علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

04 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و هفت -
نیم‌نگاهی به سجاد می‌اندازم:

-می‌تونیم صداش رو داشته ‌باشیم؟

شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-آقا اگه بخوام با تیم شنود لیزری هماهنگ کنم، دست‌کم یک ساعت زمان می‌بره.

آهی از سر ناچاری می‌کشم و می‌پرسم:

-راه دیگه‌ای نیست؟

 سجاد کمی فکر می‌کند و ساکت می‌شود که ناگهان ایوب می‌گوید:

-باید مخودمون بریم تو صحنه آقا.

لبخندی ناخداگاه به روی لب‌هایم نقش می‌بندد، ایوب عجیب من را به یاد کمیل می‌اندازد. با همان لبخندی که لب‌هایم را به طرفین کشیده‌است، جواب می‌دهم:

-نه بزرگوار. رفتن ما هیچ مشکلی رو حل نمی‌کند.

 از سر جایم بلند می‌شوم و همان‌طور که کاپشنم را روی دوشم می‌اندازم وارد حیاط می‌شوم و شماره کمیل را می‌گیرم. خیلی طول نمی‌کشد که کمیل جواب می‌دهد:

-جونم عماد، چیزی شده؟

 به گوشه‌ای خیره می‌شوم و جواب می‌دهم:

-من باید این سوال رو ازت بپرسم، الان کجایی کمیل؟ 

کمی مکث می‌کند و می‌گوید:

- توی ت م سوژه… چطور مگه؟

ابرویی بالا می‌اندازم:

-دقیق بگو، الان دقیقا سوژه‌ت کیه؟

کمیل متعجب جواب می‌دهد:

-این چه سؤالیه؟ خب معلومه ساغر.

 سری از روی تاسف تکان می‌دهم و می‌پرسم:

-کمترین فاصله‌ای که با سوژه داشتی چقدر بوده؟ اصلا از کجا تحویلش گرفتی؟ 

کمیل که با شنیدن سوالات من لحنش به یک باره تغییر می‌کند، کلمات را با نگرانی به زبان می‌آورد:

-مارو دیده؟ 

نفسم را با حرص به بیرون پرتاب می‌کنم:

-جواب من رو بده بزرگوار.

کمیل فورا می‌گوید:

-کمترین فاصله‌ای که ما باهاش داشتیم، چهل پنجاه متر بوده…

سؤالم را دوباره تکرار می‌کنم:

-از کجا تحویلش گرفتی؟

 کمیل توضیح می‌دهد:

-شیش هفت ساعت پیش رفته سالن زیبایی کفیرا که برای خودشونه، منم از همون‌جا تحویلش گرفتم.

سپس از خودش دفاع می‌کند:

-ما خیلی محتاط عمل کردیم، محاله ما رو دیده باشه.

می‌گویم:

-و همینطور محاله که شما اون رو دیده باشید.

کمیل کلافه می‌گوید:

-معلومه چی می‌گی؟

 آهی از اعماق سینه می‌کشم و تیر خلاص را به کمیل می‌زنم:

-رو دست خوردیم بزرگوار…

 کمیل با صدای بلندتر می‌پرسد:

-تو رو به روح راضیه… اصل حرفتو بزن که مردم از استرس .

مکثی می‌کنم و می‌گویم:

-ساغر الان توی اصفهان کنار شبنمه؛ اون که دخل مهران را آورده بدلش بوده.

رو دست خوردیم بزرگوار…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و هفت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

04 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و شش -
آب دهانم را قورت می‌دهم و متعجب می‌پرسم:

-یعنی چی؟ آخه چرا؟ 

کمیل ادامه می‌دهد:

-هنوز نمی‌دونم، چی‌کار کنیم الان؟ وارد بشیم؟

پلک‌هایم را روی‌هم فشار می‌دهم و می‌گویم:

-نه، اصلا. فقط از قتل مهران مستندات جمع کردید؟ 

کمیل همان‌طور که می‌دود جواب می‌دهد:

-از خود صحنه نه؛ ولی وقتی ساغر داشت از خونه خارج می‌شد، تصویرش رو با اسلحه زدیم.

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-خب من که این‌جا گیرم؛ ولی اگه لازم شد ترتیب یه جلسه ویدئو کنفرانس رو می‌دم.

باید بفهمیم چرا مهران رو حذف کردند، اونم حالا که هنوز در حال بررسی برای پروژه‌ی نطنزه.

 کمیل می‌گوید:

-تو نگران این‌جا نباش، بچه‌ها رو بسیج می‌کنم تا خیلی زود ته و توی ماجرا رو دربیاریم؛ ولی باید اعتراف کنم انتظار این اتفاق رو نداشتم.

با خودم فکر می‌کنم که من هم همین‌طورم… شوکه و گیج! چند ثانیه قبل که تلفن کمیل را برداشتم انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم به‌ جز این‌ که بگوید پای یک پرونده قتل به ماجرای ما باز شده است. سعی می‌کنم تا آرامش را به کمیل برگردانم.

-متوجهم چی می‌گی، سعی کن تمام تمرکزت روی پرونده باشه. اجازه ندید داخل این بازی که راه انداخته بشید. ممکنه همه‌اش یه تله باشه برای گیر انداختن پای ما به این معرکه.

 کمیل حرف‌هایم را می‌شنود و تایید می‌کند. بعد از خداحافظی با او از سر جایم بلند می‌شوم و رو به امیر می‌گویم:

-از حالا به بعد هر لحظه باید منتظر شنیدن یه خبر بد باشیم.

سپس رو به بقیه بچه‌ها با صدای بلندتری ادامه می‌دهم:

-پرونده وارد مرحله جدیدی شده و باید شش‌دانگ حواسمون رو بزاریم براش.

 بچه‌ها هر کدام به سر جای خود برمی‌گردند و امیر به من یادآوری می‌کند که هنوز لیوان آبم پر است کمی از آب توی لیوان را می‌نوشم و سعی می‌کنم خوابی که دیده‌ام را برای مدتی هرچند کوتاه از حافظم پاک کنم؛ اما…

باید اعتراف کنم که هنوز هم در شوک شنیدن خبر کشته شدن مهران هستم. 

دفترچه‌ی کوچکم را از داخل کتم بیرون می‌کشم و کمی مشغول خواندن مختصات پرونده می‌شوم… هر بار به قتل مهران که می‌رسم برمی‌گردم و یک بار دیگر همه چیز را از اول مرور می‌کنم… به خودم که می‌آیم متوجه می‌شوم حدود یک ساعتی می‌شود که در حال ورق زدن صفحات این دفترچه‌ی لعنتی هستم.

یکی از نیروهای امیر از اتاق کناری صدایم می‌زند:

-آقا عماد میاید یه لحظه؟

دستم را به زانویم می‌گیرم و بلند می‌شوم تا به همراه امیر به طرف سیستم اتاق کناری برویم. سجاد با دیدن ما از روی صندلی بلند می‌شود و بلافاصله بعد از اشاره دست من سر جایش می‌نشیند و می‌گوید:

-سوژه مون از هتل اومد بیرون.

 فورا می‌گویم :

-خب با تیم مراقبتی که براش گذاشتیم صحبت کن و یه آمار بگیر.

 سجاد فورا شاسی بی‌سیم را روی میزش را فشار می‌دهد:

 -امیر یک امیر یک، سجاد.

 بلافاصله از آن طرف خط جواب می‌آید:

-سجاد جان بگوشم.

سجاد نیم‌نگاهی به من می‌اندازد تا برای ادامه دادن اجازه بگیرد با حرکت سر از او می‌خواهم تا ادامه دهد:

-آقاجون سعی کن سر از کارش دربیاری، ببین واسه چی اومده بیرون.

 چند ثانیه‌ای سکوت در فضا حکم‌فرما می‌شود و تمام توجه افراد حاضر به مانیتور پیش روی سجاد جلب شود. شبنم که از هتل بیرون آمده پک عمیقی به سیگاری که در دست دارد می‌زند و نگاهی به چپ و راستش می‌اندازد، سپس دست بلند می‌کند و به آن طرف خیابان می‌رود. مشتاقانه به‌طرف مانیتور خم می‌شوم تا چهره‌ی فردی که این وقت شب توانسته شبنم را از هتل خارج کند ببینم…

 یا علی!

 باورم نمی‌شود، چند بار پلک می‌زنم و چشم‌های گرد شده‌ام را به صحنه مانیتور نزدیک‌تر می‌کنم و می گویم:

-این ‌که ساغره… این… این…

 این‌جا چه کار می‌کنه؟

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و شش -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و پنج -

راضیه لب‌هایش را کش می‌دهد و لبخند زیبایی را به روی صورتش می‌نشاند.

 هنوز شبیه یک‌سال و نیم پیش است. شبیه همان روز قبل از تصادف شکمش جلو آمده و صورتش پف‌کرده است .چیزی نمی‌گوید اما همین‌که احساس می‌کنم کنارم ایستاده و نگاهم می‌کند دلم را قرص می‌کند. به‌آرامی زمزمه می‌کنم:

- دلم برات تنگ شده خانومم… خیلی زیاد، کاش میشدیه بار دیگه بتونم کنارت بشینم و یه دل سیر نگات کنم .

راضیه حرفی نمی‌زند اما چشم‌هایش کتابی قطور است که هر صفحه‌اش صد سال خاطره را در خود جای داده چشم‌هایش فانوس روشنی است در دل سیاهی شب.

 سعی می‌کنم معنی کنم نگاهش را که ناگهان لبخند از روی صورتش پاک می‌شود.

 با دیدن این حال راضیه ته دلم خالی می‌شود ، نگران می‌پرسم :

- چی می‌خوای بگی؟ چی شده عزیزم؟ چرا پریشونی؟ راضیه مضطرب نگاهم می‌کند. چشم‌هایش سرخ و ساحل امن نگاهش طوفانی می‌شود چقدر این نگاه برایم آشناست از همان جنس نگاه‌هایی که هر وقت تلفنم زنگ می‌خورد و می‌خواستم از خانه خارج شوم تا پشت در بدرقه‌ام می‌کرد. همان نگاه‌هایی که وقتی در وسط ماموریت‌های مختلف مجروح می‌شدم و روی تخت بیمارستان گیر می‌افتادم به سمتم می‌آمد و تحویلم می‌داد.

 می‌گویم:

- این‌طوری نگام می‌کنی دنیا خراب می‌شه رو سرم لااقل یه حرفی بزن. از چیزی خبر داری؟

 راضیه با سکوتی مرگ‌بار چند قدم به عقب می‌رود و سپس دستش را طوری که بخواهد به من بفهماند که نزدیکش نشوم دراز می‌کند و کمی منتظر می‌شود تا بعد از اولین باری که پلک‌هایم باز و بسته می‌شود از پیش چشم‌هایم برود.

احساس خفگی می‌کنم. نمی‌دانم چرا راضیه از من خواست تا نزدیکش نشوم. می‌خواهم از جایم بلند شوم تا کمی آب بخورم که ناگهان امیر با دست بازویم می‌کوبد.

از خواب می‌پرم و وحشت زده نگاهش می‌کنم، بقیه‌ی بچه‌ها کمی دورتر ایستاده‌اند و با ترس من را نگاه می‌کنند. امیر کلمات را پشت سر هم بیان می‌کند:

-نترس حاج عماد، چیزی نیست… نگران نباش، خواب بودی.

 لب‌های خشکم را تکان می‌دهم:

- آب… یه‌کم آب بهم می‌دی؟

ایوب که قبل‌تر با تعاریفی که امیر از او شنیده بودم، او را فردی عملیاتی و کف خیابانی می‌شناختم فورا از چهارچوب درب اتاقی که در آن دراز کشیدم خارج می‌شود و چند ثانیه بعد با یک لیوان آب برمی‌گردد.

 انگشت‌هایم را شبیه پیچکی به‌دور لیوان آب حلقه می‌کنم و زیر لب بسم‌الله می‌گویم تا اولین جرعه را بنوشم که ناگهان تلفنم زنگ می‌خورد. 

بدون مکث لیوان را روی زمین می‌گذارم و تلفنم را جواب می‌دهم:

-جانم کمیل چی شده؟

کمیل کلمات منقطع و بریده به گوشم می‌رساند:

- چند دقیقه پیش… صدا… صدای گلوله… اومد.

 کلافه فریاد می‌زنم:

-درست حرف بزن کمیل ببینم چی شده؟ کی گلوله شلیک کرده؟ 

درحالی‌ که به‌صورت نگران بچه‌های خانه امن اصفهان نگاه می‌کنم صدای کمیل را می‌شنوم که در حال دویدن توضیح می‌دهد:

-ساغر… ساغر مهران رو کشت، مهران رو کشت.

 

یا حسین …
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و پنج -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و چهار -

بعد از یک احوال‌پرسی کوتاه صندلی کنار میز سجاد را عقب می‌کشم و روی آن می‌نشینم:

-فعلا با این آقا سجاد شروع کنیم تا ببینیم خدا چی می‌خواد.

 سپس انگشتان دستم را دور لیوان چایی حلقه می‌کنم و ادامه می‌دهم:

- الان در چه حالی؟

 با همان نگاه و چهره معصومش می‌گوید:

- الحمدلله خوبم آقا.

چشم‌هایم را چند ثانیه می‌بندم تا بتوانم جلوی خنده خودم را بگیرم، بعد می‌گویم:

-خدا رو شکر؛ ولی منظورم اینه که با سوژه ما در چه حالی… کجای کاری!

سجاد با شرمندگی می‌گوید:

- آهان، هیچی آقا فعلا با دوربین‌های شهری و امنیتی تحت نظره و کار خاصی نکرده.

سرم را به معنی متوجه شدن تکان می‌دهم و می‌گویم:

-چشم ازش برندار. شانس دوباره‌ای نداریم اگه گم‌وگور بشه.

سجاد یک چشم می‌گوید و خودش را روی صندلی‌اش جابه‌جا می‌کند.

کمی از چایی درون استکان را می‌نوشم که ناگهان کمیل با خط سازمانی هم تماس می‌گیرد:

-خیره بزرگوار، اتفاقی افتاده؟ 

با صدایی گرفته که نشان از خستگی زیاد دارد جواب می‌دهد:

-خیر که چه عرض کنم … پیمان یه‌کم اطلاعات سوخته به مهران داد، اونم با ساغر قرار گذاشته و قراره امروز همدیگر رو ببینند؛ اما اینا هر کدوم انگار دارند به یه سمتی میرن… اگه همین‌طوری بخواد ادامه پیدا کنه سروته کلاف رو گم می‌کنیم.

 از روی صندلی بلند می‌شوم و درحالی‌که به‌طرف حیاط می‌روم می‌پرسم:

 -مگه چی شده؟

 کمیل توضیح می‌دهد:

-بن تیلور رسیده و نمی‌دونیم داره چی‌کار می‌کنه، شبنم رفته اصفهان و خبر نداریم چی داره تو سرش می‌گذره، ساغر روزی سیزده چهارده ساعت می‌ره طبقه بالای سالن زیبایی و نمی‌دونیم چه برنامه‌ای داره و مهران هم که یه باره اومد سراغ پیمان و می‌خواد با پدرش ارتباط بگیره، با پدری که ساختگیه و واقعیت نداره… ولی گمونم یه سر این موش و گربه بازی‌ها به نطنز میخوره.

 پوزخند می‌زنم:

-از کرامات شیخ این است، شیره را خورد و گفت شیرین است. خب بزرگوار من که خودم همه‌ی اینا رو می‌دونستم خبر تازه چی داری؟

 کمیل می‌گوید:

 -هیچی… ساغر و مهران وارد باغ‌های هشتگرد شدن انگار یه جلسه اون‌جا دارند. اگه خبر تازه‌ای دستگیرم شد حتما بهت اطلاع می‌دهم.

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-باشه فقط می‌دونید کجا می‌خوان برن؟ اصلا بهشون اشرافیت دارید که اگه لازم شد…

کمیل با لحن بی‌اطلاع جوابم را می‌دهد:

-مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟ نه بهشون اون‌قدر مشرف نیستیم، حاج صادق گفتن تا جایی‌که می‌شه نزدیک نشیم ما هم اطاعت امر کردیم… بعدشم نمی‌تونیم خیلی‌… 

لبم را از زیر فشار دندان‌هایم خارج می‌کنم و می‌گویم:

-چی رو نمی‌تونیم بزرگوار؟ حرف یه خراب‌کاری بزرگ وسطه… نمی‌شه که نشست دست روی دست گذاشت تا خدای‌نکرده یه اتفاق بد بیفته.

کمیل کاملاً جدی و به‌دور از رفاقت‌ها و نزدیکی روابط ما می‌گوید:

-حق با شماست، سعی می‌کنیم یه لایه بهش نزدیک‌تر بشیم.

نفسم را با کلماتی که در سر دارم از سینه خارج می‌کنم: 

- خدا خیرت بده …من رو هم بی‌خبر نگذار.

 بعد از خداحافظی با کمیل به سمت رختخوابی که امیر برایم در اتاق کناری پهن کرده می‌روم و در یک لحظه به یاد همان اتاقک کوچیک در مقر نیروهای فاطمیون می‌افتم… وقتی شهید رسول، جسم کم جان و بی رمق من را به مقر نیروهای مستقر در سوریه رساند تا زخم‌هایم را بانداژ و جان دوباره‌ای به من بدهند.

 اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند و چندباری پلک می‌زنم که ناگهان راضیه ام را در کنارم می‌بینم…

 یک لحظه شوکه می‌شوم و همان‌طور که به چشم‌هایش خیره می‌شوم لب‌هایم را تکان می‌دهم:

-خانمم این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و چهار -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و سه -

با حرص لبخندی می‌زنم و می‌گویم:

-به پیمان بگید پدرش رو یکی از کارکنان داخلی نیروگاه معرفی کنه و بگه اطلاعات بیشتری ازش نداره.

 تیم ت م مهران رو هم افزایش بدید تا تحرکاتش رو از دست ندیم.

 کمیل چشم می‌گوید تا خداحافظی کنیم.

نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که عقربه‌هایش یک ربع به شش عصر را نشان می‌دهد. به امیر که حالا هم‌ سفر و راهنمای من در اصفهان است نگاه می‌کنم و می‌گویم:

-نه به اون عجله‌ای که توی تهران داشت، نه به این مکثی که این‌جا می‌کنه.

 امیر سری تکان می‌دهد و می‌گوید:

-آره واقعاً از نظر من هم رفتاراش طبیعی نیست، کاش می‌شد بفهمیم پیامی چیزی بهش رسیده یا نه؟ ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌کنم و می‌گویم:

-چطوری؟ اصلا چه پیامی باید بهش می‌رسید؟

 امیر شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-چه می‌دونم، یه‌چیزی مثل صبر کردن… عقب افتادن مأموریت یا شاید هم…

به چشمای نگران و  زرد شده امیر نگاه می‌کنم و می‌پرسم:

 -شاید هم چی؟

 خیره به چشم‌هایم نگاه می‌کند و می‌گوید:

-شاید هم به‌کلی اومدنش به اصفهان سرکاری بوده.

 با بی‌محلی می‌گویم:

-تو هم یه‌چیزی می‌گی واسه خودت، یعنی چی سرکاری آخه… که چی بشه؟ 

امیر آب دهانش را قورت می‌دهد:

-مثلاً بن تیلور جلو چشم همه از ایران بره و بعدش هم ما دستمون بهش نرسه.

یک لحظه قفل می‌کنم که چرا این‌جای کار را نخوانده بودم. اگر امیر راست می‌گفت چه؟ چه کاری می‌توانستم با شبنم و ساغر انجام دهم.

 پیام کمیل روی صفحه‌ام نقش می‌بندد:

-تیلور از گیت فرودگاه رد شد و توی سالن انتظار منتظر رسیدن هواپیمای خودشه.

جوابی نمی‌دهم.

 امیر هوشیارم می‌کند:

 ’سهیل آلارم می‌ده نگاهش کنیم.

بلافاصله صدای داخل ماشین را وصل می‌کنم که سهیل می‌گوید:

-از آشنایی باهات خوشحال شدم، راستی من دیگه حسابی خسته‌ام و امشب رو همین‌جا می‌مونم… اگه کاری داشتی کافیه یه تک زنگ بزنی.

 پوف نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم، بدبیاری پشت بدبیاری… حالا باید یک تیم تعقیب و مراقبت هم برای شبنم بگذاریم. به امیر نگاه می‌کنم:

-حلقه اول رو فعال کن.

 امیر بی‌سیم دستی‌اش را جلوی دهانش می‌گیرد و درحالی‌که گردنش را تا نزدیکی زانوهایش پائین آورده می‌گوید:

-از فرماندهی به حلقه اول، سوژه رو از مهمون تحویل بگیرید… مفهومه؟!

 سپس صدای نفرات از حفره‌های بی‌سیم، در ماشین پخش می‌شود:

- امیر یک مفهوم شد.

 امیر دو انجام‌وظیفه می‌شه.

-امیر سه هستم، به روی چشم.

 من نیز شماره مهندس را می‌گیرم و بعد از یک احوال‌پرسی کوتاه از او می‌خواهم تا یک اتاق برای سهیل رزرو کند تا امشب را خوب استراحت کند. امیر پیشنهاد می‌دهد که به خانه امن سازمان در اصفهان برویم. چاره‌ی دیگری ندارم و ماندن در خیابان هیچ‌چیزی را برایم تغییر نمی‌دهد، قبول می‌کنم تا به سمت خانه امن حرکت کنیم. خانه‌ای حیاط‌دار که یک درخت خرمالو وسط حیاطش قد علم کرده و با دراز کردن شاخه‌هایش به سمت آسمان قدرت‌نمایی می‌کند. امیر چند نفر از بچه‌هایی که در شیفت‌های سنگین مشغول فعالیت در این‌جا هستند را به من معرفی می‌کند. یکی از آن‌ها حمزه است، لاغر اندام و پوستی گندمی دارد و شبیه تمام بچه‌های زحمت‌کش سازمان زیر چشم‌هایش از بی‌خوابی‌های متعدد تیره و سیاه شده‌است. حمزه جانشین امیر در خانه امن است و یکی از افرادی است که همه بچه‌ها او را با دست فرمان قرص و محکمش می‌شناسند.

نفر بعدی سجاد است و این‌طور که امیر می‌گوید بیشتر اوقات پشت همان مانیتور صفحه تخت می‌نشیند و با چند کلیک یک شهر را روی انگشتش می‌چرخاند و نفر بعدی که مطابق تعاریف امیر فردی با روحیات کاملا عملیاتی و چریک صفت است، ایوب است.

 ایوب سابقه حضور در جنگ با داعش و حتی شرکت در یکی از نمازجمعه‌های ابوبکر بغدادی را دارد و تنومند و حرفه‌ای است و اگر لازم باشد می‌تواند پنج کیلومتر را یک‌نفس بدود. نیم‌نگاهی به قد و هیکلش می‌اندازم و در دل تحسینش می‌کنم که همراه این بدن تنومند، مغزی اطلاعاتی و خلاق دارد. 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و سه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس