علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

هادی فرز

18 مهر 1401 توسط العبد

​اوس مصطفی با بغض و استرس گفت: چه شده حالا؟ درست حرف بزن ننه!
مادرش نشست و سرش رو نزدیکتر آورد و دستش کنار دهانش گرفت و آهسته گفت: شیرِ هول!
اوس مصطفی با شنیدن این دو کلمه برقش گرفت. گفت: یا صاحب صبر! ینی مرضیه شیرِ هول خورده؟
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 
مادرش که داشت گوشه چشمش پاک میکرد گفت: هر چی گفتم ندینِش … نذار شیر محدثه بخوره … پسرت که شهید شد، محدثه غمباد کرد. مگه میذارن زن غمباد کرده، دوباره حامله بشه؟ مگه میذارن اگه حامله شد، شیر بچه بده؟ نمیذارن … نمیذارن … گوش ندادی … همیشه حرف، حرف خودته … از کوچیکیت همین طوری بودی.
اوس مصطفی داشت پس میفتاد. یه نگاه به تیکه ای از خورشید خوشکلی که تو گهواره افتاده بود و یه لبخند کوچولو کنج لبش بود انداخت. و یه نگاه هم به تو حیاط انداخت. دید محدثه خانم بازم حامله است و دیگه شکمش بزرگ شده و دو سه ماه دیگه، یه بچه دیگه … یه بچه عقب مانده … با شیر هولِ زن افسرده اش … قراره به دنیا بیاد و بیچاره تر بشن.
ننه مصطفی گفت: هیچی نگو! همین جا حرفی که زدم، دفنش کن. به گوش محدثه برسه، بیچاره ات میکنه. فقط … ارواح خاک بابات … ارواح خاک دو تا پسر شهیدت … نذار بچه بعدی که به دنیا اومد، محدثه شیرش بده. وگرنه دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه!
اوس مصطفی دنیا رو سرش خراب شد. گریه امونش نداد. برای اینکه محدثه خانم نفهمه و صداش بیرون نره، انگشتش گذاشت لای دندوناش و به شدت فشار داد. ننه مصطفی تا این صحنه رو دید، فورا به طرف مصطفی دوید و تلاش کرد به زور، انگشت مصطفی رو از لای دندوناش بیرون بیاره. با کف دست راستش به پیشونی مصطفی و با دست چپش تلاش میکرد دستش رو از لای دندوناش نجات بده. همه اش با چشم گریه میگفت: ولش کن عزیزُم … انگشتت ول کن پسر … ول کن الهی بمیرم … ول کن به امام حسین … مصطفی ارواح خاک بابات آرومتر … مصطفی آرومتر …
از اون روز تا آخر عمرِ اوس مصطفی، دیگه هیچ کس خنده رو لب مصطفی ندید. قبلا یه حالت جدیت خاصی داشت. اما از اون روز، جدیت با نوعی غم عمیق و مردونه، وسط چشمای کم سو و سیبیل سفید و پر پشت و صورت پر از چین و چروک بابای مرضیه آمیخته شده بود.
مرضیه هم روز به روز بزرگتر شد. اون دو سه ماه هم گذشت و محدثه خانم، زانوی خیر زمین گذاشت. اما … نه چندان خیر … چون متاسفانه وقتی قابله از اتاق به بیرون آمد و یک پسر تپل مپل و سالم گذاشت تو بغل اوس مصطفی، داشت گریه میکرد. اوس مصطفی وقتی قنداق پسرشو بوسید، سر بلند کرد و چشمش به صورت پر از اشک قابله افتاد. با تعجب پرسید: چی شده معصومه خانم؟ چرا گریه میکنی؟ مگه نمیگفتی سرِ زایمان زنِ زائو نباید گریه کنی؟!
معصومه خانم که حاضر بود اون لحظه بمیره اما حرفی که میدونست نزنه … به زور به حرف اومد و گفت: عمرت دراز باشه اوس مصطفی … محدثه خانم … محدثه خانم …
اوس مصطفی با وحشت پرسید: محدثه چی؟ حرف بزن زن؟ حرف بزن!
معصومه خانم گفت: همنشین حضرت زهرا باشه … عمرش داد به شما … عمرش داد به پسرت و دخترت …
دیگه مصطفی نفهمید چی شد. داشت بچه از بغلش می افتاد که ننه مصطفی فورا رسید و بچه رو گرفت. اوس مصطفی زانوهاش شل شد و به زمین خورد. نمیفهمید دور و برش چه خبره؟ چشماش میدید اما گوشاش نمیشنید. فقط میدید که دو سه تا زنی که اونجا بودند میدویدند و آب به صورت مصطفی میزدند و ننه مصطفی هم تو یه دستش پسره بود و با یه دست دیگه اش تند تند به سر و صورت خودش میزد.
 مرضیه هم … گردالی مثل یه توپ صورتی کوچولو … با یه کلیپس وسط موهاش … با همون چشمِ راستِ منحرف به چپ … و چهره معصومِ عقب مانده … نشسته بود یه گوشه و هاج و واج به این و اون نگاه میکرد و نمیدونست اون لحظه چه خبره!
و داداشش …
هادی …
که الهی هیچ وقت به دنیا نمیومد …
ادامه دارد ..

 نظر دهید »

هادی فرز

18 مهر 1401 توسط العبد

​بسم الله الرحمن الرحیم

🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸

✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت اول»
سال 67 بود. محدثه بعد از اینکه دو تا از پسرهایش در جبهه، سالهای 65 و 66 شهید شده بودند، باردار شد. هنوز جای زخم دو تا پسری که غریبانه شهید شده بودند و هنوز جنازه هاشون برنگشته بود، رو دل این مادر مونده بود. در ظرف کمتر از یک سال، تمام موهاش سفید شد. چون دو تا نوجوانی که در سنین 13 سالگی شهید بودند، تمام هست و نیست و زندگیش بودند. تا اینکه خدا مقدر کرد که حدودا ده ماه بعد از شهادت پسر دوم، دختری به دنیا بیاد که همون روز اول اسمش رو مرضیه گذاشتند. دختری در نهایت زیبایی و سپیدرویی. اینقدر که زن های همسایه میگفتند محدثه خانم چرا اسم دختر خوشکلش رو خورشید نگذاشت؟ از بس زیبا و تو دل برو بود.
اوس مصطفی که شوهر محدثه خانم بود، اوستای بنا بود. از اون اوستاهای بسیار جدی و ساکت. از اونا که زیادی مهربونن اما نمیخندند. از اونا که اگه قیافشون ببینی، میگی برج زهر مارن اما وقتی نزدیکشون میشی و باهاشون حرف میزنی، دوس نداری از کنارشون جُم بخوری. اوس مصطفی چون داشت ساختمون های ادارات شیراز که بر اثر بمباران خراب شده بودند، تعمیر و بازسازی میکرد، نتونست به جبهه بره. اما با جبهه رفتن پسرای نوجوانش هم مخالفت نکرد. اونا رفتند و شهید شدند. اوس مصطفی موند و یه عالمه غم رو سینه اش و یه محدثه خانم افسرده … و البته یه دختر ناز و خوشکل تو گهواره.
وقتی میومد خونه، به خنده های کوچولوی دخترش پناه میبرد. وقتی دلش خیلی غَنج میرفت، یه نگا به این ور و اون ور مینداخت و تا موقعیت رو مناسب میدید، لباشو غنچه میکرد که بذاره رو لپای کوچولوی مرضیه، که یهو صدای محدثه درمیومد که میگفت: «نکن … بوسش نکن … لبت بو سیگار میده … لُپ دختر که نباید بو سیگار بگیره!» اوس مصطفی بیچاره هم که لب غنچه اش تو هوا مونده بود، همون هوایی یه بوس واسه مرضیه میفرستاد و چشم تو چشم با مرضیه، به هم میخندیدند.
محدثه خانم خیلی شیر نداشت. همش هم نگران بود. اضطراب بدی داشت. دست راستش هم از بعد از خبر پسر دومش میلرزید. از بر و رو هم افتاده بود. دیگه هیچ جلسه ختم انعام و روضه ای هم نمیرفت. نه اینکه نخواد. نمیتونست. اما افسردگیش اونجایی اوج گرفت که فهمید باز هم حامله است. هنوز مرضیه سه ماهش نشده بود که متوجه شد یکی دیگه تو راه داره و باید خودش رو برای خیلی مسائل آماده کنه.
اینجوری بگم که بدترش شد. افتضاح شد. شد مثل مرده ها. حتی دیگه غذا و پخت و پز هم نمیتونست بکنه. خیلی از روزا کارای خونه مونده بود که اوس مصطفی از راه میرسید و یه چایی دم میکرد و یه دو تا تخم مرغ میشکست و دو تا لقمه میخوردند. بعضی وقتا هم مادر اوس مصطفی میومد آب و جارویی میزد و دستی به سر و روی مرضیه و محدثه خانم میکشید و میرفت. والا خیلی هم پیرزن خوبی بود که زبونش به قربون صدقه نوه و عروس افسرده اش میچرخید و آخر سر، یه دو قرون میذاشت زیرِ گهواره مرضیه. شاید اگه کسی دیگه بود، یه زن دیگه واسه پسرش میگرفت تا اون بپزه و بشوره و بذاره و برداره و خودش و پسرش رو خلاص میکرد.
روزها گذشت و گذشت تا اینکه مرضیه جون حدودا ده ماهه شد. محدثه خانم هم شش هفت ماه بود که حامله بود و دو سه ماه دیگه مونده بود که بچه آخر به دنیا بیاد. چند روز بود که وقتی اوس مصطفی میومد خونه و بعد از اینکه دست و صورت و گردنش میشست، میرفت کنار گهواره مرضیه و قربونش میشد، اما یه کم ابروهای درشت و مردونه اش تو هم میرفت. یه روز که مادرش(ننه مصطفی) اونجا بود، مادرش رو آورد کنار گهواره. هردوشون حواسشون بود که محدثه خانم حواسش نباشه و حرفاشون نشنوه. تا اینکه اوس مصطفی موقعت رو مناسب دید و به مادرش گفت: ننه!
مادرش: جان.
اوس مصطفی در حالی که به قیافه مرضیه زل زده بود، با تردید گفت: یه چی … یه جوری … نمیدونم … بچه یه جوری نیست ننه؟
مادرش که انگار نمیخواست حرفی بزنه گفت: نه عزیزُم… چشه؟ بچه مثل پنجه آفتاب!
اوس مصطفی: به خدا … نگا … چشماش یه جوریه!
مادرش گفت: نه … هیس … هیچ چیش نیست … میخوای محدثه دق کنه؟
اوس مصطفی که دیگه با این حرف مادرش مطمئن شد یه چیزی هست، رنگش شد مثل ادویه. صورت از گهواره به طرف مادرش چرخوند و گفت: تو رو به امام حسین اگه چیزی میدونی بگو! چشه بچه؟
مادرش نزدیکتر شد و در حالی که حواسش بود که صداشون بیرون نره گفت: هیس … گفتم هیچی … چرا قسم میدی؟ وقتی میگم هیچی، ینی هیچی!
اوس مصطفی دست به دامن مادرش شد. محکم گرفت. گفت: تا نگی ولت نمیکنم. تو رو امام حسین بگو چرا چشم راست بچه ام داره روز به روز چپ تر میشه؟ چرا لبش اینطوری باز میکنه؟ چرا سرش بزرگتر از …
مادرش نذاشت ادامه بده. گفت: هیس … یواش تر … انگار سر آورده … هر چی گفتم نذار محدثه شیرش بده، نذار خیلی به سینه مادرش بچسبه، نکردی … گوش ندادی … گفتنم نشدی …

 نظر دهید »

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت آخر
بدنم شروع به لرزیدن می‌کند. غباری در پیش چشم‌هایم شکل می‌گیرد که قابل توصیف نیست.

هنوز یک ثانیه از جدا شدن پهباد از پیش چشم‌هایم نگذشته است؛ اما در نظرم هر ثانیه به قدر چند سال می‌گذرد…

زمان به یک باره برایم بی معنی می‌شود. کمیل ملتمسانه از من می‌خواهد تا چشم‌هایم را باز نگه دارم و من حسابی خسته‌ام.

دوست دارم بخوابم، بدون دغدغه‌ی یک دستی خوردن از عوامل نفوذی موساد… بدون ترس از اسیر شدن به دست گروهک های تکفیری و بدون نگرانی از نیمه کاره ماندن عملیات انتقام در تل آویو…

یک لحظه دلم برای روضه‌های دهه‌ی اول محرم تنگ می‌شود… برای شب تاسوعا و روضه‌ی شرمندگی علمدار… 

نفس کوتاهی می‌کشم و همانطور که قطره ی اشکی از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد و گونه‌ام را خیس می‌کند، علمدار را با شرمندگی روز عاشورایش قسم می‌دهم تا من را شرمنده‌ی مردم نکند.

کمیل به صورتم ضربه می‌زند و چند باری پلک می‌زنم که ناگهان صدای مهندس را  از طریق بیسیم جاساز شده در گوشم می‌شنوم:

-الله اکبر، آقا با کمک بچه‌های سردار حاجی زاده تونستیم سامانه رو پاک سازی… کنیم… خطر رفع… شد… 

نمی‌دانم صدای مهندس قطع و وصل می‌شود یا من دیگر هوشیاری‌ام را از دست می‌دهم.

فقط خیلی خوب می‌دانم که اگر همین حالا نفسی که در سینه‌ام است، برنگردد دیگر هیچ باکی ندارم.

کمیل فریاد می‌زند و از ایوب می‌خواهد تا تیم امدادی را خبر کند. روی پای کمیل آرام گرفته‌ام… بعد از سال‌ها دوندگی و اضطراب بالاخره روی این پشت بام دراز کشیده‌ام و احساس آرامش می‌کنم… 

مدام از هوش می‌روم و به هوش می‌آیم… چشم که باز می‌کنم، صدای مهندس را بار دیگر از طریق بیسیم می‌شنوم… انگار دارد جواب ایوب یا کمیل را می‌دهد:

-خیالتون راحت آقا… خدا کمکمون کردن و سیستم پدافند دفاعی نطنز دقیقه نودی درست شد… الحمدلله به لطف بچه‌های سردار حاجی زاده، حمله‌ی پهبادی به طور کامل خنثی شد.

به محض شنیدن خبر برطرف شدن کامل حمله‌ی پهبادی چشم‌هایم را می‌بندم و در پس سیاهی چشم‌هایم آن شب تاسوعایی را به یاد می‌آورم که در بیت گوشه‌ای ایستاده بودم و در حالی که به حاج قاسم خیره بودم، همراه با حاج منصور ارضی زمزمه می‌کردم:

-ای اهل حرم… میر و علمدار نیامد…

سقای حسین… سید و سالار نیامد…

علمدار نیامد… علمدار نیامد…

****
متوجه نمی‌شوم که در این مدت چند بار از هوش می‌روم و دوباره برمی‌گردم؛ اما وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم خودم را در حالی که کیسه‌ای خون به رگ‌هایم وصل شده است در بالگرد امدادی می‌بینم.

کمیل نگران کنار دستم نشسته و همان‌طور که تسبیح تربت دانه گلی من را در دست گرفته، نگاهم می‌کند و با لبخندی بغض آلود زمزمه می‌کند:

-الهی شکر…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت آخر -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت صد و یک -
با دیدن صحنه‌ی کشته شدن پیمان فورا جایم را تغییر می‌دهم و سعی می‌کنم شبنم را در بهترین حالت هدف بگیرم. سپس چند باری به سمتش شلیک می‌کنم؛ اما موفق نمی‌شوم دستش را هدف قرار دهم. 

کمیل که بیخ گوشم و پشت درب آهنی پشت بام پناه گرفته، ایوب را صدا می‌زند:

-بزنش دیگه ایوب، اصلا معلومه کجایی؟

ایوب صدایش را از طریق بیسیم به گوشم می‌رساند:

-آقا نمی‌تونم بزنمش، تو تیررسم نیست!

در میان گرد و غباری که در حوالی شبنم بلند شده، سعی می‌کنم تا موقعیت مکانی‌اش را رصد کنم. شبنم با صدای فریادی که مملو از بغض و کینه است، حواسم را به خودش جمع می‌کند:

-باید به جای اون طفل معصوم از من می‌خواستی که دکمه رو فشار ندم آقای مامور… هر چند که دیگه الان برای…

احساس می‌کنم اگر بخواهم معطل شوم تا جمله‌اش را تمام کند، دکمه اش را خواهد زد… زیر لب یک یا حسین می‌گویم و بدون این که بخواهم به فکر جای گیری باشم به طرفش می‌دوم و سعی می‌کنم تا بین ابروهایش را هدف بگیرم. شبنم با دیدن گام‌های بلندم از جایش بلند می‌شود و قبل از اینکه بخواهم پیشانی‌اش را هدف قرار دهم به بازویم شلیک می‌کند و سپس گلوله‌های داخل اسلحه‌اش را به سمت من خالی می‌کند…

زمان برایم متوقف می‌شود. در میان غباری که بر اثر شلیک‌های شبنم به وجود آمده نور ضعیفی را در پشت سرش می‌بینم و صدای شلیکی که او را سر جایش میخکوب می‌کند.

ایوب با شلیک چند گلوله شبنم را به روی زمین می‌اندازد. درست شبیه من… که بی‌رمق روی زمین دراز کشیده‌ام و گرمای خونی که از زیر گردنم به داخل جلیقه می‌ریزد و تنم را خیس می‌کند را احساس می‌کنم. نمی‌دانم چرا؛ اما نمی‌توانم دلواپس خودم باشم… همان‌طور که روی زمین افتاده‌ام به پهباد نگاه می‌‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که اگر دستان شبنم هنوز توانی برای فشردن دکمه‌ی شلیک داشته باشد، چه باید بکنیم؟

کمیل به سمتم می‌دوم، سعی می‌کنم تذکر دهم که دست شبنم را خالی کنند؛ اما نمی‌توانم… کمیل نگاهم می‌کند، رنگ پریده و حیرت زده کنارم زانو زده است. نام ایوب را فریاد می‌زند و با دست به ریموتی که احتمالا هنوز در بین انگشتان شبنم است اشاره می‌کند. 

هنوز خیالم به طور کامل از تذکر به موقع کمیل راحت نشده که در بین همهمه‌ی کمیل و ایوب، صدای ضعیفی را از داخل پهباد می‌شوم.

توانی برای فریاد زدن ندارم، با اینکه قبل از این تجربه‌ی گلوله‌ خوردن و جراحت را داشتم؛ اما یکی از گلوله‌های شبنم به نزدیکی گلویم کشیده شده و همین هم باعث شده تا تنها از درد و سوزش شدیدی که در ناحیه‌ی گلو احساس می‌کنم، پایم را روی زمین بکشم و به خودم بپیچم.

چشم‌هایم همه جا را تار می‌بیند، دود عظیمی از حوالی پهباد بلند می‌شود…

با نوک انگشت به پهباد اشاره می‌کنم و سپس کمیل را می‌بینم که حیرت زده مشغول تماشای این دردسر عظیم است… کاری از دستش برنمی‌آید، سرم را روی زانویش نگه داشته تا خون کمتری از گلویم خارج شود…

ایوب فریاد می‌زند:

-دستش رو خالی کردم آقا؛ ولی فکر کنم…

دیگر صدایش نمی‌آید…

پهباد از روی پشت بام کنده می‌شود و به سمت نطنز پر می‌کشد… قطره ای اشک از گوشه‌ی چشمم جاری می‌شود، دوست دارم زمین دهان باز کند و من را ببلعد… از ته دل آرزو می‌کنم که روی همین پشت بام خونم تمام شود و زنده نمانم تا خبر اصابت پهباد به نطنز را بخوانم…

احساس می‌کنم تمام زحماتم هیچ شده است، تمام بی خوابی‌هایم… دلوپسی‌ها و اضطراب‌هایم به باد رفته است.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت صد و یک -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت صدم-
متوجه تعداد پله‌ها نمی‌شوم، یک نفس به سمت درب پشت بام می‌دوم. برایم فرقی نمی‌کند ساغر یا شبنم در چهار چوب درب ایستاده‌‌اند. بیست ثانیه مدت زمانی نیست که بتوانم به دستگیری هر کدامِ آن‌ها فکر کنم و باید هر طور که شده جلوی شلیکِ این پهباد به سمت نطنز را بگیرم.

پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌روم، ساغر با شنیدن صدای پایم برمی‌گردد و با چشمانی حیرت زده نگاهم می‌کند. سپس دست لرزانش را بالا می‌آورد تا به سمتم شلیک کند؛ اما من پیش دستی می‌کنم و انگشت اشاره‌ام را به روی ماشه فشار می‌دهم تا با شلیک سه گلوله به سمتش اجازه‌ی هیچ حرکت اضافه‌ای را ندهم.

 کمیل با شنیدن صدای شلیک فاصله‌اش را با من کم می‌کند.

 شبنم با دیدن گلوله خوردن ساغر، فریادی می‌زند و خودش را در چشم بهم زدنی به پشت کولر از کار افتاده‌ای که روی پشت بام است، می‌رساند. 

من حالا کاملا به جای ساغر ایستاده‌ام و صاف در چشم‌های شبنم نگاه می‌کنم که چطور دست راستش را نود درجه بالا آورده و من را هدف گرفته است. پیمان بین من و شبنم گیر افتاده است، با فاصله‌ی کمی از پهباد نشسته و چیزی در دست لرزانش مدام می‌لغزد. با اینکه نمی‌توانم از این فاصله بین انگشتانش را ببینم؛ اما احتمال می

دهم که ریموت پهباد در دست خودش باشد، نمی‌توانم زمان را از دست بدهم و باید هر طور که شده پیمان را متقاعد کنم که پل‌های پشت سرش را خراب نکند.

سعی می‌کنم اضطرابی که به وجودم رخنه کرده را پنهان کنم و همان‌طور که به چشمان شبنم نگاه می‌کنم، با ضربه‌ی پایم اسلحه‌ی ساغر را از بین انگشتان دست راستش جدا می‌کنم. 

میزان اضطرابی که در وجودم دارم به قدری زیاد است که قدرت تحلیل را از من می‌گیرد. نمی‌توانم از شبنم چشم بردارم و بهتر از هر کسی می‌دانم که اگر ثانیه‌ای از او غفلت کنم، با شلیک گلوله‌های پی در پی کارم را می‌سازد.

 پیمان بین من و شبنم گیر افتاده است، هم جسمش و هم روحش… با دیدن من رنگ پشیمانی  به صورتش پاشیده شده و او را حسابی مردد کرده است؛ اما این تردید برای من خطرناک‌تر از هر چیز دیگری است… آدمی که نمی‌داند چه کاری درست و چه کاری غلط است ممکن است هر لحظه حماقتی کند که بعد از آن پشیمان شود؛ اما پشیمانی بعد از شلیک پهباد به پیکره‌ی نطنز بی دفاع هیچ سودی برای ما نخواهد داشت.

به کلماتی که در ذهنم غوطه‌ور هستند، التماس می‌کنم تا بیشترین اثرگذاری را داشته باشند، سپس فریاد می‌زنم:

-دستت رو از روی دکمه بردار پیمان، به شرافتم قسم اگه دکمه رو نزنی کمکت می‌کنم… خودت توی این مدتی که باهام کار کردی، فهمیدی دروغ توی کارم نیست… مگه نه؟

پیمان برمی‌گردد و به شبنم نگاه می‌کند. سپس نفسی می‌گیرد تا دهان باز کند؛ اما شبنم فریاد می‌کشد:

-ساکت پیمان، ساکت…

نمی‌توانم مکث کنم، باید خیلی زود جواب شبنم را بدهم تا حرف‌هایش اثری به روی پیمان نگذارد، با لحنی مطمئن می‌گویم:

-چرا فکر می‌کنی جون تو واسه این‌ها ارزش داره؟ دیروز مهران رو کشتند، امروز هم تو و ساغر رو کشوندند اینجا تا خلاصتون کنن… 
کمیل حالا درست شانه به شانه ام ایستاده تا جرئت کنم و از شبنم چشم بردارم، به صورت پیمان خیره می‌شوم و با صدایی بلندتر از قبل می‌گویم:

-بهم اعتماد کن پیمان، مشتت رو باز کن… اون ریموت لعنتی رو همین الان بزار زمین… 

پیمان آب دهانش را قورت می‌دهم و در حالی که با ترس به صورتم نگاه می‌کند، می‌گوید:

-ولی ریموت که دست من…

در حالی که با هیجان به لب‌های پیمان خیره شده‌ام تا فکرش را بخوانم، صدای شلیک چند گلوله از جانب شبنم حرف پیمان را نیمه تمام می‌گذارد…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت صدم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس