ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت سیزدهم
از پلهها که پایین میآیم، متوجه میشوم که طبقهی پایین یک سالن بزرگ است که شامل استخر، جکوزی آب سرد و گرم و سونای خشک و بخار و سیستم پیشرفتهی مه خنک است.
با دقت به دور و اطراف نگاه میکنم. در سمت دیگر سالن، یک اتاق تقریبا کوچک است که از تختی که درونش قرار گرفته میتوانم حدس بزنم که اتاق ماساژ است.
نور پردازی بی نظیری که در این استخر استفاده شده میتواند هر چشمی را به خود خیره کند.
وقتی که از پلهها پایین میرویم، شبنم روی یکی از صندلیهای کنار آب مینشیند. روی میز سه مدل نوشیدنی و دو لیوان قرار دارد که حدس میزنم برای ما آمادهاش کردند.
شبنم چشمهایش را ریز میکند و به شوخی میگوید:
-نگران نباش، میدونم دوست نداری بیای توی استخر و به خواستت احترام میزارم.
با لبخند به شبنم نگاه میکنم. نگاهی که حالا دیگر پر از حس آرامش و امنیت است.
شبنم شروع میکند:
-تو پسر باهوشی هستی پیمان، امیدوارم خوب به حرفهایی که امشب میزنم گوش بدی و بعد هم حسابی روی حرفهام فکر کنی. دلم نمیخواد متعصبانه و کور کورانه نظرتون بشنوم. پس ازت میخوام تا آخر حرفهام ساکت باشی و به پیشنهادی که بهت میدم فکر کنی، باشه؟
مردد روی یکی از صندلیها مینشینم و میگویم:
-حتما پیشنهاد خیلی مهمیه که انقدر تاکید دارید تا آخرش رو گوش بدم.
شبنم لبخندی میزند و میگوید:
-یه پیشنهاد مهم و هیجان انگیز.
سپس ادامه میدهد:
-ببین پیمان، من میدونم که تو قرار بوده یه سری قطعات ساخت هواپیما وارد کشور کنی؛ اما بخاطر مشکلات گمرک و تغییر قیمت دلار و راضی نبودن بابات قیدش رو زدی. اصلا برای همین هم چند لحظهی پیش بهت گفتم که باید از ساغر بخاطر این که تو رو کامل به ما معرفی کرده تشکر کنی.
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و سعی میکنم تا حرف بعدیاش را حدس بزنم. میخواهد بگوید میدانم که همهی حرفهایت دروغ است؟ میخواهد بگوید تاوان زدن حرفهای صد من یه غازت را امشب و در همین استخر خواهی داد؟ آنها چه چیزی میدانند؟ شبنم طوری حرف میزند که احساس میکنم چراغ قوهای در دست گرفته که قادر است تمام نقاط تیرهی بدن من را ببینید.
در یک لحظه به خودم میآیم و به ویلایی فکر میکنم که چندین کیلومتر با شهر فاصله دارد… در کسری از ثانیه احساس خفگی میکنم، اگر همه چیز را فهمیده باشند چه؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت سیزدهم -