ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت نوزدهم -
فصل سوم «عماد»
پشت ماشین ون سازمان مشغول چک کردن شنودهایی که در خانهی سوژه کار گذاشتهایم هستم که مقداد از داخل فلاسک یک لیوان چایی تازه دم برایم میریزد. تشکر میکنم و مقداد در جواب میگوید:
-انجام وظیفه است.
چشمهایم را ریز میکنم و میگویم:
-سر حالی؟
مقداد شانهای بالا میاندازد و میگوید:
-چی بگم آقا… نباید انقدر خودش رو عقب بکشه، پیمان نمیتونه اونها رو متقاعد کنه و این من رو خیلی نگران میکنه.
لبخندی میزنم و میگویم:
-نگران نباش، پیمان خودش هم نمیدونه که داره با این عقب کشیدن چه جلب اعتمادی میکنه.
مقداد نفسی میگیرد و میگوید:
-ولی اونها…
ناگهان تلفنم زنگ میخورد تا حرف مقداد ناتمام بماند، با چند ثانیه تاخیر جواب میدهم:
-سلام ارادت، آقا پیمان گل… اوضاع چطوره؟
پیمان با همان نجابت همیشگی جواب میدهد:
-سلام آقا عماد من سفیدم… میتونید سوارم کنید.
به شیشهی حائل بین کابین پشت ون و راننده میکوبم و میگویم:
-خلیل جان برو تو موقعیت پیمان، فقط سریع.
سپس شاسی بیسیمم را فشار میدهم و از نیروی سایهی پیمان سوال میکنم:
-نفر سفیده بزرگوار؟
بلافاصله جواب میدهد:
-بله آقا، از لحظهی خروجش از خونه کسی دنبالش نبود.
لبهایم تکان میخورد:
-خب الحمدلله.
سپس به مقداد نگاه میکنم که هدفونی را به سمتم تعارف میکند تا ادامهی گفت و گوی آنها در غیاب پیمان را از دست ندهم.
با توجه به سیستم تشخیص صدا، روی مانیتوری که پیش رویم است اسامی نفراتی که صحبت میکنند، نقش میبندد. فی الحال چهار نفر در جلسه حضور دارند که به جز آن مردی که به صدایش میخورد کمی مسن باشد، اسم سه نفر دیگر را داریم.
روی مانتیورم نام مهران نقش میبندد و همزمان صدایش را میشنوم:
-چرا اجازه ندادید کار رو یه سره کنم، اینطور نمیشه که طرف رو یه بوم و دو هوا نگه داریم.
با دستم هدفون را گوشم فشار میدهم و منتظر میشوم تا ببینم چه نقشهای دارند که برای اجرایی شدنش حاضرند این مقدار پول هنگفت را به پیمان بدهند.
شبنم با لحنی پر از شکایت جواب مهران را میدهد:
-چی میخوای بهش بگی؟ میخوای بهش بگی ما میخوایم…
همان صدای مسن حرف شبنم را قطع میکند. از حرص مشتم را به روی میز میکوبم. اگر آن لعنتی حرف شبنم را قطع نمیکرد، همین اول آخری میتوانستم سناریوی قسمت آخر را بدانیم و نسخهشان را بپیچیم.
صدای باز شدن درب حواسم را از مانیتور برمیگرداند، قبل از سلام و احوال پرسی با پیمان، مقداد را نگاه میکنم:
-مطمئنی تموم صداها داره ضبط میشه و ازش یه بکآپ درست و حسابی هم داریم، آره؟
مقداد با تواضع میگوید:
-خیالتون راحت آقا.
سپس همانطور که از روی صندلیام بلند میشوم و پیمان را در آغوش میگیرم، از خلیل میخواهم به سمت سازمان حرکت کند.
بعد میگویم:
-خدا قوت آقا پیمان، سخت که نبود؟
پیمان با لحنی که معلوم است، بغض میخواهد خفهاش کند میگوید:
-سخت؟ دلم میسوزه آقا عماد… به خدا دلم واسه جوونایی که توی تور این عوضیا میفتن میسوزه. زنیکهی…
لااله الا الله… یه جوری باهام حرف می زد و کرشمه میومد که انگار… استغفرلله…
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت نوزدهم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده