علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شانزدهم -
دستی به موهای لخت و نه چندان بلندم می‌زنم و می‌گویم:

-جالبه، خواسته‌ی کم و معقولیه؛ ولی گمونم همین چند لحظه‌ی پیش شما داشتید در مورد هوش من صحبت می‌کردید… پس انتظار ندارید که..‌.

شبنم لبخندی می‌زند و می‌گوید:

-من از تو هیچ انتظاری ندارم، تو نور چشم ساغری و خیلی هوات رو داره. حتی اگه در حد گفتن تاریخ زمین نشستن بارت توی ترکیه هم به ما چیزی نگی، بازم ما حاضریم بهت کمک کنیم. یادت باشه که توی این دنیا تنها خوبیه که هیچ وقت گم نمی‌شه.

چند ثانیه‌ای ساکت می‌شود تا خوب به حرف‌هایش فکر کنم، سپس می‌گوید:

-گمون نکنم تو از استخرهای درهم ما خوشت بیاد، می‌تونی برگردی بالا… فقط اگه دوست داشته باشی می‌تونی توی جلسه‌ی بعد از استخر باشی، گمونم اونجا حرف‌هایی رد و بدل بشه که به تصمیم گیری هر چه بهترت کمک کنه.

لبخندی می‌زنم و از این بابت که او من را مجبور نمی‌کند تا در این فضای لعنتی بمانم، خوشحال می‌شوم. دستم را به لبه‌ی صندلی بند می‌کنم و از جایم بلند می‌شوم، سپس می‌گویم:

-خیلی ممنونم که درکم می‌کنی و…

با چشم‌هایش از من می‌خواهد جمله‌ام را کامل کنم، سعی می‌کنم موافقتم با پیشنهادش را به این زودی به او نگویم؛ اما انگار چشم‌هایش معجزه‌ای دارد به بزرگی عصای موسی و نفس عیسی که نمی‌شود در برابرش چیزی را پنهان کرد، کلمات خیلی بیشتر از اندازه‌ای که می‌خواهم از دهانم خارج می‌شود:

-و قراره توی کاری که همیشه آرزوی انجام دادنش رو داشتم، کمکم کنی.

شبنم لبخندی همراه با پیروزی و غرور می‌زند و از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و در حالی که به سمت رختکن استخر می‌رود، می‌گوید:

-زودتر برو بالا تا بیشتر از این گناه نکردی.

سپس می‌خندد و دستش را به لباسش بند می‌کند.
خیلی زود از او رو برمی‌گردانم و برخلاف دخترها و پسرهای زیادی که به طبقه‌ی پایین می‌آیند، به سمت بالا قدم برمی‌دارم.

خیلی طول نمی‌کشد که عده‌ای مشغول خشک کردن موهایشان با حوله به طبقه‌ی همکف می‌آیند و خنده کنان با یکدیگر خداحافظی می‌کنند و از ویلا خارج می‌شوند.

بعد هم شبنم و ساغر و مهران و یک نفر دیگر از اعضا می‌آیند تا جلسه‌ی هفتگی‌شان را برگزار کنند. 

راستش از اینکه ساغر هم من را ترک کرد تا به استخر برسد از او دلخورم؛ اما گاهی منافع انسان‌ها اجازه نمی‌دهد که از دلخوری و ناراحتی حرفی به میان آورد.

ساغر و مهران پنج صندلی را به حالتی گرد به یک دیگر می‌چسبانند و از بقیه می‌خواهند تا روی صندلی‌ها بنشینند. مهران که حالا با تی شرت سبز و شلوارک نارنجی‌ رنگش اصلا شبیه مرد جنتمن چند دقیقه‌ی پیش نیست، جلسه را شروع می‌کند.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شانزدهم -

 نظر دهید »

ستاره آبی 

22 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پانزدهم -

مات و مبهوت به سفیدی دندان‌های مرتبش نگاه می‌کنم که از بین سرخی لب‌هایش حسابی به چشم می‌آید. خنده‌اش که تمام می‌شود، خودش را روی صندلی جا به جا می‌کند و می‌گوید:

-پیمان فکر نمی‌کنم تو آدم مذهبی و افراطی باشی، درسته؟ 

مذهبی و افراطی چه کلیدواژه‌های نادرستی بودند برای کنار هم قرار گرفتن… او مستقیما نمی‌گفت مذهبی بودن بد است؛ اما کاملا در حرف‌هایش می‌شد به طور واضح فهمید که افراط و مذهب در یک مسیر قرار می‌گیرند. 

شانه‌ای بالا می‌اندازم:

-افراطی که نه؛ ولی…

شبنم از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و دور میز چرخی می‌زند. سپس سیگارش را در میان لب‌هایش روشن می‌کند و همان‌طور که سعی می‌کند تمام حواسم را به صدای ریتمیک تق تق کفش‌های پاشنه بلندش جلب کند، ادامه می‌دهد:

-بسه تو رو خدا، اصلا تو چیکار به اسلام و بهائیت و هر دین دیگه‌ای داری؟ سعی کن توی زندگیت هدف داشته باشی و هیچ وقت هم توی گیر و دار های زندگیت هدفت رو گم نکنی. تو هدفت وارد کردن اون قطعات از کشورهای اروپایی به ترکیه و از اونجا هم به ایرانه، مگه نه؟ مگه غیر از اینه که می‌خوای یک بار برای همیشه خودت رو به بابات ثابت کنی؟ مگه توی تموم این سال‌ها بخاطر ملاحظات مسخره و بی اهمیت بابات ضربه نخوردی؟ مگه دنبال جبران نیستی؟ پس چه مرگته پسر؟

استادانه دست‌هایش را باز می‌کند و با لبخندی هنرمندانه ادامه می‌دهد:

 -منتظر چی هستی که نمی‌پری توی بغلم و بابت این پیشنهاد عالی ازم تشکر نمی‌کنی؟

به محض باز کردن دست‌هایش کیفش به روی زمین می‌افتد. نیم نگاهی به داخل آن می‌اندازم و سعی می‌کنم چیزی که دیدم را فراموش کنم.

به خودم که می‌آیم، می‌بینم کاملا سرد و خشک به صندلی‌ام چسبیده‌ام و به لب‌های شبنم نگاه می‌کنم، بیشتر به کلماتی که می‌گوید. او طوری حرف می‌زند که گویا کلماتش تصویر دارند، شکل دارند و اشکال مختلف جمله‌هایش قابل رویت است. 

نمی‌دانم چرا؛ اما احساس خوبی به شبنم ندارم. نه تنها شبنم؛ بلکه تمام آدم‌هایی که با لباس‌های جور و ناجور در این ویلای لعنتی جمع شدند و هر چند دقیقه یک بار با صدایی بلند قهقه می‌زنند. آدم‌هایی که هر کدام برای کار خاصی اینجا هستند. شبیه شبنم… مهران و یا ساغر که امشب هیچ تشابهی به آن ساغر دلبر جلسات ادبی ندارد.

نباید فکرم را از پای این میز به جای دیگر بفرستم، نفس کوتاهی می‌کشم و سوالم را از بند دهانم فراری می‌دهم:

-صندوق ویژه‌ای که دارید در ازای چه خدمتی حاضره به من چنین پول گنده‌ای رو بده؟

شبنم به دور از حرکات هیجانی چند ثانیه‌ی قبلش به روی صندلی‌اش ولو می‌شود. شبیه بانوی اول یک کشور که در جهت منافع خودش به پای میز مذاکره کشانده شده.

آه کوتاهی می‌کشد و می‌گوید:

-دقیقِ دقیق که هیچی، کافیه زمان نشستن باری که قراره وارد کنی رو توی ترکیه به ما بگی و خلاص، همین.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پانزدهم -

 نظر دهید »

ستاره آبی 

22 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهاردهم -
اضطراب شبیه خونی که در رگ‌هایم می‌چرخد؛، در کسری از ثانیه به کل بدنم رسوخ می‌کند.

 نفس کوتاهی می‌کشم و به خودم دلداری می‌دهم که همه چیز تحت کنترل است. من ساغر را دوست دارم، این که دیگر دروغ و کلک نیست و خودم بهتر از هر کسی به این واقعیت واقفم.

نباید به همین سادگی خودم را ببازم، می‌گویم:

-ولی همون‌طوری که گفتی من قید اون کار رو زدم. 

شبنم می‌گوید:

-ازم نخواه قبول کنم که قید اون همه ایده‌های ناب و تحقیق و سفر خارجی رو 

به همین راحتی زدی. 

خیالم راحت می‌شود که هنوز از اصل قضیه مطلع نیستند، بقیه‌اش خیلی هم اهمیتی ندارد.

لبم را از زیر فشار دندانم آزاد می‌کنم:

-راستش به همین سادگی‌ها هم نبود. خب من اون روز روی کمک بابام خیلی حساب می‌کردم؛ ولی دقیقه‌ی نود پشتم رو خالی کرد… گفت بخاطر مسائل سیاسی و مباحث آقازاده‌ها که الان تمام هوش و حواس مملکت روی اون‌ها جمع شده، حاضر نیست بخاطر موقعیت شغلی من آبروی خودش رو به خطر بندازه‌. 

شبنم طوری که بخواهد ذهنم را آماده‌ی شنیدن پیشنهادش ‌کند، می‌گوید:

-ولی تو که تصمیم نداشتی از بند پارتی و آقازادگی استفاده کنی. تو پسر باهوشی هستی پیمان، حتما می‌تونستی یه راهی پیدا کنی که.‌..

حرفش را قطع می‌کنم:

-من دنبال راه دیگه هم رفتم. برای وارد کردن اون قطعه‌ها به صورت قانونی به مشکل خوردم و اگه هم می‌خواستم قاچاقی قطعات مدنظر شرکت‌های هواپیمایی رو وارد کنم، باید پول خیلی زیادی می‌دادم. درست همون روزها بود که دلار سه تومنی تا بیست و دو سه تومن رسید و…

شبنم لبخند می‌زند و یکی از نوشیدنی‌های روی میز را باز می‌کند و درون هر دو لیوان می‌ریزد. سپس با آرامش و خونسردی لبش را به لبه‌ی لیوان فشار می‌دهد و کمی می‌نوشد. بعد هم شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-پس تو راه ورود اون قطعه‌ها رو به داخل پیدا کردی، درسته؟ 

طوری که سعی در ثابت کردن توانایی‌هایم به شبنم داشته باشم، می‌گویم:

-آره، من حتی با تاجر قطعاتی که می‌خواستم وارد کنم صحبت کردم و اون‌ها هم راضی شدند که توی ترکیه بار رو تحویلم بدن و من هم می‌خواستم با راه‌هایی که خودم بلد بودم بار رو به شکل زمینی وارد کنم؛ ولی خب… چه بدونم به قول مامان بزرگم شاید قسمت نبود.

شبنم کنجکاوانه می‌پرسد:

-پس یعنی مشکلت پوله؟ آره؟ 

شانه‌ای بالا می‌اندازم و لب‌هایم را بهم فشار می‌دهم تا شبنم با اعتماد به نفس کامل و طوری که مسلط به گفت و گو باشد، بگوید:

-راستش من می‌خوام بهت کمک کنم تا مشکلات پیش روی وارداتت رو حل کنم. 

متعجب می‌گویم:

-آخه چطوری؟ یعنی فکر نکنم تو انقدر 

پول بیکار داشته باشی که…

مکث می‌کنم.

لعنت به من! یک مشت چرند تحویلش دادم. یعنی چه که تو آنقدر پول نداری، اصلا کدام آدم عاقلی پای میز معامله اینطور صحبت می‌کند که من…

شبنم استادانه لبخند روی صورتش را تمدید می‌کند و رشته‌ی افکارم با جمله‌ای که به زبان می‌آورد، پاره می‌کند:

-هووم، خب آره. خودم اونقدر پول بیکار ندارم؛ ولی می‌تونم از صندوق ویژه‌ی بهائیت برات بگیرم.

لب‌هایم ناخودآگاه حرکت می‌کند:

-یعنی… از من می‌خوای… که…

شبنم به طرفم خم می‌شود و تکرار می‌کند:

-قرار بود امشب فقط گوش کنی و هیچ جوابی ندی، هوم؟ 

سپس قهقه‌ی مستانه‌ای می‌کند و لیوانش را یک نفس سر می‌کشد.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهاردهم -

 نظر دهید »

ستاره آبی 

22 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سیزدهم
از پله‌ها که پایین می‌آیم، متوجه می‌شوم که طبقه‌ی پایین یک سالن بزرگ است که شامل استخر، جکوزی آب سرد و گرم و سونای خشک و بخار و سیستم پیشرفته‌ی مه خنک است. 

با دقت به دور و اطراف نگاه می‌کنم. در سمت دیگر سالن، یک اتاق تقریبا کوچک است که از تختی که درونش قرار گرفته می‌توانم حدس بزنم که اتاق ماساژ است. 

 نور پردازی بی نظیری که در این استخر استفاده شده می‌تواند هر چشمی را به خود خیره کند‌. 

وقتی که از پله‌ها پایین می‌رویم، شبنم روی یکی از صندلی‌های کنار آب می‌نشیند. روی میز سه مدل نوشیدنی و دو لیوان قرار دارد که حدس می‌زنم برای ما آماده‌اش کردند.

شبنم چشم‌هایش را ریز می‌کند و به شوخی می‌گوید:

-نگران نباش، می‌دونم دوست نداری بیای توی استخر و به خواستت احترام میزارم. 

با لبخند به شبنم نگاه می‌کنم. نگاهی که حالا دیگر پر از حس آرامش و امنیت است. 

شبنم شروع می‌کند:

-تو پسر باهوشی هستی پیمان، امیدوارم خوب به حرف‌هایی که امشب می‌زنم گوش بدی و بعد هم حسابی روی حرف‌هام فکر کنی. دلم نمی‌خواد متعصبانه و کور کورانه نظرتون بشنوم. پس ازت می‌خوام تا آخر حرف‌هام ساکت باشی و به پیشنهادی که بهت می‌دم فکر کنی، باشه؟

مردد روی یکی از صندلی‌ها می‌نشینم و می‌گویم:

-حتما پیشنهاد خیلی مهمیه که انقدر تاکید دارید تا آخرش رو گوش بدم.

شبنم لبخندی می‌زند و می‌گوید:

-یه پیشنهاد مهم و هیجان انگیز.

سپس ادامه می‌دهد:

-ببین پیمان، من می‌دونم که تو قرار بوده یه سری قطعات ساخت هواپیما وارد کشور کنی؛ اما بخاطر مشکلات گمرک و تغییر قیمت دلار و راضی نبودن بابات قیدش رو زدی. اصلا برای همین هم چند لحظه‌ی پیش بهت گفتم که باید از ساغر بخاطر این که تو رو کامل به ما معرفی کرده تشکر کنی.

ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم و سعی می‌کنم تا حرف بعدی‌اش را حدس بزنم. می‌خواهد بگوید می‌دانم که همه‌ی حرف‌هایت دروغ است؟ می‌خواهد بگوید تاوان زدن حرف‌های صد من یه غازت را امشب و در همین استخر خواهی داد؟ آن‌ها چه چیزی می‌دانند؟ شبنم طوری حرف می‌زند که احساس می‌کنم چراغ قوه‌ای در دست گرفته که قادر است تمام نقاط تیره‌ی بدن من را ببینید.

در یک لحظه به خودم می‌آیم و به ویلایی فکر می‌کنم که چندین کیلومتر با شهر فاصله دارد… در کسری از ثانیه احساس خفگی می‌کنم، اگر همه چیز را فهمیده باشند چه؟

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سیزدهم -

 نظر دهید »

ستاره آبی 

22 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت دوازدهم -

با لبخند حرفش را تایید می‌کنم. مهران دستش را به طرفم دراز می‌کند و می‌گوید:

-ما از آشنایی باهات خیلی خوشحالیم پیمان.

رد لبخند را به روی صورتم تمدید می‌کنم و می‌گویم:

-لطف دارید، منم همین‌طور. 

سپس از بین جمعیت خودم را به کنار ساغر می‌رسانم و با پشت دست پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و می‌گویم:

-تو در مورد بابام به بقیه حرف زدی؟ 

ساغر کمی مکث می‌کند و می‌گوید:

-من… فقط… راستش فکر نمی‌کردم ناراحت بشی. 

شانه‌ای بالا می‌اندازم:

-بهت گفته بودم که دوست ندارم کسی متوجه…

دستی روی شانه‌ام را لمس می‌کند که حسابی من را می‌ترساند. به پشت سرم نگاه می‌کنم و متوجه همان خانم مو مشکی می‌شوم که از من خواسته بود تا خودم را بیشتر معرفی کنم. بی‌مقدمه می‌گوید:

-به نظرم باید از ساغر ممنون باشی که برای تو این کار رو انجام داده.

ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم:

-متوجه نمی‌شم!

خانم مسن لبخند می‌زند و با دست به کمی آن طرف‌تر که خلوت است، اشاره می‌کند:

-کافیه چند دقیقه وقتت رو به من بدی تا کامل برات توضیح بدم. 

برمی‌گردم تا به ساغر نگاه کنم؛ اما متوجه می‌شوم که کمی از من فاصله گرفته به سمت مرد تنهای دیگری که در جمع است، نگاه می‌کند. 

حالم از دیدن این بی بند و باری‌ها بهم می‌خورد. در عملی انجام شده قرار می‌گیرم و همراه همان خانم به سمت دیگر ویلا می‌روم که می‌گوید:

-من شبنمم. توی کار نمایش نامه نویسی و فیلنامه نویسی فعالیت دارم. 

سپس دستش را روی کمرم می‌گذارد و از من می‌خواهد تا از راه پله‌ای که پیش رویم است، پایین بروم. قبل‌تر ساغر گفته بود که طبقه‌ی پایین استخر است و به همین خاطر هم خیلی تمایل ندارم که به آن سمت بروم؛ اما… راستش انگار نمی‌توانم با زنی که شانه به شانه‌ام حرکت می‌کند مخالفت کنم. 
نمی‌دانم می‌خواهد چه کار کند؛ اما با تمام وجود از خدا می‌خواهم که فکر و خیال رفتن به داخل استخر را نداشته باشد، تا همین جا هم رفتارهای زنانه ساغر بود که توانست من را راضی به حضور در این مهمانی کند و اصلا دوست ندارم که پلن بعدی نقشه‌ی آن‌ها با برنامه‌ی یک استخر مختلط آغاز شود.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت دوازدهم -

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 22
  • ...
  • 23
  • 24
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس