علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت بیست و دوم -
چند لحظه‌ای ساکت می‌شود و سپس ادامه می‌دهد:

-لازمه دوباره تکرار کنم؟ برخوردتون باید خیلی خوب باشه. توی بوتیک با زبون شوخی و دوستانه به مشتری‌های خانم بگید می‌دونی اگه با این لباس یه بخشی از موهات رو بیرون بریزی چقدر جذاب می‌شی؟ توی آرایشگاه بهشون پیشنهاد رنگ موهای جیغ و غیر متعارف بدید… بگید امسال مد این رنگیه، مگه مد دست کیه؟ کافیه شما بخواید تا من بگم چهل تا بروشور با رنگ دلخواه شما درست کنن و اینجوری رنگ سال رو شما تعیین کنید.

از شنیدن حرف‌های آن مرد عوضی که هنوز هم اسمش را نمی‌دانم مغزم سوت می‌کشد. معلوم نیست چه فکری توی سرش است که از شبنم و مهران و ساغر می‌خواهد تا به هر شکل ممکن دست به جذب بزنند. مرد مسن توضیح می‌دهد:

-باید شبکه سازی کنید. مهم‌ترین کار برای ما شبکه سازیه. ساغر باید بتونه توی یک سال ده تا ساغر شبیه خودش درست کنه و هر کدوم از اون‌ها ده‌تای دیگه… مهران باید دنبال ده‌تا مهران مثل خودش باشه، شبنم هم همینطور… 

شماها رو باید به خوش برخوردی و مهربونی بشناسن. تا می‌تونید خوب باشید، به رفتگر توی غذا بدید، بقیه‌ی پولتون رو از بقال محله نگیرید. از دستفروش‌هایی که جای ثابت دارن زیاد خرید کنید… همشون به درد می‌خورن، باید پول خرج کنید تا آدم به دست بیارید. پول براتون آدم رو می‌سازه، هر کدوم از آدم‌ها می‌تونن یه روز به کار بیان و یه گره رو باز کنن. 

مهران که تا آن لحظه ساکت مانده، می‌گوید:

-من با این گنده لات‌هایی که توی اینستاگرام پیدا کردم چیکار کردم؟ هنوز هم دنبال نخود سیاه باشن؟ 

مرد مسن مکثی می‌کند و جواب می‌دهد:

-نه، از سیستم غربالگری استفاده کن و به خوب‌هاشون چندتا خرده کار بده. 

مهران می‌پرسد:

-مثلا چی آقا؟ 

مرد مسن کلافه جواب می‌دهد:

-همین الان روی فکر تاکید کردم، بعد توی گنده بک بدون اینکه به خودت زحمت چند دقیقه فکر کردن بدی، دهنت رو باز می‌کنی و می‌خوای همه‌ی کارهات رو من انجام بدم؟ 

چه بدونم! بسپر ماشین چندتا از این دانشجوهای رتبه بالای هسته‌ای لگد مال کنن.

همون انقلابی‌هایی که هیچ جوره بهمون پا ندادن، همون سفیدا…

مهران با صدایی که می‌لرزد، می‌پرسد:

-ولی آقا اون‌ها ماشین‌هاشون رو تو محیط دانشگاه پارک می‌کنن، می‌ترسم بو ببرن قراره کی رو بترسونن و یه وقت… چه بدونم جا بزنن.
مرد مسن با لحنی قاطع و آوایی وحشتناک می‌گوید:

-توی سیستم من هر کسی جا بزنه، حذف میشه… فهمیدی؟!
نشویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت بیست و دوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت بیست و یکم -

کمی حساس می‌شوم. سپس چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم مکانی که پیمان تعریف می‌کند را تجسم کنم. با چشم‌های بسته می‌پرسم:

-روی تخت اتاق ماساژ کسی خوابیده بود؟ یا اصلا ماساژوری اون طرفا بود که منتظر ارباب رجوع باشه؟

سپس چشم‌هایم را باز می‌کنم و صاف توی چشم پیمان نگاه می‌کنم:

-نه آقا، مطمئنم که روی تخت کسی نبود؛ ولی نمی‌دونم ماساژوری اون دور و اطراف بود یا نه.

مقداد صدایم می‌کند:

-آقا شبنم داره درمورد گزارشی که می‌خواست جلوی پیمان ارائه کنه و اجازه ندادن، صحبت می‌کنه.

می‌گویم:

-خب بزن روی بلندگو، معطل چی هستی؟

مقداد روی دکمه‌ای می‌کوبد و صدای شبنم از اسپیکر داخل ون پخش می‌شود:

-خارج از تموم بحث‌های امروز که به اون پسره مربوطه، باید خدمت شما عرض کنم که شبکه‌ی من توی هفته‌ی گذشته در سالن زیبایی و بوتیک لباس زنونه تونستن با پیشنهاد مدلینگ شدن برای صفحه‌ی اینستاگرام مغازه‌شون سه تا از دخترهای مسلمون رو مجبور به ترویج بی‌حجابی کنن. 

صدای همان مرد مسن‌تر به گوشم می‌رسد:

-چرا مجبور؟ 

شبنم جواب می‌دهد:

-اینطور که به من گزارش شده دخترها از مشکل شدید مالی رنج می‌بردن و از طرفی دو تاشون مانتویی؛ ولی کاملا پوشیده و یکی از اون‌ها چادری بوده که کمی هم با این پیشنهاد مخالفت کرده و آخر هم به دلیل مسائل مالی و پیشنهاد حقوق خوبی که بهش دادن قبول کرده.

مرد مسن طوری با ناراحتی فریاد می‌زند که می‌توانم حدس بزنم حالا صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده است:

-احمق‌ها! دین ما نه دلیل و منطقی برای اثبات داره و نه تاریخ و تاریخچه‌ی درست و حسابی هست که بتونیم روش مانور بدیم، من هر بار به شما احمق‌ها تاکید می‌کنم که اخلاق خوب، اخلاق خوب، اخلاق خوب… باید فکرهاتون کار بکنه و یه راهی جلوی پاشون بزارید که با انگیزه‌ی مالی شیفته‌ی شما نشن و بهتون اعتقاد پیدا کنن.

چند ثانیه‌ای سکوت در جلسه شکل می‌گیرد و ساغر این سکوت را می‌شکند:

-یعنی باید چیکار کنیم؟ من چطوری می‌تونم توی باشگاه بدنسازیم از یه خانم چادری استفاده کنم؟ 

مرد مسن با لحنی متفاوت توضیح می‌دهد:

-خیلی ساده است، قرار نیست تموم دخترهای ایران بی‌حجاب باشن تا به کار ما بیان، از دختر چادری برای مدل‌های چادر اینستاگرام استفاده کنید. با دختر چادری طرح رفاقت بریزید، براش خرج کنید و بعد از دو سه ماه یه سیگار بدید دستش تا توی ماشینتون سیگار بکشه و اونوقت شما با لبخند تو سطح شهر چرخ بزنید. می‌دونید دیدن یه زن چادری با سیگار می‌تونه چه ضربه‌ای بهشون بزنه؟ فکر می‌کنید اینطوری اون دختره ازتون زده می‌شه؟ معلومه که نه… اون با شما رفیق شده، بعدتر هم می‌شه در مورد مباحث دینی و تبلیغی باهاشون صحبت کرد. 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت بیست و یکم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت بیستم -
از طرفی با دیدن این حال پریشان پیمان ناراحت می‌شوم و از سمتی تماشای کنترل خشمش لبخند ناخودآگاهی را به روی لب‌هایم می‌نشاند. پیمان شاکی می‌شود:

-به چی می‌خندی نوکرتم؟ شما که جای من نبودی یارو بهت تعارف استخر خواهر برادری بزنه… آی بزنه تو کمرتون اون دینی که تبلیغش رو می‌کنید.

از فلاسک یک لیوان چایی برای پیمان می‌ریزم:

-آروم باش بزرگوار، آروم باش. بهائیت که دین نیست، یه جوری فرقه‌ست. 

یه فرقه‌ی مسخره و من درآوردی که تنها دلیل ترند بودنش منفعتیه که برای اسرائیل داره. یه خونه صد میلیون دلاری تو عکای اسرائیل درست کردن و هر سال یه عده آدم شبیه همین‌هایی که توی ویلا دیدی دور هم جمع می‌شن و طوافش می‌کنن. 

طواف که چه عرض کنم، کله گنده‌هاشون برای ارائه گزارش جذب نیرو میان و اون کوچک‌ترها هم از فعالیت‌های زیر پوستی توی سطح شهر و فضای مجازی و… گزارش میدن.
 من با این مدل فرقه‌ها خیلی خوب آشنایی دارم و خیلی وقت پیش ته و توی راهکارهای جذب و به کارگیری و سازمان دهی‌هاشون رو درآوردم. 

یک لحظه به راضیه فکر می‌کنم، احساس می‌کنم گاهی در پس پرده‌ی چشم‌هایم می‌توانم نگاهش کنم، انگار گوشه‌ی ون ایستاده و نگاهم می‌کند. چشم‌هایم پر از اشک می‌شود:

-پیمان جان، پسر خوش قلب… من سنگین‌ترین بهای ممکن رو پای این فرقه‌ها دادم، همسرم رو…

پیمان حرفی نمی‌زند و متواضع گوش می‌کند. ادامه می‌دهم:

-من مو به موی صحبت‌های اون‌ها رو گوش کردم. اصلا الان بحث جذب تو به فرقه‌ی اون‌ها مطرح نیست، بحث چیز دیگه‌ایه که الان نمی‌تونم مطمئن درموردش حرف بزنم.

انگار که با شنیدن این حرف جرقه‌ای در ذهن پیمان زده باشم، می‌گوید:

-آقا عماد دقیقا منم همین احساس رو دارم، اون پسره سوسوله چی بود… مهران. اون داشت یه چیزایی می‌گفت که پیرمرده جلوش رو گرفت.

به طرف پیمان خم می‌شوم:

-تونستی اطلاعات بدرد بخوری از اون پیرمرده به دست بیاری؟ عکسی… اسمی… یا هر چیزی که…

پیمان حرفم را قطع می‌کند:

-اصلا توی جمع عمومی ندیدمش، می‌دونستم توی ویلاست؛ اما نتونستم پیداش کنم. بعد از استخر یهو دیدم که همراه بقیه از پله‌ها بالا اومد تا جلسه رو با ما برگزار کنه. 

می‌پرسم:

-ممکنه پایین یه اتاق مخفی وجود داشته باشه؟ یه راه در رو؟ یه جای امن!

جواب می‌دهد:

-راستش همه جای خونه دوربین داشت، اگه آموزش‌های فشرده شما نبود که من همین چهارتا سیستم شنود رو هم نمی‌تونستم جا سازی کنم. نتونستم پایین رو خوب بگردم، فقط در همین حد دیدم که یه استخر بزرگ بود، سونای خشک و بخار و جکوزی سرد و گرم!

کمی به فکر فرو می‌روم که پیمان اضافه می‌کند:

-راستی، یه اتاق کوچک در بسته هم بود…

 یه اتاق ماساژ…

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت بیستم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نوزدهم -
فصل سوم «عماد»
پشت ماشین ون سازمان مشغول چک کردن شنودهایی که در خانه‌ی سوژه کار گذاشته‌ایم هستم که مقداد از داخل فلاسک یک لیوان چایی تازه دم برایم می‌ریزد. تشکر می‌کنم و مقداد در جواب می‌گوید:

-انجام وظیفه است.

چشم‌هایم را ریز می‌کنم و می‌گویم:

-سر حالی؟

مقداد شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: 

-چی بگم آقا… نباید انقدر خودش رو عقب بکشه، پیمان نمی‌تونه اون‌ها رو متقاعد کنه و این من رو خیلی نگران می‌کنه.

لبخندی می‌زنم و می‌گویم:

-نگران نباش، پیمان خودش هم نمی‌دونه که داره با این عقب کشیدن چه جلب اعتمادی می‌کنه.

مقداد نفسی می‌گیرد و می‌گوید:

-ولی اون‌ها…

ناگهان تلفنم زنگ می‌خورد تا حرف مقداد ناتمام بماند، با چند ثانیه تاخیر جواب می‌دهم:

-سلام ارادت، آقا پیمان گل… اوضاع چطوره؟ 

پیمان با همان نجابت همیشگی جواب می‌دهد:

-سلام آقا عماد من سفیدم… می‌تونید سوارم کنید.

به شیشه‌ی حائل بین کابین پشت ون و راننده می‌کوبم و می‌گویم:

-خلیل جان برو تو موقعیت پیمان، فقط سریع.

سپس شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم و از نیروی سایه‌ی پیمان سوال می‌کنم:

-نفر سفیده بزرگوار؟ 

بلافاصله جواب می‌دهد:

-بله آقا، از لحظه‌ی خروجش از خونه کسی دنبالش نبود.

لب‌هایم تکان می‌خورد:

-خب الحمدلله.

سپس به مقداد نگاه می‌کنم که هدفونی را به سمتم تعارف می‌کند تا ادامه‌ی گفت و گوی آن‌ها در غیاب پیمان را از دست ندهم. 

با توجه به سیستم تشخیص صدا، روی مانیتوری که پیش رویم است اسامی نفراتی که صحبت می‌کنند، نقش می‌بندد. فی الحال چهار نفر در جلسه حضور دارند که به جز آن مردی که به صدایش می‌خورد کمی مسن باشد، اسم سه نفر دیگر را داریم.

روی مانتیورم نام مهران نقش می‌بندد و همزمان صدایش را می‌شنوم:

-چرا اجازه ندادید کار رو یه سره کنم، اینطور نمیشه که طرف رو یه بوم و دو هوا نگه داریم.

با دستم هدفون را گوشم فشار می‌دهم و منتظر می‌شوم تا ببینم چه نقشه‌ای دارند که برای اجرایی شدنش حاضرند این مقدار پول هنگفت را به پیمان بدهند.

شبنم با لحنی پر از شکایت جواب مهران را می‌دهد:

-چی می‌خوای بهش بگی؟ می‌خوای بهش بگی ما می‌خوایم…

همان صدای مسن حرف شبنم را قطع می‌کند. از حرص مشتم را به روی میز می‌کوبم. اگر آن لعنتی حرف شبنم را قطع نمی‌کرد، همین اول آخری می‌توانستم سناریوی قسمت آخر را بدانیم و نسخه‌شان را بپیچیم.

صدای باز شدن درب حواسم را از مانیتور برمی‌گرداند، قبل از سلام و احوال پرسی با پیمان، مقداد را نگاه می‌کنم:

-مطمئنی تموم صداها داره ضبط میشه و ازش یه بک‌آپ درست و حسابی هم داریم، آره؟ 

مقداد با تواضع می‌گوید:

-خیالتون راحت آقا.

سپس همانطور که از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و پیمان را در آغوش می‌گیرم، از خلیل می‌خواهم به سمت سازمان حرکت کند. 

بعد می‌گویم:

-خدا قوت آقا پیمان، سخت که نبود؟

پیمان با لحنی که معلوم است، بغض می‌خواهد خفه‌اش کند می‌گوید:

-سخت؟ دلم می‌سوزه آقا عماد… به خدا دلم واسه جوونایی که توی تور این عوضیا میفتن می‌سوزه. زنیکه‌ی…

لااله الا الله… یه جوری باهام حرف می زد و کرشمه میومد که انگار… استغفرلله…

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نوزدهم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هجدهم -
شبنم اجازه‌ی حرف زدن به مهران را نمی‌دهد و خودش می‌خواهد گندی که او زده را جمع کند:

-هیچی، اینجا حرف، حرف منه‌. ما هیچ کاری با بار تو نداریم و همون‌طور که خودت گفتی صفر تا صد مسئولیت این بار پای خودته و هیچ ربطی هم به ما نداره. ما فقط اینجاییم تا کمک کنیم یکی که مستحق انجام دادن یه کار بزرگ هست، به حقش برسه‌، مگه نه مهران؟ 

سکوت عجیبی در بین جمع شکل می‌گیرد. ساغر مضطرب با انگشت‌هایش بازی می‌کند و شبنم به صورت مهران خیره می‌شود تا او را مجبور به اعتراف کند. نفر چهارم که مردی پا سن گذاشته، آرام و باتجربه به نظر می‌رسد، دستش را به روی میز می‌کوبد و تشر می‌زند:

-مهران!

مهران با شنیدن صدای او شبیه برق گرفته‌ها می‌پرد و می‌گوید:

-درسته، ببخشید که من عصبی شدم… فکر کنم امشب… یه کمی توی نوشیدن زیادی روی کردم… 

مرد مسن با لبخند به من نگاه می‌کند و می‌گوید:

-پسرم توی چشم‌هات هزار سواله که اگه همین امشب بهش جواب داده نشه، می‌تونه روی قلب پاک و شفافت لکه بیاندازه. ماجرای کمک صندوق ویژه به تو نه به تیرگی حرف‌های مهرانه و نه به سادگی جملات شبنم!

ما در برابر این پول مسئولیم و باید اون رو به بهائیان بدیم تا بتونن با راه اندازی کسب و کار و تبلیغ و فرزندآوری به قدرت ما اضافه کنن. ما امشب اینجا دور هم جمع شدیم تا تو رو به دین روشنی دعوت کنیم.

دین روشنی؟ منظورش بهائیت است؟ این ها چه فکری در موردم کرده‌اند که با پیشنهاد مالی می‌خواهند… 

دوست داشتم از روی صندلی بلند شوم و بپرسم رو به کدام سمت نماز می‌خوانند. رو به اسرائیل؟ خنده دار است. 

سعی می‌کنم آرامشم را حفظ کنم. حالا که قرار است همه چیز به نفع من تمام شود، نباید خودم را آشفته و عصبی نشان دهم. لبخندی می‌زنم و می‌گویم:

-ولی من هیچ اطلاعی از بهائیت ندارم و اگه الان بخوام با پیشنهاد موافقت کنم، یعنی … حتما پای پولی که قراره به من…

مرد مسن با متانت حرفم را ادامه می‌‌دهد:

-اصلا اینطور نیست که تو فکر می‌کنی، من و هیچ کدوم از آدم‌های داخل ویلا هم نه از تو می‌خوایم که الزاما پیشنهادمون رو قبول کنی و نه پرداخت پول به تو رو منوط به تغییر دین می‌دونیم، ما دوست داریم بهت کمک کنیم پیمان.

مرد زبان باز حرفش را طوری می‌چرخاند که انگار گوش‌های من جملات قبلی را اشتباهی شنیده است. احساس می‌کنم اگر همین الان جواب قاطعی ندهم، بهتر است. آن گوشی موبایل ماهواره‌ای که در کیف شبنم بود، حسابی من را ترسانده است و خیلی خوب می‌دانم که اگر اشتباها حرفی بزنم که مورد پسند آن‌ها نباشد، می‌توانند کارم بسازند. 

از مرد مسن‌تر که مشخص است همه‌ کاره‌ی آن‌هاست، فرصت می‌خواهم تا بعدا در این باره صحبت ‌کنیم، سپس به بهانه‌ی بی‌میلی دست رد به میوه‌های رنگارنگ روی میز می‌زنم و بعد هم از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم تا هر چه زودتر از آن ویلا خارج ‌شوم. 

بعد از خداحافظی، پیاده روی را بهانه‌ای قرار می‌دهم تا تنهایی به سمت خانه برگردم. سه چهار خیابان را تنهایی کز می‌کنم و بعد از اینکه مطمئن می‌شوم کسی دنبالم نمی‌کند، تلفنم را برمی‌دارد و شماره‌ی کسی را می‌گیرم که با ماشین به دنبالم بیاید.

یکی دو بار که بوق می‌خورد، تلفنش را جواب می‌دهد. می‌گویم:

-سلام  آقا عماد من سفیدم… می‌تونید سوارم کنید.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هجدهم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 21
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس