علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

22 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پانزدهم -

مات و مبهوت به سفیدی دندان‌های مرتبش نگاه می‌کنم که از بین سرخی لب‌هایش حسابی به چشم می‌آید. خنده‌اش که تمام می‌شود، خودش را روی صندلی جا به جا می‌کند و می‌گوید:

-پیمان فکر نمی‌کنم تو آدم مذهبی و افراطی باشی، درسته؟ 

مذهبی و افراطی چه کلیدواژه‌های نادرستی بودند برای کنار هم قرار گرفتن… او مستقیما نمی‌گفت مذهبی بودن بد است؛ اما کاملا در حرف‌هایش می‌شد به طور واضح فهمید که افراط و مذهب در یک مسیر قرار می‌گیرند. 

شانه‌ای بالا می‌اندازم:

-افراطی که نه؛ ولی…

شبنم از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و دور میز چرخی می‌زند. سپس سیگارش را در میان لب‌هایش روشن می‌کند و همان‌طور که سعی می‌کند تمام حواسم را به صدای ریتمیک تق تق کفش‌های پاشنه بلندش جلب کند، ادامه می‌دهد:

-بسه تو رو خدا، اصلا تو چیکار به اسلام و بهائیت و هر دین دیگه‌ای داری؟ سعی کن توی زندگیت هدف داشته باشی و هیچ وقت هم توی گیر و دار های زندگیت هدفت رو گم نکنی. تو هدفت وارد کردن اون قطعات از کشورهای اروپایی به ترکیه و از اونجا هم به ایرانه، مگه نه؟ مگه غیر از اینه که می‌خوای یک بار برای همیشه خودت رو به بابات ثابت کنی؟ مگه توی تموم این سال‌ها بخاطر ملاحظات مسخره و بی اهمیت بابات ضربه نخوردی؟ مگه دنبال جبران نیستی؟ پس چه مرگته پسر؟

استادانه دست‌هایش را باز می‌کند و با لبخندی هنرمندانه ادامه می‌دهد:

 -منتظر چی هستی که نمی‌پری توی بغلم و بابت این پیشنهاد عالی ازم تشکر نمی‌کنی؟

به محض باز کردن دست‌هایش کیفش به روی زمین می‌افتد. نیم نگاهی به داخل آن می‌اندازم و سعی می‌کنم چیزی که دیدم را فراموش کنم.

به خودم که می‌آیم، می‌بینم کاملا سرد و خشک به صندلی‌ام چسبیده‌ام و به لب‌های شبنم نگاه می‌کنم، بیشتر به کلماتی که می‌گوید. او طوری حرف می‌زند که گویا کلماتش تصویر دارند، شکل دارند و اشکال مختلف جمله‌هایش قابل رویت است. 

نمی‌دانم چرا؛ اما احساس خوبی به شبنم ندارم. نه تنها شبنم؛ بلکه تمام آدم‌هایی که با لباس‌های جور و ناجور در این ویلای لعنتی جمع شدند و هر چند دقیقه یک بار با صدایی بلند قهقه می‌زنند. آدم‌هایی که هر کدام برای کار خاصی اینجا هستند. شبیه شبنم… مهران و یا ساغر که امشب هیچ تشابهی به آن ساغر دلبر جلسات ادبی ندارد.

نباید فکرم را از پای این میز به جای دیگر بفرستم، نفس کوتاهی می‌کشم و سوالم را از بند دهانم فراری می‌دهم:

-صندوق ویژه‌ای که دارید در ازای چه خدمتی حاضره به من چنین پول گنده‌ای رو بده؟

شبنم به دور از حرکات هیجانی چند ثانیه‌ی قبلش به روی صندلی‌اش ولو می‌شود. شبیه بانوی اول یک کشور که در جهت منافع خودش به پای میز مذاکره کشانده شده.

آه کوتاهی می‌کشد و می‌گوید:

-دقیقِ دقیق که هیچی، کافیه زمان نشستن باری که قراره وارد کنی رو توی ترکیه به ما بگی و خلاص، همین.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پانزدهم -

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس