ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت چهاردهم -
اضطراب شبیه خونی که در رگهایم میچرخد؛، در کسری از ثانیه به کل بدنم رسوخ میکند.
نفس کوتاهی میکشم و به خودم دلداری میدهم که همه چیز تحت کنترل است. من ساغر را دوست دارم، این که دیگر دروغ و کلک نیست و خودم بهتر از هر کسی به این واقعیت واقفم.
نباید به همین سادگی خودم را ببازم، میگویم:
-ولی همونطوری که گفتی من قید اون کار رو زدم.
شبنم میگوید:
-ازم نخواه قبول کنم که قید اون همه ایدههای ناب و تحقیق و سفر خارجی رو
به همین راحتی زدی.
خیالم راحت میشود که هنوز از اصل قضیه مطلع نیستند، بقیهاش خیلی هم اهمیتی ندارد.
لبم را از زیر فشار دندانم آزاد میکنم:
-راستش به همین سادگیها هم نبود. خب من اون روز روی کمک بابام خیلی حساب میکردم؛ ولی دقیقهی نود پشتم رو خالی کرد… گفت بخاطر مسائل سیاسی و مباحث آقازادهها که الان تمام هوش و حواس مملکت روی اونها جمع شده، حاضر نیست بخاطر موقعیت شغلی من آبروی خودش رو به خطر بندازه.
شبنم طوری که بخواهد ذهنم را آمادهی شنیدن پیشنهادش کند، میگوید:
-ولی تو که تصمیم نداشتی از بند پارتی و آقازادگی استفاده کنی. تو پسر باهوشی هستی پیمان، حتما میتونستی یه راهی پیدا کنی که...
حرفش را قطع میکنم:
-من دنبال راه دیگه هم رفتم. برای وارد کردن اون قطعهها به صورت قانونی به مشکل خوردم و اگه هم میخواستم قاچاقی قطعات مدنظر شرکتهای هواپیمایی رو وارد کنم، باید پول خیلی زیادی میدادم. درست همون روزها بود که دلار سه تومنی تا بیست و دو سه تومن رسید و…
شبنم لبخند میزند و یکی از نوشیدنیهای روی میز را باز میکند و درون هر دو لیوان میریزد. سپس با آرامش و خونسردی لبش را به لبهی لیوان فشار میدهد و کمی مینوشد. بعد هم شانهای بالا میاندازد:
-پس تو راه ورود اون قطعهها رو به داخل پیدا کردی، درسته؟
طوری که سعی در ثابت کردن تواناییهایم به شبنم داشته باشم، میگویم:
-آره، من حتی با تاجر قطعاتی که میخواستم وارد کنم صحبت کردم و اونها هم راضی شدند که توی ترکیه بار رو تحویلم بدن و من هم میخواستم با راههایی که خودم بلد بودم بار رو به شکل زمینی وارد کنم؛ ولی خب… چه بدونم به قول مامان بزرگم شاید قسمت نبود.
شبنم کنجکاوانه میپرسد:
-پس یعنی مشکلت پوله؟ آره؟
شانهای بالا میاندازم و لبهایم را بهم فشار میدهم تا شبنم با اعتماد به نفس کامل و طوری که مسلط به گفت و گو باشد، بگوید:
-راستش من میخوام بهت کمک کنم تا مشکلات پیش روی وارداتت رو حل کنم.
متعجب میگویم:
-آخه چطوری؟ یعنی فکر نکنم تو انقدر
پول بیکار داشته باشی که…
مکث میکنم.
لعنت به من! یک مشت چرند تحویلش دادم. یعنی چه که تو آنقدر پول نداری، اصلا کدام آدم عاقلی پای میز معامله اینطور صحبت میکند که من…
شبنم استادانه لبخند روی صورتش را تمدید میکند و رشتهی افکارم با جملهای که به زبان میآورد، پاره میکند:
-هووم، خب آره. خودم اونقدر پول بیکار ندارم؛ ولی میتونم از صندوق ویژهی بهائیت برات بگیرم.
لبهایم ناخودآگاه حرکت میکند:
-یعنی… از من میخوای… که…
شبنم به طرفم خم میشود و تکرار میکند:
-قرار بود امشب فقط گوش کنی و هیچ جوابی ندی، هوم؟
سپس قهقهی مستانهای میکند و لیوانش را یک نفس سر میکشد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت چهاردهم -