علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

22 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت یازدهم -
جمعیت چهل و سه، چهار نفره‌ی حاضر در ویلا بی‌تفاوت به نگاه‌های عجیب و مرموز چند لحظه‌ی پیش لبخند می‌زنند و مشغول تشویقم می‌شوند‌. احساس عجیبی دارم، فکرش را هم نمی‌کردم که اینچنین مورد استقبال قرار بگیرم. در جو تشویق‌های بی‌امان حضار هستم که ساغر با کف دست به بازویم می‌کوبد:

-معطل چی هستی؟ برو پیش مهران دیگه…

مهران؟ چقدر اسمش آشناست. درست است، او صاحب همان لندکروز جلوی در و مسئول گردهمایی امشب است. لب‌هایم را به زور کش می‌دهم و به طرف مهران راه می‌افتم. فورا چند قدم به سمتم می‌آید و مچ دستم را بین انگشتان دستش محاصره می‌کند. با این کار مهران احساس می‌کنم که نفسم تنگ و سینه‌ام کوچک شده است، دوست دارم چند باری سرفه کنم و نفس عمیق بکشم؛ اما نمی‌شود. فضای محفل یک حال غریبی دارد، طوری که در کمال خودمانی بودن، حسابی رسمی است. 

سینه‌ام را صاف نگه می‌دارم و تشکر می‌کنم. مهران شبیه مجری‌هایی که در گردهمایی یکی از حضار را برای مسابقه به بالای سن دعوت کرده، سوال می‌کند:

-از دوستانی که اینجا هستند کسی رو می‌شناسی پیمان جان؟ 

نگاهی به جمعیت داخل ویلا می‌اندازم و کسی را نمی‌شناسم، لب‌هایم را تکان می‌دهد:

-فقط… خانم ساغر…

مهران حرفم را بلندتر تکرار می‌کند:

-خانم ساغر؟ به افتخار ایشون هم یه تشویق بی‌امان، با دل و جان و لب خندان…

مهران قافیه‌ها را یکی پس از دیگری جور می‌کند و با فن بیان قوی‌اش اجازه نمی‌دهد که مجلس از تکاپو بیفتد. سپس می‌گوید:

-آقا پیمان نمی‌خوای با بچه‌ها بیشتر آشنا بشی؟ ما بعد از شام برنامه‌ی استخر داریما… نگی نگفتی، اگه بخوای همینطوری خجالتی بمونی شک نکن که این‌ها می‌ریزن سرت و حسابی آبت می‌دن.
جمعیت به زیر خنده می‌زند و مهران خودش دست به کار می‌شود تا چند نفری از مهمان‌ها را معرفی کند. در بین جمعیت چند اسم به گوشم آشنا می‌رسد و از فکر کردن به چیزی که در سر دارم، ته دلم خالی می‌شود. یعنی این‌هایی که در این مجلس هستند، همگی از اعضای رده بالای بهائیت هستند؟ عجیب است که آن‌ها اینطور در برخی از مراکز حساس نفوذ کرده باشند. 

دست آخر مهران رو به من می‌کند و می‌گوید:

-و اما پیمان خانِ مقتدر که مهمون مسلمون و تقریبا آقازاده‌ی جمع ما هستند. 

چند نفری ساکت می‌شوند و چند نفر هم به شوخی و از روی تعجب هو می‌کشند. یکی از خانوم‌هایی که موهایش را یک دست مشکی رنگ کرده؛ اما از ظاهرش می‌توانم حدس بزنم به چهل و پنج، شش ساله‌ها شباهت دارد، می‌گوید:

-نمی‌خوای بیشتر معرفی‌ش کنی؟ 

مهران شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-خودش باید بگه، افتخار می‌دی پیمان جان؟

لبخندی می‌زنم و در حالی که سعی دارم تا مهران را خطاب قرار دهم، می‌گویم:

-من پسر حاج احمد مقتدر هستم، همون…

دوباره همهمه از داخل جمعیت بلند می‌شود و یکی با صدای بلندتر می‌گوید:

-همون کارمند معروف سازمان انرژی هسته‌ای؟ 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت یازدهم -

 نظر دهید »

ستاره آبی 

22 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت دهم -
صدای خنده‌ی بلند حضار من رابه سالن برمی‌گرداند و مردی که متکلم وحده است، ادامه می‌دهد:

-اولین اتفاق مهم، تولد ژینوس عزیزه که خیلی برای ترویج دین ما در ایران و علی الخصوص شهرستان کرج زحمت کشیده. 

جمعیت برایش دست می‌زنند و من از خودم سوال می‌کنم که مگر تبلیغ دین بهائیت در ایران جرم نیست؟ پس چطور این‌ها از کسی که برایشان تبلیغ کرده تقدیر و تشکر می‌کنند؟ ژینوس در میان جیغ و کف اطرافیان از جایش بلند می‌شود و مردی که کنار ایستاده را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد.

صدای آن مرد دوباره تبدیل به تنهادای حاضر در سالن می‌شود:

-بچه‌ها ژینوس و همسرش جناب ارتین خیلی برای ما زحمت و به خاطرمون سختی کشیدند، اون‌ها ابداع کننده‌ی جلسات یک شنبه‌ها بودند که خروجی خیلی خوب و مثبتی برامون داشت. 

برایم عجیب است که چرا همسر ژینوس عکس العملی به تعریف‌های آن نشان نمی‌دهد و تنها دستش را به گردن ژینوس انداخته است که ناگهان با صحنه‌ای عجیب و باور نکردنی رو به رو می‌شوم. 
  خدای من نمی‌توانم چیزی که می‌بینم را باور ‌کنم، ژینوس از آن طرف مجلس برای همسرش دست تکان می‌دهد و همسرش با چهره‌ای نه چندان راضی برایش بوسه‌ای پرتاب می‌کند و سرخ می‌شود. به ساغر نگاه می‌کنم:

-مگه اون آقا همسر خانم ژینوس نیست؟ 

ساغر ریز خندی می‌کند:

-بهش فکر نکن، بزار از امشبشون لذت ببرد. 

با دیدن این صحنه حالت تهوع می‌گیرم. یعنی چند زن و مرد دیگر که این چنین عاشقانه در این ویلای لعنتی یکدیگر را در آغوش گرفتند، بهم تعلق ندارند؟ انگار ضربه‌ی محکمی به دلم خورده و این طور با دیدن صحنه‌هایی این چنینی به خودم می‌پیچم.

مردی که در میان جمعیت است، ادامه می‌دهد:

-اتفاق خوب دوم کمک به موقع بیت العدل از صندوق ویژه به آقای سیخونه. حتما همه خبر دارید که نمایشگاه‌های نقاشی جناب سیخون عزیز و هنرمند یکی از اصلی‌ترین منابع ما برای جذب و تبلیغ و گردهمایی بهائیان ایرانیه و ما به هیچ عنوان به خودمون اجازه نمی‌دیم که این منبع از دست بره.

جمعیت حاضر دوباره مشغول تشویق می‌شوند و من بیشتر به این فکر فرو می‌روم که صندوق بیت العدل در عکای اسرائیل چطور توانسته به ایران و آقای سیخون کمک مالی چشمگیری داشته باشد. شب عجیبی است و هر بار که آن مرد شروع به صحبت می‌کند، من بیشتر از قبل شوکه می‌شوم تا اینکه با کلماتی که از دهانش خارج می‌شود، ضربه‌ی نهایی‌اش را اینگونه به من می‌کوبد:

-دوستان توجه کنید… خبر خوب سوم حضور یک غیر بهائی در جمع دوستانه ماست.

جمعیت به یکباره ساکت می‌شود. همه به یکدیگر نگاه می‌کنند و دنبال غریبه‌ای می‌گردند که تا به حال در مهمانی‌های مختلف ندیده‌اند. یکی دو نفر به من خیره می‌شوند و قبل از آنکه بخواهم انگشت نمای جمع شوم، همان مرد متکلم می‌گوید:

-جناب پیمان مقتدر، لطفا تشویقشون کنید تا بیان اینجا کنار من، تشویق لطفا.
نویسنده: 

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت دهم -

 2 نظر

ستاره آبی 

22 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نهم -
هوای بیرون از ویلا به قدری سرد است که وقتی وارد فصای سر پوشیده داخل می‌شوم، گرما به تک تک سلول‌های بدنم منتقل می‌شود. مرد و زن‌های زیادی داخل سالن هستند که هر کدام خود را مشغول به کار خاصی کرده‌اند. در نگاه اول مردها را می‌توانم از نظر پوشش به دو گروه رسمی و اسپورت دسته بندی کنم. رسمی‌ها با کت و شلوارهای گران قیمت و کراوات‌های آن چنانی لیوانی در دست گرفتند و هر از چند گاهی به آن لب می‌زنند و اسپورت‌ها با تی شرت‌های تنگ و شلوارهای پاره‌ و چسبان در وسط مجلس مشغول گرم کردن هستند. 

خانم‌ها با لباس‌های مهمانی و به شدت زننده‌ای در داخل ویلا حضور دارند و نکته‌ی جالب این است که در همین چند دقیقه‌ای که از ورود من به اینجا گذشته، بسیاری از خانم‌ها با آقایان مختلف رقصیده‌اند و…

ساغر با آرنج به پهلویم می‌زند. نگاهش که می‌کنم لب‌هایش تکان می‌خورد؛ اما صدای آهنگ به قدری بلند است که نمی‌توانم متوجه حرفش شوم:

-چی می‌گی؟ نمی‌شنوم!

روی پنجه‌ی پا بلند می‌شود تا صورتش را نزدیک گوشم کند و دوباره تکرار می‌کند:

-بابا می‌گم چرا گرفته‌ای؟ از چیزی ناراحتی؟ 

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌خندم:

-نه خوبه همه چی.

ولی نیست. من عادت به مهمانی‌های اینچنینی نداشتم و واقعا فکر هم نمی‌کردم که این سر و وضع برای ساغر عادی و معمولی باشد. با اینکه او در محافل ادبی با همه می‌جوشید و حسابی هم خوش برخورد و خنده‌رو بود؛ اما برای خودش خط قرمزهایی داشت که هیچ پسری فکر نزدیک شدن به آن را نمی‌کرد. 

رشته‌ی افکارم با دیدن مردی که کت تک طوسی را به همراه شلوار کتان مشکی و کفش‌های کالج پوشیده پاره می‌شود. دست‌هایش را چندباری بهم می‌کوبد و همزمان با قطع شدن موسیقی با صدایی بلند و لحنی شیوا می‌گوید:

-رفقا خیلی خوش اومدید.

حضار دست می‌زنند و یک صدا با جیغ جواب می‌دهند:

-مرررررسی!!

مرد جذابی که توانسته با چند بار کف زدن تمام جمعیت را ساکت کند، همان‌طور که لبخندی به روی لب دارد، می‌گوید:

-دلیل برگزاری این مهمونی سه تا اتفاق بزرگ و شیرینه، شیرین‌تر از کیکی که اون وسطه و الناز جون مدام داره بهش ناخنک می‌زنه.
به اتفاقات مختلفی که ممکن است از دلایل برگزاری این مهمانی باشد، فکر می‌کند. به نفراتی که شبیه من برای اولین بار وارد چنین فضایی شده‌اند و معلوم نیست که چه آینده ای در انتظارشان باشد. 

از مرد جذابی که در وسط جمع ایستاده رو برمی‌گردم و به ساغر نگاه می‌کنم که مضطربانه محو تماشای من شده است، لبخند می‌زنم و او نیز لب‌هایش را کش می‌دهد؛ اما فقط خدا می‌داند که درپس این لبخند چه فکرها وپیشنهاداتی است که باید کم کم خودم را برای شنیدنش آماده کنم. 
نویسنده: #علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نهم -

 نظر دهید »

ستاره آبی

22 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتم -

لبم را غنجه می‌کنم:

-چه ایرادی داره؟ اذونه دیگه؟ 

می‌خندد و با کرشمه می‌گوید:

-از کدوم؟ 

سپس دستش را به طرفم دراز می‌کند. ناخن‌های روی دستش حسابی مرتب و لاک خورده به چشم می‌آید. گوشی موبایلم را از بین انگشتانم بیرون می‌کشد و همان طور که با چشم‌های درشت و مشکی‌اش به من نگاه می‌کند، می‌گوید:

-پسوورد لطفا؟

لب‌هایم تکان می‌خورد:

-یک، یک، چهار، سه… همین رو یه بار دیگه هم بزن.

گوشی باز می‌شود، با خونسردی وارد صفحه‌ی برنامه‌ها می‌شود و انگشتش را روی آیکون برنامه‌ی باد صبا نگه می‌دارد و حذفش می‌کند. 

شاکی می‌شوم:

-چرا این کار رو کردی؟ بابام خیلی رو صدای اذان این…

انگشتش را طوری از روی صفحه‌ی گوشی‌ام برمی‌دارد و نزدیک لب‌هایم نگه می‌دارد که احساس می‌کنم روی حالت بیصدا قرار گرفته‌ام.

صورتش را به سمتم نزدیک می‌کند:

-قول می‌دی دیگه نصبش نکنی؟ من قراره یه دروازه باشم که تو رو به سمت یه دنیای جدید وارد می‌کنه… یه دروازه به سمت خوشبختی… مثل شمس برای مولانا… من پالس‌هایی ازت گرفتم و استعدادهایی ازت دیدم که حتی خودتم ازشون خبر نداری، فقط بهم اعتماد کن پیمان…

 
نفس کوتاهی می‌کشم و در حالی که مات از شنیدن حرف‌هایش می‌شوم، می‌گویم:

-خیلی خب، مطمئنم که تو می‌تونی…

ساغر از جایش بلند می‌شود:

-پاشو پیمان، پاشو بریم داخل که گمون کنم جمع مهمون‌هامون جمع باشه.

از جایم بلند می‌شوم و شبیه جرقه‌ای که ناگهان در سرم زده شده باشد، می‌پرسم:

-راستی همه‌ی مهمون‌ها شبیه تو اقلیت هستند؟

ساغر شبیه پنج ماه گذشته با صبر و خوش برخوردی نگاهم می‌کند و به شوخی می‌گوید:

-ترجیح می‌دم خودت در موردش ازشون سوال کنی. اینجوری خیلی بهتره.

چند ثانیه‌ای ساکت می‌مانم و در حالی که کم کم به درب ورودی ویلا نزدیک می‌شویم، می‌گویم:

-راستش من بیشتر دوست دارم در رابطه با شعر و ادبیات صحبت کنم تا ادیان… 

ساغر کاملا جدی می‌گوید:

-اینطوری نگو پیمان، هر چیزی جای خودش رو داره… شعر جای خودش و دین هم جای خودش.

شانه‌ای بالا می‌اندازم و در حالی که نمی‌دانم چه چیزی در درون ویلا منتظر من است، وارد نورهای زرد و قرمز و آبی متغییری که بر فضا حاکم است، می‌شوم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتم -

 نظر دهید »

ستاره آبی 

22 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتم -
اقلیت؟ این سوال را از خودم می‌پرسم و چند ثانیه به این کلمه فکر می‌کنم. 

با این که می‌توانم حدس بزنم منظور ساغر دقیقا چیست؛ اما سوال می‌کنم:

-منظورت از اقلیت مذهبی زرتشتی و مسیحی و کلیمیه؟! یا مسلمان اهل سنت؟ 

ساغر طوری که از من ناامید شده باشد، به خودش و لباس‌های نامناسبی که پوشیده اشاره می‌کند:

-واقعا شبیه مسلمون‌های اهل سنتم؟ 

سپس می‌خندد و من نیز لبخند می‌زنم و خودم را منتظر شنیدن پاسخ ساغر نشان می‌دهم. کمی فکر می‌کند و می‌گوید:

-البته این ادیانی که گفتی خیلی برای ما عزیز و قابل احترامند؛ ولی ما از پیروان حضرت بها الله هستیم.

نفسی می‌گیرم تا حرفی بزنم؛ اما ساغر پیش دستی می‌کند:

-صبر کن عزیزم، بزار در مورد امشب مفصل صحبت کنیم… باشه؟ 

چیزی نمی‌گویم. با این که انتظارش را داشتم این حرف را از او بشنوم؛ اما طوری از شنیدن این جمله شوکه می‌شوم که ساغر برای عوض شدن حالم پیشنهاد می‌دهد تا چرخی در باغ بزنیم. 

فورا قبول می‌کنم و بی‌آنکه بخواهم حرفی بزنم از جایم بلند می‌شوم و او نیز به دلیل سرمای بیش از حد هوا مجبور می‌شود، لباس‌هایش را بیشتر کند. همان‌طور که در بین درختان قدم می‌زنیم، متوجه ماشین‌های مختلفی می‌شوم که یکی پس از دیگر وارد باغ می‌شوند. می‌پرسم:

-هنوزم نمی‌خوای بگی صاحب اصلی این مهمونی کیه؟

ساغر شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:

-آخه چه فرقی به حالت می‌کنه وقتی نمی‌شناسیش؟! 

به شوخی می‌گویم:

-خب بالاخره که قراره باهاش آشنا بشم.

ساغر لبش را می‌گزد:

-یه اقایی به نام مهران، همون لندکروز سفیده که جلوتر از بقیه پارک کرده رو می‌بینی؟ اون ماشینشه و همه رو دور هم جمع کرده تا خوش بگذرونیم.

هوا کم کم رو به تاریکی می‌رود و برق‌های داخل سالن یکی پس از دیگری شروع به روشن شدن می‌کنند. صدای اذان از تلفن همراهم بلند می‌شود و همزمان با شروع اذان صدای آهنگ به شدت زننده و رکیک یکی از خوانندگانی که اخیرا کنسرت‌هایش حسابی سر و صدا کرده، پخش می‌شود. ساغر اخم می‌کند:

-حالا حتما باید این برنامه تو گوشیت باشه؟ 
نویسنده: 

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتم -‌

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 22
  • ...
  • 23
  • 24
  • 25
  • 26
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس