاق کار قدم می‌زنم، می‌گویم:

- ساعت، ساعت پروازش برای کیه؟ اصلا الان ساعت چنده؟

کمیل از همان طرف خط متوجه می‌شود که کنترلم را از دست دادم، کمی مکث می‌کند تا بتوانم خودم را پیدا کنم.

نگاهی به ساعت روی دیوار اتاقم می‌اندازم که عقربه‌هایش چهار و سی دقیقه ظهر را نشان می‌دهد. کمیل می‌گوید:

-ساعت پرواز شش عصره باید چکار کنم؟

 جوابی برای این سوال ندارم. گوشه ناخنم را به دندانم بند می‌کنم و می‌کشم. کمیل می‌گوید:

-دستور چیه؟ بذاریم بره؟

نفس کوتاهی می‌کشم و درحالی‌ که از اتاقم خارج می‌شوم می‌گویم:

-بهت خبر می‌دم فعلا چشم ازش برندارید…

 سپس بدون فوت وقت به‌طرف اتاق حاج صادق می‌دوم.

 مسئول دفترش با دیدن من از روی صندلی بلند می‌شود و با احترام می‌گوید:

- حاج آقا یه جلسه مهم…

 اجازه ی کامل شدن جمله‌اش را نمی‌دهم و می‌گویم: 

-فورا جلسه رو کنسل کن.

 متعجب نگاهم می‌کند و نامطمئن می‌گوید:

- آخه جلسه مهمیه آقای …

صدایم را بالاتر می‌برم :

-گفتم کنسل کن آقا. برای چند دقیقه هم که شده همین الان باید رئیس رو ببینم.

 سرش را به نشانه درک کردن شرایط تکان می‌دهد و با حرکت دست اشاره می‌کند تا وارد اتاق کناری شوم جایی‌ که مهمان حاج صادق نتواند متوجه حضورم شود. اتاقی که دقیقاً برای چنین دقایقی طراحی‌شده است، اتاق انتظار. 

وارد اتاق انتظار می‌شوم و روی مبل یک‌نفره سرمه‌ای رنگ که در وسط اتاق قرار دارد، می‌نشینم. جلوی پایم یک میز عسلی کوچک و روبرویم نیز یک مبل دیگر است که جای میزبان جلسه یعنی حاج صادق است.

درب اتاق انتظار باز می‌شود و حاج صادق با چهره‌ای گرفته وارد می‌شود و قبل‌از این‌که بخواهم از دلیل اصرارم برایش بگویم، می‌گوید :

-امیدوارم کار واجبی داشته باشی می‌دونید که آقای…

 سرم را به نشانه درک کردن شرایط تکان می‌دهم و می‌گویم:

-سلام آقا می‌دونم ولی تیم ت.میم بن تیلور گزارش دادند که بلیت گرفته برای دبی.

 حاج صادق با چشم‌های گرد شده از شدت تعجب می‌گوید:

-بلیت گرفته؟ یعنی می‌خواد بره؟ با بقیه چی کار کنیم؟ 

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

- ساغرکه توی تهران پلاسه، شبنم هم تازه رسیده اصفهان و فعلا که سهیل رو نگه داشته و الان هم توی رستوران دارن غذا می‌خورن، فقط ما موندیم اگه الان بن تیلور رو بگیریم بااین ‌همه سرنخ بریده‌شده چه کار کنیم و اگه نگیریم هم…

حاج صادق چند ثانیه مکث می‌کند و همان‌طور که تسبیح گلی کوچکش را در بین انگشتانش می‌لغزاند می‌گوید:

-بذارید بره.

متعجب می‌پرسم:

-بره ؟ آقا این خیلی حیفه اگه بزاریم این‌طوری بپره آقا این…

 حاج صادق حرفم را قطع می‌کند:

- الان شبنم چرا رفته اصفهان؟ هم تو می‌دونی هم من که به‌خاطر دیدن میراث دلربای اصفهان این‌همه راه رو نرفته… بازهم خودت می‌دونی که هدف این‌ها با این‌همه بریزوبپاش و هزینه، فرستادن زن‌های مختلف توی جامعه نیست. بهائی‌ها بیش‌از شصت ساله که دارن تو این کشور عضوگیری می‌کنند و دیگه نیازی به این حرف‌ها نیست . این‌ها به طمع نطنز اومدن و شک نکن گروهی رو برای نفوذ و دست‌کاری و خراب‌کاری داخل نطنز دارند تا بازهم به مذاکرات لطمه بزنن. الان که ما این‌همه بهشون اشرافیت داریم و می‌تونیم تا یکی دو روز آینده اون راه رو پیدا کنیم و جلوی نفوذ دشمن رو بگیریم، به صلاح نیست به‌خاطر بن تیلور این فرصت طلایی رو از دست بدیم.

 دستی به شقیقه ام می‌کشم و می‌گویم:

-هر طور صلاح شماست رئیس، پس با این حساب بهتره من برم اصفهان چون دیگه تهران کاری نداریم.

 حاج صادق دستی به شانه‌ام می‌زند :

- موفق باشی فقط تا آخرین لحظه چشم از تیلور برندار … یکی رو هم بفرستید تاخود دبی باهاش بره و سعی کنید حتی‌المقدور باهاش باشید تا اگه درصدی شانس با ما یار بود و خواست برگرده ازش بی‌خبر نباشیم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت شصت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و نه -
 بلافاصله کمیل را صدا می‌زنم و می‌گویم:

-من این یارو رو دارم، تو به خانمت با خط سازمانی‌ای که داری زنگ بزن و ببین کجاست.

 کمیل با کمی مکث می‌گوید:

-خیره عماد.. چیزی شده داداش؟

همان‌طور که سعی می‌کنم تا چهره‌ی تقریباً پوشانده شده‌ی راننده ماشینی که به‌دنبال ما و سوژه پرونده ما یعنی خانم صبوری افتاده را ببینم، می‌گویم:

-امیدوارم… فقط فورا موقعیت مکانی‌اش را بپرس و بهم خبر بده.

دلم شور می‌زند در کسری از ثانیه فکر می‌کنم خانم تابش… همسر کمیل، مجروح و جانباز پرونده‌ی قبل و فردی که حالا به دنبال سوژه‌ی پرونده من راه افتاده، نفوذی سیستم من است که بدون سروصدا مشغول تعقیب و مراقبت شده تا به‌عنوان نفر سوم، مراقب تعقیب و ضد تعقیب‌ها باشد و اوضاع را رصد کند. 

اصلا اگر برای همین کار به کمیل نزدیک شده باشد چه؟ 

نفس کوتاهی می‌کشم، دو دلم که این افکار را دور بریزم یا بلافاصله با حفاظت سازمان در میان بگذارم.

 نباید عجله کرد بهتر است کمی صبور باشم تا ببینم به کمیل چه جوابی می‌دهد.

جواب او به کمیل کلید قفل بزرگی‌ست که حالا به مغز من خورده‌ است.

کمیل از طریق بی‌سیم با من ارتباط می‌گیرد :

- فردی که دنبال شما و سوژه ات بوده ساغره…

 سروکله ساغر وسط این شلوغی‌ها چطور پیدا شد؟ شاسی مخفی بی‌سیمم را فشار می‌دهم تا همین سؤال را از کمیل بپرسم:

- مطمئنی؟ 

 کمیل با لحنی کاملاً شاداب جواب می‌دهد:

- با خانمم تماس گرفتم می‌گه بعد از تحویل سوژه خودش با ساغر همراه شده واسه همین هم الان درست پشت سر ما داره راه میره.

از کمیل تشکر می‌کنم و با فشار دادن چند شاسی کانال ارتباطی را تغییر می‌دهم :

-تابش، تابش … عماد. تابش تابش عماد

 چند ثانیه بعد جواب می‌دهد:

- عماد بگوشم بفرمایید.

 از آینه موتور نگاهی به او می‌اندازم که هنوز نتوانسته من را ببیند. سپس می‌گویم :

- سوژه رو تحویل گرفتم لطفاً برگردید مقر .

خانم تابش که اتمام ماموریت را می‌گوید و با چرخاندن فرمان ماشین از ما فاصله می‌گیرد .

حالا من می‌مانم و خانم صبوری که تقریباً مطمئنم هیچ ایدئولوژی‌ای پشت رفتارهایش ندارد.طبق حرف‌هایش به‌خاطر اصرارهای بن تیلور پا به معرکه گذاشته و ساغر …

جابر اعلام موقعیت می‌کنه:

- سر چهارراه سوژه از ماشین پیاده شد تقریباً مطمئنم که باهامون همکاری می‌کنه فقط یه درخواست داشت… کد درخواست تماس تلفنی را می‌گویم و منتظر می‌شوم تا جابر به خط سازمانی هم زنگ بزند .

با اولین زنگ جوابش را می‌دهم :

درخواست چی؟ مگه قرار بود باهاش معامله کنیم؟

 جابر کمی مکث می‌کند و با شرمندگی می‌گوید:

- می‌دونم حق نداشتم از طرف خودم حرف بزنم ولی انگار که حال پدرش نامساعده و به‌خاطر وضعیت مالی که دارند ممکنه نتونه از پس مخارج درمان بربیاد آقا، این بهم گفت نمی‌خواد پول‌های بن تیلور رو خرج پدرش کنه. گفت خبر نداشته حتی معامله با بهائی‌ها هم حرامه حاضر نیست پولای اون رو تو زندگیش بیاره. منم راستش…

 نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

- مشکلی نیست ،کار خوبی انجام دادی .فقط مبادا تغییر رفتارش اون‌ها رو هوشیار کنه.

 جابر خیالم را راحت می‌کند:

- نه آقا از آن جهت جای نگرانی نیست، کاملاً توجیه شده و بعید که از طرف صبوری بخواهیم با مشکل خاصی روبرو بشیم.

می‌گویم:

- توکل به خدا…یا علی…

 سپس با خط سازمانی‌ام مهندس را می‌گیرم و جویای احوال سهیل می‌شوم. 

مهندس توضیح می‌دهد:

- سهیل تونست با سوژه لینک بشه و حالا هم رفته تا از دکه کنار عوارضی براش سیگار بخره، اوضاع این سمت عالیه و تا یه ربع بیست دقیقه دیگه می‌رسیم به اصفهان.

لب‌هایم با شنیدن کار خوب سهیل کش می‌آید و می‌گویم:

- عالیه خدا قوت… از طرف من به کمیل بگو سعی کنه خیلی نامحسوس خودش را به شبنم وصل کنه اگه شبنم بتونه بهش اعتماد کنه و سهیل رو به‌عنوان راننده قبول کنه ، خیلی از مشکلات ما حل می‌شه.

مهندس لب‌هایش را کش می‌دهد و کاملاً خنثی جواب می‌دهد:

- امیدوارم… من هم امیدوارم که کار همین شکلی پیش بره.

 دستی به شانه‌اش می‌کوبم و می‌گویم:

- من رو بی‌خبر نگذار.

تلفنم می‌لرزد نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌ام می‌اندازم و با دیدن نام کمیل شوکه می‌شوم . حتما اتفاق مهمی افتاده که ترجیح داده از بی‌سیم استفاده نکند و مستقیماً با خودم در ارتباط باشد.

انگشتم را روی دکمه‌ی گوشی تلفن همراهم فشار می‌دهم :

- خیره بزرگوار،چیزی شده ؟

کمیل نفس‌نفس زنان می‌گوید:

- خیر نیست عماد، بچه‌های مراقبت از بن تیلور می‌گن از خونه زده بیرون .

متعجبانه عین جمله‌اش را تکرار می‌کنم:

- زده بیرون؟ معلومه داری چی می‌گی؟ نه به اون پنهان‌کاری‌ها و نه به این….
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه و نه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و هشت -
نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم تا مطالبم را خلاصه کنم. به خانم صبوری که درست پشت سر من نشسته می‌گویم:

- خوب گوش‌کن خانوم، تو ناخواسته وارد یه بازی خیلی خطرناک شدی؛ ولی حالا وقت برای این حرف‌ها نیست. بچه‌ها گفتن انگار یکی رو فرستادند دنبال شما تا ببینند چرا با یه ماشین چند دقیقه‌ای هست که داری می‌چرخی. اگه همچین چیزی رو ازت پرسیدن باید بگی راننده ماشین نظرم را به خودش جلب کرد، بگو زیر آینه‌اش چهارقل زده بود و ریش داشت، واسه همین هم خواستم برم رو خطش.. ما باید پیاده شیم، فقط حرف‌هایی که بهت زدم رو یادت نره! 

یادت نره تنها کسی که می‌تونه تو این اوضاع بهت کمک کنه خودتی؛ این بازی فقط جنبه دینی و اعتقادی نداره این یه بازی خطرناکه که مستقیماً با امنیت ملی سروکله می‌زنه. می‌گیری ک چی می‌گم؟

صبوری می‌خواهد با با توضیحات اضافه از خودش دفاع کند که می‌گویم:

-حرف زدن چیزی رو عوض نمی‌کنه خانم الان باید با همکاری کردن به ما ثابت کنی خودت رو.

سپس رو به جابر می‌گویم:

-من رو چند متر جلوتر پیاده کن، فقط زحمت توجیه‌های نهایی رو هم بکش به‌ نظرم به اون موضوعی که خانم صبوری علاقه‌ای نداره تا درموردش صحبت کنه هم اشاره کن تا هم یه چیزایی یادش بیاد و هم بدونه که اگه لازم باشه تا چه حد می‌تونیم بهش نزدیک باشیم. 

سپس جابر ترمز می‌کند و من بدون نگاه کردن به اطراف از ماشین پیاده می‌شوم.

بعد هم فورا وارد هایپر مارکت بزرگی که در همین حوالی قرار دارد می‌شوم و بعد از فشار دادن شاسی مخفی زیر آستینم می‌گویم:

-کمیل یارو هنوز دنبالشه؟ به من یا خانم جعفری شک نکرده‌اند؟

 کمیل خیلی زود جواب میده:

-نه آقا صاف زوم کرده رو دختره. فکر کنم وقتی دید جابر داره مسافر می‌زنه یکم خیالش راحت شد؛ ولی به‌ هرحال باید رعایت کنید.

 کمیل درست می‌گوید، جانب احتیاط را همیشه باید رعایت کرد.

از هایپر مارکت خارج می‌شوم و بلافاصله با اشاره‌ی دست از راننده‌ گشت موتوری می‌خواهم تا خودش را به من برساند.

خیلی زود سوار می‌شوم و به‌دنبال کمیل می‌روم تا بتوانم نیروی سایه سوژه را شناسایی کنم؛ اما در کمال تعجب با فردی در ماشین پشت ماشین سوژه روبه‌رو می‌شوم که اصلا انتظارش را نداشتم. 
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه و هشت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 17
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس