علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

07 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و پنج -
سر و ته حرفم با کمیل را جمع می‌کنم و بلافاصله با خط امن و همیشه فعالم با حاج صادق تماس می‌گیرم تا هم گزارشی جامع از اتفاقات شب قبل را به او بدهم و هم از احتمال ویروس استاکس‌نت و آلودگی سیستم دفاعی صحبت کنم و دست‌آخر هم با شرمندگی قصه پیمان را برایش تعریف و در رابطه با او کسب تکلیف کنم.

صحبت‌هایم با با او خیلی زمان نمی‌برد و بعد از اتمام مکالمه با حاج صادق شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم:

-از فرماندهی به کلیه واحدهای مستقر… اشرافیت نامحسوس روی سوژه‌ها و دیداری که با مهمون تازه دارند رو می‌خوام. برادرها توجه کنند که هیچ‌گونه اقدامی رو تحت هرگونه شرایط بدون هماهنگی انجام نمی‌دهند. مفهومه؟

بعد از گرفتن تاییدیه از تیم‌های مستقر در میدان خودم هم دست به کار می‌شوم.

 با حساب رسیدن پیمان از فرودگاه به جایی‌که شبنم و ساغر هستند، حدود نیم ساعتی وقت دارم پس بلافاصله خودم را به حمام می‌رسانم تا از شر آب آشغال‌هایی که از سر و رویم شره می‌کنند خلاص شوم. بعد از یک دوش مختصر و عوض کردن لباس‌هایم بلافاصله سوار یکی از موتورهای سازمان می‌شوم و بی‌توجه به هوای فوق‌العاده سرد ساعت پنج‌ونیم صبح خودم را به کمیل و بقیه اعضای تیم ت.میم شبنم و ساغر می‌رسانم.

کمیل از اتفاقات همین نیم‌ساعت پیش می‌گوید:

- تو یکی از خیابان‌های اصلی باهاش قرار گذاشتن و بعد هم دوتایی کل اطراف را زیرورو کردن تا مطمئن بشن که تنها اومده… حالا هم که…

 دماغم را بالا می‌کشم و همان‌طور که سعی می‌کنم تا صدای به‌هم سابیده شدن دندان‌هایم بلند نشود، می‌گویم:

-حالا هم که چی؟ فهمیدید دارن کجا می‌رن؟

 کمیل آه می‌کشد:

- چهار تا از بچه‌ها رو سر راهشون کاشتیم؛ اما دست‌آخر یه ماشین غریبه اومد و سوارشون کرد.

 ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌کنم و می‌پرسم

- غریب برای ما یا اون‌ها؟

 کمیل مات و مبهوت نگاهم می‌کند، اخم می‌کنم:

- نگو که پلاک ماشین رو استعلام نگرفتی؟!

 سرش را با شرمندگی پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- فکرم به این نرسید که…

 حرفش را درحالی‌که از عصبانیت به او خیره شده‌ام، تکرار می‌کنم:

- فکرت به این نرسید که شاید این راننده همون منصوری باشه که دربه‌در دنبالشیم؟!
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و پنج -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

07 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و چهارم -
شک ندارم که صدای افتادن من به گوش شبنم رسیده‌ است. بلافاصله خودم را از روی زمین بلند می‌کنم و درحالی‌ که صدای مامور را از آن طرف خط گوش می‌کنم که به من هشدار می‌دهد:

 -شبنم درحال برگشتن و عقب‌گرد کردن دوباره است، آقا.

نفسم بند می‌آیند، همین الان است که شبنم برگردد و همه چیز خراب شود. تمام بدنم درد می‌کند؛ اما خیلی خوب می‌دانم که حالا وقتی برای اهمیت دادن به دردهایم ندارم.

در یک لحظه با خودم فکر می‌کنم که به رویش اسلحه بکشم؛ اما به خودم جواب می‌دهم که اگر این کار را انجام بدهم قطعا منصور خودش را مخفی خواهد کرد.

در کسری بلند می‌شوم و خودم را به پشت ماشین شهرداری پرت می‌کنم و با صورت در بین کیسه‌های زباله‌ای که یک جا جمع شده‌اند فرومی‌روم.

 بوی تند زباله‌ها در من ایجاد حالت تهوع می‌کند؛ اما حالا بهتر از هر کسی می‌دانم که این آخرین شانس برای حفظ جایگاه ما و لو نرفتن تمام این تعقیب و مراقبت‌ها در پرونده است.

 از بین کیسه‌های تر و خشک به پشت سرم نگاه می‌کنم که شبنم مات و مبهوت به روی دیوارها نگاه می‌اندازد و سعی در کشف علت صدای زمین افتادن من است. اولین کاری که در حین دور شدن از شبنم انجام می‌دهم سپردن ادامه این ماموریت به ایوب است، چند لحظه قبل و درست زمانی‌که تمام هوش و حواسم پی شنیدن مکالمه شبنم و منصور بود، اعلام حضور کرد و حالا بهترین نفر برای جایگزینی من خودش خواهد بود.

 چند صد متری به‌همراه ماشین حمل زباله حرکت می‌کنم تا کاملاً از شبنم دور شوم سپس درحالی‌که از درد مچ دست که ناشی از پرت شدن به روی کف کوچه است به خودم می‌پیچم، خودم را از پشت ماشین به پایین پرت می‌کنم.

 حال بدی است این‌که احساس کنی بوی گند زباله به تمام تنت نفوذ کرده و همین احساس خجالت باعث می‌شود که در دل سرما با پشت آستین قطرات عرق شره کرده بروی صورتم را پاک کنم.

 تلفنم را در بین دستان لرزانم می‌گیرم و با امیر صحبت می‌کنم تا علاوه‌بر این‌که فرماندهی عملیات تعقیب و مراقبت از شبنم و ساغر را عهده‌دار شود به همکارانش بسپارد تا یک دست لباس برای من کنار بگذارند تا بلافاصله بعد از رسیدن به داخل خانه امن دوش بگیرم. خیلی زمان نمی‌برد که با لباس‌های تمیز و حوله‌ای که دور گردنم پیچیده شده از داخل حمام بیرون می‌آیم و یک‌راست به سراغ سجاد می‌روم که از شب گذشته همچنان به صفحه مانیتور چسبیده‌است. تعارف می‌کند تا روی صندلی کناری‌اش بنشینم، لبخند می‌زنم و می‌گویم:

- خدا قوت آقا سجاد خیلی زحمت کشیدید و این دو سه روز.

 سجاد لب‌هایش را به‌سختی کش می‌دهد و همان‌طور که قهوه روی میزش را به من تعارف می‌کند، می‌گوید:

-خدا به شما قوت بده که توی تهران و با این کیس‌ها سروکله می‌زنید، آخه چه کاریه که آدم یه‌دفعه ساعت دو نصف شب تو این برف قدم زدنش بگیره و همه‌ی ما رو هم بی‌خواب کنه.

 از تحلیل ساده‌لوحانه‌ای که می‌کند خنده‌ام می‌گیرد؛ اما به روی خودم نمی‌آورم و می‌گویم:

- بله همینطوره. حالا از این سوژه‌های عجیب‌غریب ماچه خبر سجاد؟

 چشم‌هایش را فشار می‌دهد:

- هیچی آقا از ساعت دو اومدن بیرون و این‌ هم مسیر حرکتی هر دوشون بوده، الان هم نزدیک ساعت چهار و پنجاه صبحه و دریغ از هیچ کاری… انگار دارند بهم دیگه نزدیک میشن.

 خسته نباشید مختصری به سجاد می‌گویم و از کنارش بلند می‌شوم تا بتوانم با کمیل صحبت کنم. با خط سازمانی شماره‌اش را می‌گیرم که بلافاصله جواب می‌دهد:

- چی‌کار کردی با خودت آقای برادر؟

 آهی می‌کشم و می‌گویم:

- هیچی بابا خدا بیامرز راضیه همیشه بهم می‌گفت چرا مثل گربه‌ها از در و دیوار بالا میری، امشب علاوه‌بر این‌که هوس بالا رفتن از دیوار کردم هوس سرک کشیدن به آشغال‌ها هم به سرم زده که به این روز افتاده‌ام… حالا بگذریم تو با سوژه چی‌کار کردی؟

 کمیل توضیح می‌دهد:

- هیچی، فعلا که داره بی‌هدف می‌چرخه… نه با کسی ارتباط گرفته و نه نامه و کاغذ و چیزی ردوبدل کرده… چشم‌هایم را ریز می‌کنم و می‌پرسم:

- تلفن چی؟ زنگ‌زده به کسی؟

 کمیل بلافاصله جواب می‌دهد:

- زنگ نه؛ ولی بچه‌هایی که روی خط اصلیش سوارن می‌گن یک پیام از پیمان دریافت کرده و الآناست که برسه اصفهان…

 به‌یک‌باره زمان پرواز پیمان را به یاد می‌آورم و در کنار حرف‌هایی که از دهان شبنم شنیدم می‌گذارم.

 آن‌ها می‌خواهند پیمان را حذف کنند… پسر نادان باید قبل‌از این‌که همکاری‌اش با ما را به آن‌ها بگوید به این فکر می‌کرد که آن‌ها دیگر زنده‌اش نخواهند گذاشت… 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و چهارم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده 

 نظر دهید »

ستاره آبی 

07 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و سوم -
مغزم از شنیدن این مکالمه سوت می‌کش.د آن‌ها می‌خواهند پیمان احمق را بکشند؟ 

یعنی چه که می‌گوید نگران فلش نباش؟

 نکند تیم نفوذی بن تیلور کار خودش را کرده و حالا سیستم پدافندی ما به ویروس استاکس‌نت آلوده شده ‌است؟ خدای من اگر این‌طور باشد که حالا فقط دستگیری منصور می‌تواند جلوی این اتفاق بزرگ را بگیرد. این لعنتی‌ها در کارشان حرفه‌ای هستند، خیلی حرفه‌ای‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم.

 به‌آرامی و بی‌توجه به برف‌های نشسته روی پشت‌بام خانه‌ای که به آن پناه گرفته‌ام، غلت می‌زنم و به داخل کوچه سرک می‌کشم.

 شبنم کمرش را به دیوار چسبانده و درحالی‌که مدام اطرافش را چک می‌کند، موبایلش را کف دست نگه می‌دارد و شماره‌هایی را می‌گیرد که تشخیص آن‌ها از این فاصله برایم امکان‌پذیر نیست. باید منتظر بمانم و ببینم تماس بعدی شبنم با چه کسی است… آیا این پرونده نفر چهارمی هم دارد یا خیر؟

 خیلی زود شبنم لب باز می‌کند:

- سوار هواپیما شدی؟

 خیلی خب، فعلا که بهشون چیزی نگفتی؟ نه… باشه، من ویزا رو گرفتم فقط کافیه بیای این‌جا و آخرین خواسته‌ی ما را به‌درستی انجام بدی…

 نه یه کار دیگه داریم… 

شبنم کلافه می‌شود:

- عجول نباش پسر، ساغر هم به تو وابسته شده و الان پیش من قرنطینه است… اگه رییس از این علاقه بو ببره قطعا با رفتنتون مخالفت می‌کنه، پس نمی‌تونم بزارم که باهاش ارتباط داشته باشی… خیلی خب وقتی رسیدی بیا سر همون قرار ملاقاتی که بهت گفتم.

 حالا هم به‌جای این حرف‌ها تمام هوش و حواست رو به کار بده تا بعدش بتونی دست عشقت رو بگیری و از این خراب‌شده بری… می‌بینمت!
 خدای من، دهانم از شنیدن حرف‌های شبنم باز می‌ماند. یعنی پیمان لعنتی به ساغر علاقه‌مند شده؟ نمی‌دانم چه حرف‌هایی از ما زده؛ اما می‌دانم که چیز زیادی به‌جز چند اسم و یک پارک برای ملاقات‌های معمولی از ما نمی‌داند و فقط می‌داند که قرار است من نقش پدر او و کارمند نیروگاه نطنز را بازی کنم، پس قطعا به‌همین دلیل است که بن تیلور از نفوذی خودش برای آلوده کردن سیستم دفاعی استفاده کرده‌است.

 پیمان خدا لعنتت کند که یک‌تنه همه‌چیز را خراب کردی!

 شبنم راهی که آمده را برمی‌گردد و من از بالای سرش تا بخشی از مسیر را با همراه می‌شوم. نمی‌دانم می‌خواهد و به هتل برگردد یا به سراغ ساغر برود؛ اما خیلی‌خوب می‌دانم که آن‌ها به ساغر هم رحم نخواهند کرد.

 شاسی بی‌سیم مخفی‌ام را فشار می‌دهم تا اوضاع کمیل را چک کنم، او توضیح می‌دهد:

- اوضاع خوبه، راه میره و سیگار می‌کشه و به ماشین مزاحمی که براش بوق می‌زنه بدوبیراه می‌گه.

 همان‌طور که سعی می‌کنم تا تعادلم را روی پشت‌بام‌های سر و پر از برف کوچه‌های اصفهان حفظ کنم می‌گویم:

-خیلی خب، حواستون بهش باشه.

 نوری نارنجی در دل شب به چشمم می‌خورد و حواسم را به خودش جلب می‌کند، ماشین شهرداری است که با سرعت کم از کنار کوچه‌ها رد می‌شود تا زباله‌های بجا مانده را جمع کند.

چند قدم برمی‌دارم که ناگهان اتفاق ناگواری رخ می‌دهد، شبنم لحظه‌ای سر جایش میخ‌کوب می‌شود… طوری که سایه‌ام را با کمک نور نارنجی ماشین بر روی زمین دیده باشد یا دست‌کم به چیزی شک کرده باشد، در کمتر از یک ثانیه تصمیم به چرخاندن گردنش می‌گیرد و روی دیوار را نگاه می‌کند…
 تصمیم می‌گیرم روی زمین بنشینم؛ اما پایم از روی لبه‌ی دیوار سر می‌خورد و همان‌طور که تلاش می‌کنم تا هیچ صدایی تولید نکنم با کمر به زمین دوخته می‌شوم…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و سوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

07 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و دوم -
مأموری که پشت سیستم است، صدایم می‌کند:

-آقا مراقب باشید. مسیری که داره میره بن‌بسته. 

چشم‌هایم از شنیدن پیغامی که می‌دهد گرد می‌شود: 

-بن‌بسته؟ مطمئنی اشتباه نمی‌کنی؟

قاطعانه جواب می‌دهد:

-بله آقا، یکی از بچه‌ها قبل‌تر همین حوالی زندگی می‌کرده و واسه همین هم…

دیگر صدایش را نمی‌شنوم، مامور جوانی است و قطعا یاد نگرفته در جواب مطمئنی باید تنها یک کلمه بگوید: بله…

 گام‌هایم را بلندتر برمی‌دارم تا فاصله‌ام را با شبنم کم کنم، تجربه‌ام می‌گوید حاصل تمام این موش و گربه بازی‌ها یک دیدار، ملاقات یا یک تماس تلفنی و یا ردوبدل کردن یک پیام خواهد بود که تعقیب از راه دور و با کمک دوربین‌های هوایی در این‌مورد هیچ کمکی به ما نخواهد کرد.

 مأموری که آن طرف خط است، مجدد هشدار می‌دهد:

-آقا جسارتاً فاصله‌مون با سوژه خیلی کم شده و احتمال خطر بالا رفته، اگه ممکنه کمی آرام‌تر حرکت کنید.

یقه‌ام را به نزدیکی دهانم می‌رسانم و می‌گویم:

-فقط میزان فاصله رو بهم گوشزد کن.

 بلافاصله از آن طرف خط جواب می‌دهد:

-حدود ده متر 

تندتر راه می‌روم و بی‌توجه به اخطارهای چند ثانیه قبل مأموری که حدس می‌زنم از شدت هیجان پشت سیستم ایستاده ‌باشد، قدم‌هایم را بلندتر برمی‌دارم.

با صدایی لرزان می‌گوید:

-هشت متر…

 آقا فاصله تقریبی هفت متر…

 ناگهان مامور از آن طرف خط فریاد می‌زند:

- رسید ته بن‌بست آقا، الان برمی‌گرده سمتتون… یه کاری کنید.

 کاملاً خون‌سرد و با آرامش به هشدارهایی که می‌دهد گوش می‌کنم. می‌دانم از این کم کردن فاصله چه می‌خواهم، فکر بعدش را هم کردم.

 مامور هیجان زده فریاد می‌زند:

- برگشت آقا، الان می‌رسه بهتون…

 یا حضرت عباس…

بااینکه سرما نوک انگشتان دستم را کبود و بی‌حس کرده ‌است؛ اما در کسری از ثانیه انگشتانم را به لبه‌ی یکی از دیوارهای خانه‌ای قدیمی بند می‌کنم و خودم را بالا می‌کشم.

 به‌ محض نگاه کردن به داخل کوچه شبنم را می‌بینم. می‌دانم که شاخه‌ی درختان دید دوربین‌های هوایی را محدود کرده است. مطابق پیش بینی‌ام، مأمور با صدایی نگران سؤال می‌کند:

 -آقا الان باید کنارتون باشه، درسته؟

جوابی نمی‌دهم، خودش توضیح می‌دهد:-

 -به‌خاطر شرایط محیط دیده دوربین کم شده، خوبید آقا؟ لطفاً جواب بدید.

فورا موبایلم را از داخل جیبم بیرون می‌کشم و یک پیام برای امیر می‌فرستم تا نگران نشود.سپس به شبنم نگاه می‌کنم که کاملاً استادانه چند ده‌متری برمی‌گردد و اوضاع را چک می‌کند. سپس با سرعت مثال‌زدنی کمرش را به دیوار می‌چسباند و دستش را درون کیفش می‌کند تا گوشی ماهواره‌ای‌اش را از داخل کیف خارج کند. دوباره به آن طرف کوچه سرک می‌کشد و این‌بار با خیال آسوده چند بار روی دکمه‌های گوشی را فشار می‌دهد و بعد از کمی مکث می‌گوید:

- آره آره، اومدم توی خیابون…

 صبر کن ببینم، تو مطمئنی اتاق هتل امن نبود که من رو توی این سرما به خیابان‌گردی انداختی؟

 خیلی خب حالا… می‌گم ته یه کوچه بن‌بست…

حالا هر و کوفت و زهرماری که تو می‌گی، کوچه و بن بست فرقی نداره…

قراره مهمونی رو برای کی باید بزارم؟

چی؟ فردا شب؟

 نه گوش‌کن ببین چی می‌گم، ما هنوز نتونستیم اون فلش رو توی…

 جدی می‌گی؟

 پس این پسر پیمان چی؟

 پوف یعنی بره پیش مهران؟

 خیلی خب، پس من ساعت پنج صبح میرم سر وقت منصور تا بتونیم برای فردا شب توی قرنطینه نگهش داریم…

 می‌دونم…

 فعلا.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و دوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

07 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و یکم -
خانم جعفری نگاهم می‌کند و با لحنی نگران‌تر از قبل می‌گوید:

-رفتن آقا، همین الان.

 به ‌طرف در می‌روم و از روی چشمی به بیرون آمدن شبنم ساغر نگاه می‌کنم. شبنم چادر مشکی به سر کرده و کاملاً خون‌سرد از جلوی چشمی درب رد می‌شود و سپس ساغر با صورتی رنگ‌پریده و نگران به دنبالش راه می‌افتد. نفس کوتاهی می‌کشم و بعد از چند ثانیه که پیام تیم پشتیبان جلوی درب هتل مبنی بر خروج این دو نفر را می‌شنوم، دستم را روی دستگیره درب اتاق فشار می‌دهم و رو به کمیل می‌گویم:

-راه بیفت بریم، ساغر با تو… شبنم با من.

 کمیل سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و به دنبالم می‌آید. ساغر و شبنم در امتداد خیابانی که به هتل منتهی می‌شود حرکت می‌کنند و با هر قدم، از اتاقی که تا فردا صبح در اختیار آن‌هاست دور می‌شوند. با فاصله‌ای مطمئن چند قدمی را می‌روم و سپس سوار پژو دویست و شش یکی از اعضای تیم سایه می‌شوم. روی صندلی عقب ماشین، یکی از نیروها با صفحه باز لپ‌تاپ نشسته و بلافاصله بعد از این‌که کنارش می‌نشینم با انگشت بروی صفحه اشاره‌ای می‌کند و توضیح می‌دهد:

- ما الان ازشون جلوتریم؛ البته آقا کمیل شما درست در سی و نه متری اون‌هاست… این‌جا…

سری تکان می‌دهم و ادامه می‌دهد:

- اگه داخل کوچه بیست و سه، بیست و پنج و بیست و هفت نرن از جلوی ماشین ما رد می‌شن.

 دستم را به دستگیره درب ماشین بند می‌کنم و می‌گویم:

- خیلی خب پس شما برید جلوتر و ماشین رو خاموش کنید. اگه به‌طرف هر کدووم از کوچه‌ها هم مسیرشون رو کج کردن فقط بهم اطلاع بدید… تاکید می‌کنم حق هیچ‌گونه اقدام عملی روی صحنه رو ندارید، فقط تمام جزئیات رو اطلاع بدید… خدا قوت.

 از ماشین پیاده می‌شوم و همان‌طور که ماسک سفید رنگم را روی صورتم می‌کشم و به آن طرف خیابان می‌روم، سعی می‌کنم پیدایشان کنم. تابلویی که کوچه بیست و هفت را نشان می‌دهد، کمی آن طرف‌تر است. صدای نیروی سایه را در بی‌سیم حلزونی و مخفی‌شده توی گوشم می‌شنوم:

- آقا یکی‌شون رفت داخل کوچه بیست و هفت.

نمی‌توانم از این طرف خیابان تشخیص دهم که کدام به داخل کوچه رفتند، پس کمیل را صدا می‌زنم:

- ساغر جدا شد از شبنم.

 کمیل فورا ث جواب می‌دهد:

- فاصله‌ام باهاشون زیاده؛ ولی فکر می‌کنم ساغر راهش رو جدا کرد.

 نفس کوتاهی می‌کشم و هشدار می‌دهم:

- ساعت دو و نیم شب وقت مناسبی برای قدم زدن نیست، خوب حواست رو جمع کن که نبیننت.

 با چند ده متر فاصله و از این سمت خیابان به مسیر حرکتی شبنم نگاه می‌کنم. خیابان کاملاً خالی‌شده و هرچند دقیقه یک‌بار ماشینی با سرعت عبور می‌کند و رد می‌شود. آسمان سرخ و قطرات برفی که چند ساعت قبل به‌ شدت می‌بارید و بخش زیادی از شهر را سفید پوش کرده بود، حالا نوید یک شب برفی پر هیجان را به ما می‌دهد.
شبنم مسیر مستقیم را انتخاب کرده و بدون این‌که حتی یک‌بار بخواهد به پشت سرش نگاه کند پیش می‌رود. این رفتار ناشی از دو دلیل می‌تواند باشد یا او خیلی حرفه‌ای و زنی در حد بن تیلور است که هنوز ماهیت اصلی‌اش برای ما محرز نشده و یا…

 حتی دوست ندارم به گزینه‌های دیگر فکر کنم، اصلا دلم نمی‌خواهد شبیه اتفاقاتی که در پرونده قبلی داشتم بعداً متوجه شوم که فرد سومی تمامی فعالیت‌های من و تیم من را رصد کرده‌است. 

شبنم بعد از این‌که حدود ده‌دقیقه‌ای را در خط صاف حرکت می‌کند، سر جای خود می‌ایستد و به پشت سرش نگاه می‌کند، به جایی‌که برف تمام خیابان را سفیدپوش کرده‌است.

 با توجه به مه غلیظی که در فضای شهر حکمرانی می‌کند و قطرات معلق یخی که مدام با حرکت باد به چپ و راست می‌روند. بعید است با چشم غیرمسلح بتواند من را ببیند.

دوربین کوچکم را درون جیب کتم می‌گذارم و سپس کمیل را صدا می‌کنم:

- اوضاع چطوره؟ سوژه در چه حاله؟

 کمیل با صدایی گرفته جواب می‌دهد:

- نصفه شبی بازیش گرفته داره ضدِ سنگین می‌زنه و شک ندارم اگر سه چهار نفر از بچه‌ها را واسه ت.میم انتخاب می‌کردی تا حالا لو رفته بودیم.

 لبخند با شنیدن تحلیل کمیل به روی صورتم نقش می‌بندد، نگاهی به‌دور و اطراف می‌اندازم انگار در کوچه‌های پایین‌شهر درحال پرسه‌زدن است جایی‌که کوچه‌ها مدام باریک و باریک‌تر می‌شود بدلیل پیچ‌درپیچ بودن محیطی که شبنم برای این موش و گربه بازی انتخاب کرده مجبورم که فاصله‌ام را با او کم کنم.

 با مأموری که به کمک دوربین‌های هوایی شبنم را در نظر گرفته ارتباط بگیرم:

- بزرگوار من با حال‌وهوای کوچه‌های شما خیلی آشنا نیستم به‌صورت آنی از حالا به بعد باهام در ارتباط باش تا اگر سوژه خواست عقب بگرده بهم بگی.

 نگاهی به زیر دیوارها می‌اندازم که حالا دیگر کاملاً سفیدپوش شده‌است و برای این‌که ردی از خودم به‌جا نگذارم مجبورم از وسط کوچه راه بروم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و یکم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس