ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت دوازدهم -
با لبخند حرفش را تایید میکنم. مهران دستش را به طرفم دراز میکند و میگوید:
-ما از آشنایی باهات خیلی خوشحالیم پیمان.
رد لبخند را به روی صورتم تمدید میکنم و میگویم:
-لطف دارید، منم همینطور.
سپس از بین جمعیت خودم را به کنار ساغر میرسانم و با پشت دست پیشانیام را پاک میکنم و میگویم:
-تو در مورد بابام به بقیه حرف زدی؟
ساغر کمی مکث میکند و میگوید:
-من… فقط… راستش فکر نمیکردم ناراحت بشی.
شانهای بالا میاندازم:
-بهت گفته بودم که دوست ندارم کسی متوجه…
دستی روی شانهام را لمس میکند که حسابی من را میترساند. به پشت سرم نگاه میکنم و متوجه همان خانم مو مشکی میشوم که از من خواسته بود تا خودم را بیشتر معرفی کنم. بیمقدمه میگوید:
-به نظرم باید از ساغر ممنون باشی که برای تو این کار رو انجام داده.
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم:
-متوجه نمیشم!
خانم مسن لبخند میزند و با دست به کمی آن طرفتر که خلوت است، اشاره میکند:
-کافیه چند دقیقه وقتت رو به من بدی تا کامل برات توضیح بدم.
برمیگردم تا به ساغر نگاه کنم؛ اما متوجه میشوم که کمی از من فاصله گرفته به سمت مرد تنهای دیگری که در جمع است، نگاه میکند.
حالم از دیدن این بی بند و باریها بهم میخورد. در عملی انجام شده قرار میگیرم و همراه همان خانم به سمت دیگر ویلا میروم که میگوید:
-من شبنمم. توی کار نمایش نامه نویسی و فیلنامه نویسی فعالیت دارم.
سپس دستش را روی کمرم میگذارد و از من میخواهد تا از راه پلهای که پیش رویم است، پایین بروم. قبلتر ساغر گفته بود که طبقهی پایین استخر است و به همین خاطر هم خیلی تمایل ندارم که به آن سمت بروم؛ اما… راستش انگار نمیتوانم با زنی که شانه به شانهام حرکت میکند مخالفت کنم.
نمیدانم میخواهد چه کار کند؛ اما با تمام وجود از خدا میخواهم که فکر و خیال رفتن به داخل استخر را نداشته باشد، تا همین جا هم رفتارهای زنانه ساغر بود که توانست من را راضی به حضور در این مهمانی کند و اصلا دوست ندارم که پلن بعدی نقشهی آنها با برنامهی یک استخر مختلط آغاز شود.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت دوازدهم -