علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

06 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و هفت -
از شنیدن تحلیل‌های کمیل حرص می‌خورم؛ اما چون کاملاً با او موافق هستم نمی‌توانم مخالفتی کنم. در عوض می‌گویم:

-پس باید سعی کنیم یه جوری حافظ جونش هم باشیم، یه جوری که به پرونده لطمه نخوره.

 کمیل تأیید می‌کند و چند پیشنهاد مطرح می‌کند تا روی آن‌ها فکر کنم.

 بعد از خداحافظی با او یک‌بار دیگر به تمام مکالمات شبنم و ساغر در یک ساعت گذشته گوش می‌کنم. با اینکه شدت بارش برف نسبت‌ به دقایق قبل دوچندان شده؛ اما ترجیح می‌دهم به‌جای رفتن درون خانه امن در کوچه‌های سنتی اطراف کمی قدم بزنم، حرف‌های ساغر و شبنم با اینکه اصلا جذاب نیست؛ اما ممکن است حاوی مطالبی باشد که بتواند ما را چند ده روز جلوتر بیندازد. همان‌طور که مشغول گشت‌ و گذار در کوچه‌های اطراف هستم ناگهان یک فکر به ذهنم خطور می‌کند. ما در نقطه‌ای قرار گرفته‌ایم که یا باید منتظر درخواست آن‌ها از پیمان باشیم و بازی خودمان را ادامه دهیم و با هوشیاری کامل و رعایت نکات امنیتی بدون دعوت به بازی آن‌ها وارد شویم. فکری که چنددقیقه‌ای است در ذهنم چرخ می‌خورد بی‌شک به دومین گزینه مربوط می‌شود، به‌جایی که ما باید خودمان را وارد بازی کنیم.

 نیاز به میز کارم دارم تا ابعاد مختلف پرونده را به روی کاغذ بیاورم و بعد از رسیدن به یک جمع‌بندی وارد عمل شوم.

تلفن همراهم می‌لرزد، خانم جعفری است. بلافاصله انگشتم را روی دکمه‌ی گوشی نوکیای ساده‌ام فشار می‌دهم و جواب می‌دهم:

- بفرمایید خانم جعفری، مشکلی پیش اومده؟

 از آن طرف خط جواب می‌دهد:

-سلام آقا… نه مشکلی نیست فقط راستش از تهران یه پیام دارید که باید بخونید.

 سری به نشانه متوجه شدن منظورش تکان می‌دهم: 

- نزدیکم، تا ده دقیقه دیگه اون‌جام.

 خانم جعفری خداحافظی می‌کند تا با گام‌های بلند و بدون توجه به تمام افکار غوطه‌ور در ذهنم به‌طرف خانه‌ی امن حرکت کنم.

 وقتی وارد خانه می‌شوم که خانم جعفری در آستانه درب ورودی ایستاده و بلافاصله بعد از دیدن من جلو می‌آید و با لحن آرام و به طوری که بقیه اعضاء متوجه صدایش نشوند، می‌گوید:

-به پیمان پیام دادند که از پدرش بخواد تا تعداد نیروهایی که بعد از گیت ورودی سوم و جلوی درب ورودی بخش پدافند هستند رو بهشون بده.

از شنیدن این خبر شوکه می‌شوم. با اینکه هنوز در گوشه‌ی ذهنم صحبت‌های میتار را به یاد دارم؛ اما اعتراف می‌کنم که انتظار گرفتن آمار بخش پدافند نیروگاه را نداشتم.

 بخش پدافند از حساس‌ترین قسمت‌های نطنز است که اگر آن‌ها بتوانند به آن‌جا دسترسی پیدا کنند، یعنی با اولین شلیک به قلب نطنز همه‌چیز را خراب می‌کنند… یعنی آن‌ها قصد شلیک به قلب نیروگاه اتمی ایران را کرده‌اند…

 یعنی کار ما ساخته‌است.

 خانم جعفری صدایم می‌زند:

-خوبید آقا عماد؟

سری تکان می‌دهم و فوراً به‌طرف اتاق کوچکی که در این خانه قدیمی نصیب من شده می‌روم.

هنوز روی صندلی ننشسته‌ام که امیر در می‌زند و بدون گرفتن اجازه وارد اتاق می‌شود. با چشم‌هایش دلیل اضطراب و نگرانی‌ام را می‌پرسد و من تنها به خواندن یک آیه در جواب به تمام دل‌نگرانی‌های امیر اکتفا می‌کنم:

-و توکل علی‌الله فهو حسبه….

 و امیر بدون آنکه بخواهد به بحث ما ادامه دهد از اتاق خارج می‌شود تا من بمانم و هزار سوال بی‌جواب…

 هزار راه بن‌بست و هزار ایده‌ای که باید در نطنز در نطفه خفه شود.

درگیری‌های اطلاعاتی درست شبیه بازی شطرنج است، باید بتوانید ذهن طرف مقابل را بخوانی و برای هر حرکت او دست‌کم چند ایده داشته باشی. 

حالا باید فکری برای سیستم پدافندی کنیم می‌خواهم با حاج صادق مشورت بگیرم که ناگهان به یاد صوت به‌ دست‌آمده از داخل اتاق شبنم و ساغر می‌افتم… درست همان جایش که ساغر از ماجرای منصور و بارش می‌گفت؛ در یک آن احساس می‌کنم بار منصور همان قطعاتی است که می‌تواند روی سر نطنز آوار شود، همان قطعاتی که شاید با سر هم کردنش آن‌ها را صاحب یک پهپاد انتحاری در قلب ایران کند.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و هفت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

06 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و شش -
ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌کنم و همان‌طور که با گام‌های بلند به‌طرف خانه‌ی امن حرکت می‌کنم، می‌گوید:

-دارن در مورد اتفاقات دیشب توی اون خونه باغ متروکه حرف می‌زنند، انگار ساغر یه‌کم ناخوش احواله… می‌خوای صداش رو به شکل آنلاین رو خط پاکت بفرستم؟ 

از همین سمت خط سری تکان می‌دهم و می‌گویم:

-آره بفرست الان وصل می‌شم.

سپس با وارد کردن آیدی و رمز خط پاکی که روی اینترنت دارم وارد سامانه خصوصی خودمان می‌شوم تا صداهای داخل اتاق ساغر و شبنم را گوش کنم ساغر با بغض و لرزش خاصی می‌گوید:

-نه شبنم جون، اصلا قرار ما خون و خون‌ریزی نبود… تیلور بهم گفت برم سالن زیبایی و خودم رو به یکی از گریمورها معرفی کنم؛ بهم گفت می‌خواد منو بفرست اصفهان و برای این‌که ممکنه دنبالم باشن قراره این کار رو بکنم؛ اما حالا فهمیدم با چهره من می‌خواست مهران را بکشونه سمت باغ‌های متروکه و دخلش رو بیاره. 

صدای شبنم با آرامش و تسلط خاصی به گوشم می‌رسد که در جواب ساغر می‌گوید:

-خب حالا واسه چی گریه می‌کنی؟ مهران خیر سر شوهر قبلی من بوده، من باید عزادارش باشم که نیستم.

 به نظرم نباید رو حرف‌های بن تیلور شک کنی، اون عقل کله و می‌دونه چطوری ما رو توی این عملیات موفق کنه. 

ساغر دماغی بالا می‌کشد و می‌گوید:

-لعنت بهش… فکر نمی‌کردم جون آدم‌ها این‌قدر براش بی‌ارزش باشه؛ چون مهران از ماجرای منصور و بارش خبر…

شبنم وسط حرفش می‌پرد و با عصبانیت اخطار می‌دهد:

-ساکت شو  حالا لازم نیست سیر تا پیاز قضیه رو دوباره بازگو کنی، ممکنه دیوارها موش داشته باشه. این رو هم نمی‌فهمی؟ یا دوست داری مثل مهران بشه آخر و عاقبتت؟

ساغر حرف نمی‌زند و سکوتی محض در اتاق شکل می‌گیرد.

 شاسی بی‌سیم مخفی که در گوشم دارم را از زیر آستینم فشار می‌دهم:

-کمیل هر طور شده باید بفهمیم این منصور کیه و چه باری داره.

 کمیل با سرعت جواب می‌دهد:

-از خطوط ماهواره‌ای استفاده می‌کنن و خیلی سخته که بتونیم رد طرف رو این شکلی بزنیم.

 نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-راه‌حلشو بگو. باید چی‌کار کنیم واسه رسیدن به این منصور؟

 کمیل سکوت می‌کند و خودم دوباره رشته کلام را وصل می‌کنم:

-بسپار به مقداد تا اسامی تمام کارکنان مشغول توی نیروگاه نطنز رو که منصور یا منصوری هست دربیاره… بهش بگو از دسترسی هاش استفاده کنه تا بتونه یه ردی از منصور و نیروگاه بزنه.

 کمیل کمی فکر می‌کند و می‌گوید:

-خیلی خب؛ ولی عماد فکر نمی‌کنم این منصوری که ازش حرف می‌زنن ربطی به نیروگاه و کارکنان تاسیسات هسته‌ای داشته باشه ها.

 ابروهایم را به‌هم می‌چسبانم و درحالی‌ که تمام فکرم را به منصور داده‌ام می‌گویم:

-خب تحلیلت چیه؟ کجا باید دنبال این حلقه گمشده بگردیم؟

 کمیل بلافاصله کلماتی‌ که در ذهن دارد را روی زبان می‌آورد:

-اگه به متن مکالمه شبنم و ساغر توجه کرده باشی متوجه می‌شی که منصور آدمی هست که باید یه باری رو به این‌جا برسونه، غیر اینه؟

 درست می‌گوید ساغر هم داشت به شبنم همین را می‌گفت.

 انگار مهران از قضیه منصور و بارش باخبر شده بود که تیلور تصمیم به حذف اش گرفت. 

می‌گویم:

-با این حساب باید منتظر شنیدن خبر کشته شدن ساغر هم باشیم.

کمیل می‌گوید:

- ساغر دیگه چرا؟ اون که کاملاً داره باهاشون همکاری می‌کنه.

آه کوتاهی می‌کشم و جواب می‌دهم:

-این‌ها دنبال یه آدمی هستن که مثل شبنم باشه؛ اما و اگر و چرا تو کارش نباشه، گوش به فرمان محض باشه و خیلی دنبال سرک کشیدن و اطلاعات سری سیستم نباشه، دنبال یکی که هیچ کدام از خصوصیات ساغر رو نداشته باشه، فقط… فقط نمی‌دونم چرا تیلور به ساغر که آدم نامطمئنی هست انقدر دسترسی و اجازه رشد توی سیستم رو داده.

کمیل کمی مکث می‌کند و می‌گوید:

-چون ما پیمان رو به‌عنوان فرزند یکی از کارکنان نطنز بهش وصل کرده بودیم… شاید… چطوری بگم؟ شاید دلیل بالا آمدن ساغر تو این سیستم خود ما باشیم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و شش -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

05 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و پنج -

ازآنجا که اصل به در نظر گرفتن بدترین احتمال ممکن است سعی می‌کنم حتی بازدم نفس‌هایم را در چند مرحله انجام دهم تا صدایی تولید نکند. بیشتر از سی ثانیه را در همان حالت و درون کانال می‌مانم تا اینکه کمیل می‌گوید:

-از کانال دور شد؛ ولی خیلی با احتیاط بیا داستان نشه آقای برادر.

 خودم را به‌ آرامی عقب می‌کشم و سپس با سیم چین، سیمی که برای وصل کردن شنوده کوچک‌مان در کانال نیاز داشتیم را قطع می‌کنم و به ‌سرعت به داخل اتاق برمی‌گردم.

 قبل از گفتن هرچیزی به‌صورت هیجان‌زده کمیل نگاه می‌کنم:

- چک کن ببین وصل شد.

کمیل لبخند موفقیت‌آمیزی می‌زند و جواب بدهد:

- آره آقا وصله.

 سپس لبخند از روی لب‌هایش محو می‌شود:

- فقط خدا کنه بو نبرده باشند.

 گوش‌تیز می‌کنم و به صدای فروکش شده‌ای که از بیرون اتاق به گوش می‌رسد فکر می‌کنم و می‌پرسم:

- این یارو کی بود که این‌جوری دادوبیداد می‌کرد؟

کمیل نگاهی ناخودآگاه به من می‌اندازد و جواب می‌دهد:

- واقعاً صدای مقداد را نشناختی؟ از تو بعیده آقای برادر لبخندی میزنم و به سمت لپ‌تاپ می‌روم و می‌گویم:

- خانم تابش زحمت این با شما فقط جزء به جزء مکالماتی که انجام می‌دن رو می‌خوام و اگر اتفاقی افتاد که نیاز بود به‌صورت لحظه‌ای در جریان باشم رو بهم خبر بدید.

کمیل لب‌هایش را به‌هم نزدیک می‌کند و می‌گوید:

 یه طوری حرف می‌زنی انگار می‌خوای بری!

 شانه‌ای بالا می‌اندازم و به شوخی می‌گویم:

 - معلومه… من که مثل تو بیکار نیستم صبح اول وقت باید اداره باشم و دنبال گرفتاریم.

 کمیل و خانم تابش به زیر خنده می‌زنند تا بعد از خوردن یک فنجان چای کمیل پز، از هتل خارج شوم. مسیر بیرون هتل را تا یکی دو ساعت بدون مقصد قدم می‌زنم دوست ندارم به خانه امن برگردم دلم می‌خواهد شبیه تمام شب‌هایی که از اداره به خانه برمی‌گشتم و راضیه را به یک پیاده‌روی شبانه دعوت می‌کردم دوباره با او هم‌قدم شوم.

 خیلی دوست‌داشت بعد از بدنیا آمدن طفل‌مون به مشهد امام رضا برویم.

 از کنار جدول‌های مرتبی که کشیده‌شده به‌طرف خیابان راه می‌روم و به راضیه فکر می‌کنم. ناخودآگاه به یاد خواب دیشب می‌افتم خوابی که درست چند دقیقه قبل‌از اذان صبح بود و بعدش خبر کشته شدن مهران حسابی شوکه‌ام کرد. سوالات مختلفی درباره این پرونده در سر دارم که برای پیدا کردن جواب هرکدام باید معماهای زیادی را حل کنم.

 روی نیمکت پارکی که درست‌ کنار کوچه خانه امن است می‌نشینم ساعت ده شب است و بااینکه در هفته اول بهمن هستیم؛ اما هنوز در خیابان رفت‌وآمد جریان دارد چراغ سوپرمارکتی که بچه‌ها برای خرید به آن سر می‌زنند روشن است و ماشین‌ها در دور و اطراف پارک مشغول رساندن صاحبان خود به خانه‌اند.

 از نوجوانی عاشق خواندن بودم و روزهایی که هنوز جذب سازمان نشده بودم تا شش هفت ساعت در روز را با مطالعه سپری می‌کردم یک‌بار کتابی خواندم از عاشق و معشوقی جدا شده و مردی که یک عمر با خیال عاشقانه‌هایش زندگی می‌کرد.

 عجیب است که امشب به یاد شبی می‌افتم که با تعریف کردن شخصیت‌های کتاب از راضیه خواسته بودم تا بعد از من زندگی‌اش را این‌گونه نکند.

 آهی از اعماق وجود می‌کشم و به بخاری که از دهانم خارج می‌شود و در هوا محو می‌شود نگاه می‌کنم چقدر امشب نیاز دارم که شبیه شخصیت همان رمان عاشقانه راضیه‌ام را در کنارم تصور کنم.

یک‌بار دگر به چشم‌های زیبایش نگاه کنم و لرزش تلفن سازمانی  من را متوجه دانه‌های یخی برف که روی سر و شانه‌هایم لانه ساخته می‌کند .

کمیل است فورا جواب می‌دهم:

- جانم برادر خوش‌خبر باشی.

 کمیل با صدای نه‌چندان بلند می‌گوید:

سلام عماد جان تقریباً می‌شه گفت که خوش‌خبرم الحمدلله.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و پنج -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

05 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و چهار -

بی‌اختیار دستی به روی صورتم می‌کشم و می‌گویم:

-سیم شنود چه رنگیه ؟

خانم تابش بی‌رمق جواب می‌دهد:

-سفید آقا.

سری به نشانه‌ی آرام بودن اوضاع تکان می‌دهم… درحالی‌که خودم بهتر از بقیه می‌دانم که در چه شرایط سختی قرار گرفته‌ایم.

نگاهی به کمیل می‌اندازم که می‌گوید:

-اگر اجازه بدین من…

دستی بر روی سینه‌اش می‌گذارم و می‌گویم:

-کار خودمه، درستش می‌کنم ان‌شاءالله.

سپس به خانم تابش نگاه می‌کنم:

 -شما برو پای سیستم و روی خطی که توی گوشمه آنلاین بمون اگه دیدی مشکوک شدن یا دارن به کانال نگاه می‌کنن بهم بگو.

خانم تابش چشم می‌گوید و با رنگی پریده و چهره‌ای وحشت‌زده به سمت لپ‌تاپ می‌رود.

یک یا حسین زیر لب می‌گویم و پایم را روی صندلی می‌گذارم تا به کمک کمیل دوباره وارد کانال تنگ و تاریک کولر شوم. 

صدای خانم تابش تو گوشم پخش می‌شود:

- الان به سمت کانال نگاه نمی‌کنند؛ اما نمی‌تونم صداشون رو بشنوم.

 دیگر نمی‌توانم جوابی بدهم فقط سعی می‌کنم تا با تمرکز خودم را به داخل کانال برسانم.

خانم تابش دوباره صدای لرزانش را به گوشم می‌رساند: 

-اگه بتونید قبل از خارج شدن سیم، دکمه روشن کردن شنود رو بزنید عالی می‌شه.

 دست‌های لرزانم را به‌طرف کانال دراز می‌کنم تا به سیمی که به کانال بند شده برسانم.

نه می‌توانم نزدیک‌تر از چیزی که هستم به دریچه بشوم و نه با این فاصله کمی که تا دریچه دارم، تسلط لازم برای انجام کاری به این ظرافت وجود دارد.

 نفس عمیقی می‌کشم و انگشت اشاره‌ام را به شنود عریضی که حالا بین لبه‌های کانال گیر افتاده بند می‌کنم و هر طور که شده دکمه‌ی ریزی که روی شنود قرار گرفته را فشار می‌دهم، خانم تابش بلافاصله خبر وصل شدن صدای داخل اتاق را می‌دهد.

 چند ثانیه در همان حالت مکث می‌کنم تا ببینم اوضاع درون اتاق در چه حالی است، خانم تابش با گزارش لحظه‌ای که از داخل اتاق می‌کند این امید را می‌دهد که پنجاه درصد کار با موفقیت انجام‌شده است. 

سعی می‌کنم بدون کوچک‌ترین تولید صدا ریه‌ام را خالی و دوباره پر کنم؛ سپس کمی خودم را جلوتر می‌کشم و دستم را به‌طرف سیم شنود بند می‌کنم. هنوز برای بیرون کشیدن بخشی از سیم از بین حفره‌های کانال مطمئن نیستم. اگر نتوانم از دو دستم استفاده کنم ممکن است صدایی از کانال خارج شود و کار را با مشکل روبه‌رو کند. در تب و تاب انجام دادن و ندادن این کار هستم که ناگهان صدای فریاد بلندی از بیرون هتل به گوش می‌رسد:

-یعنی چی که اتاق نداریم آقا؟ من توی این خراب‌شده اتاق رزرو کردم.

هنوز منبع تولید صدا برایم سوال است که صدای کمیل به‌جای خانم تابش از طریق بی‌سیم به گوشم می‌رسد: 

-حالا عماد، سیم رو در بیار زود باش.

 فورا تکانی به بدنم می‌دهم و با لغزشی نه‌چندان زیاد خودم را به سیم شنودی که بین حفره‌ها گیر افتاده نزدیک می‌کنم.

نوک انگشتان دست راستم را به دو طرف سیم‌بند می‌کنم و به‌آرامی به‌طرف خودم می‌کشم.

 سیم تکان کوچکی می‌خورد؛ اما این‌طور که از ظواهر کار پیداست این حرکت کوچک برای راه انداختن کار ما کافی نیست. تاجایی‌که امکان دارد به بدنم کش می‌دهم و نوک انگشتم را به آن طرف سیم می‌رسانم و در یک حرکت سریع سیم را به‌طرف خودم می‌کشم که هم‌زمان با کشیدن، کمیل هشدار می‌دهد:

-عماد چند لحظه صبر کن. می‌شنوی؟

سیم با صدای نه‌چندان زیادی به این سمت کانال می‌افتد؛ اما با شنیدن هشدار کمیل ترس از دست رفتن این پرونده به‌ جای خوشحالی بیرون کشیدن سیم در وجودم شعله می‌گیرد.

 کمیل توضیح می‌دهد:

-سعی کن نفسم نکشی عماد. شبنم داره خیره به‌طرف کانال نگاه می‌کنه.

با دستانی که هنوز هم به‌طرف سیم شنود دراز است سر جایم میخ‌کوب می‌شوم… حالا باید سیم را جدا کنم و از کانال بیرون بیایم؛ اما کار در همین مرحله پایانی چنان گره‌خورده که هر لحظه احتمال می‌دهم تا گلوله‌های تفنگ شبنم از راهروهای کانال رد شود و به سر و صورتم اصابت کند.

لب‌هایم را به‌آرامی تکان می‌دهم و اشهدم را می‌خوانم…

نمی‌دانم چرا؛ اما ناخودآگاه به خوابی که دیده بودم فکر می‌کنم… به راضیه که ناراحت بود و نمی‌خواست من نزدیکش شوم…

 دوست دارم کمیل هر آنچه از صفحه‌ی مانیتور داخل اتاق می‌بیند را برایم بازگو کند؛ اما کمیل هیچ حرفی نمی‌زند و این سکوت گویی به وجود آمده تا راه نفسم را بگیرد.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و چهار -

❌کپی با ذکر نام نویسنده 

 نظر دهید »

ستاره آبی 

05 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و سه -
ماشین در دل این هوای طوفانی می‌رود تا ما را به جلوی درب هتل می‌رساند. بدون هیچ هماهنگی و صحبتی با مهمان‌دار به بالا می‌رویم، کمیل جلوتر می‌رود تا به خانم تابش ورودم را اطلاع دهد.

یک یا الله می‌گویم و سپس وارد اتاق می‌شوم و بعد از سلام‌ و علیکی گرم مشغول چک کردن راه‌های ارتباطی این‌جا و اتاق کناری می‌شوم، با اشاره به کمیل می‌فهمانم که جلوتر بیاید. سپس به‌آرامی می‌گویم:

- انگار واقعا غیر همین کانال راه دیگه‌ای نداریم.

کمیل جواب می‌دهد:

-من خیلی روی راه کارهای مختلف وقت گذاشتم و تمام راه‌هایی که می‌شد به اتاق سوژه نفوذ کرد رو امتحان کردم و به بن‌بست خوردم، بجز همین کانال که البته اون هم در حد حدس و گمان و نمی‌شه خیلی مطمئن روش حساب کرد.

 یکی از صندلی‌هایی که نزدیک آشپزخانه نیم‌متری اتاق است را برمی‌دارم و زیر پا می‌گذارم؛ سپس با آرامش و ظرافتی مثال‌زدنی پنجره‌های کانال را از جا درمی‌آورم. کمیل زیر لب زمزمه می‌کنه :

-خدا کنه راهی داشته باشه.

 با دست اشاره می‌کنم که به دیوار بچسبد تا با کمک او خودم را به داخل کانال بکشانم. قبل‌تر هم تجربه ورود به کانال کولر یکی از سوژه‌هایم را داشتم… تجربه تلخی که ممکن بود تمام زحمات چند ماهه خودم و تیم را به هدر بدهد.

چند ثانیه مکث می‌کنم و تلاش می‌کنم تا ذهنم را روی کاری که مشغول انجامش هستم متمرکز کنم.

تقریباً تا روی سینه وارد کانال می‌شوم و نوری که از داخل کانال مرتبط به اتاق کناری به چشم می‌زند را می‌بینم و بلافاصله به داخل اتاق برمی‌گردم.

 کمیل مشتاقانه می‌پرسد:

-چی شد؟ راه داره ان‌شاءالله دیگه؟ آره؟

با لبخند سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:

-آره داره، فقط چون سوژه ها خانمن گفتم بهتره که… 

خانم تابش فورا پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید:

-مشکلی نیست من می‌تونم انجامش بدم.

کمی مکث می‌کنم تا کلماتی که در پشت لب‌هایم حبس شده را حساب‌شده به زبان بیاورم:

-ولی شما… چطور بگم؟ به نظرم شما تجربه این کار رو ندارید و ممکنه با یه اشتباه…

خانم تابش کاملاً محکم و مصمم لب می‌زند:

-خیالتون راحت باشه آقا عماد، مطمئنم که از پسش برمی‌آیم.

 زیرچشمی به کمیل نگاه می‌کنم تا نظرش را بپرسم. 

کمیل کاملاً مطمئن به چشم‌هایم خیره می‌شود و می‌گوید:

-خیالت راحت باشه عماد، شک ندارم که معصومه می‌تونه انجامش بده.

پلکی می‌زنم و زیر لب می‌گویم:

-توکل به خدا، فقط باید خیلی محتاط و دقیق عمل کنید تا خدای‌نکرده مشکلی پیش نیاد، یادتون نره که با حریف‌های قدری طرفیم.

 خانم تابش سری تکان می‌دهد و از کمیل میخواهد که کمکش کند که وارد کانال شود.

 برای‌اینکه راحت‌تر کارش را انجام دهد به سمت آشپزخانه می‌روم و به‌دور از چشم کمیل و همسرش برای پیشبرد اهداف ما در پرونده یک حمد مابین دو صلوات می‌خوانم. این کلید برای هر قفلی جواب‌گو است و از این بابت اطمینان دارم.

 خیلی زمان نمی‌برد که صدای کمیل از آن طرف به گوشم می‌رسد:

-عماد، عماد بیا ببین باید چکار کنیم؟

 تنم می‌لرزد در یک لحظه احساس می‌کنم که تمام دیوارهای اتاق این هتل لعنتی روی سرم هوار می‌شود؛ فورا خودم را به داخل اتاق می‌رسانم.

خانم تابش مضطرب نگاهم می‌کند و کمیل پریشان به‌نظر می‌رسد تا اینکه دیگر نمیتوانم این سکوت لعنتی را تحمل کنم می‌گویم:

-نمی‌خواید بگید چی شده؟ تو بگو کمیل.

 کمیل لب‌هایش را تکان می‌دهد و کلماتی را می‌گوید که از شنیدن آن واهمه دارم:

-عماد، معصومه می‌گه سیم شنود بین کانال کولر گیر کرده و اگر یه نیم‌نگاهی به شبکه بندازن ممکنه همه‌چی خراب بشه.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و سه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس