ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت هجدهم -
شبنم اجازهی حرف زدن به مهران را نمیدهد و خودش میخواهد گندی که او زده را جمع کند:
-هیچی، اینجا حرف، حرف منه. ما هیچ کاری با بار تو نداریم و همونطور که خودت گفتی صفر تا صد مسئولیت این بار پای خودته و هیچ ربطی هم به ما نداره. ما فقط اینجاییم تا کمک کنیم یکی که مستحق انجام دادن یه کار بزرگ هست، به حقش برسه، مگه نه مهران؟
سکوت عجیبی در بین جمع شکل میگیرد. ساغر مضطرب با انگشتهایش بازی میکند و شبنم به صورت مهران خیره میشود تا او را مجبور به اعتراف کند. نفر چهارم که مردی پا سن گذاشته، آرام و باتجربه به نظر میرسد، دستش را به روی میز میکوبد و تشر میزند:
-مهران!
مهران با شنیدن صدای او شبیه برق گرفتهها میپرد و میگوید:
-درسته، ببخشید که من عصبی شدم… فکر کنم امشب… یه کمی توی نوشیدن زیادی روی کردم…
مرد مسن با لبخند به من نگاه میکند و میگوید:
-پسرم توی چشمهات هزار سواله که اگه همین امشب بهش جواب داده نشه، میتونه روی قلب پاک و شفافت لکه بیاندازه. ماجرای کمک صندوق ویژه به تو نه به تیرگی حرفهای مهرانه و نه به سادگی جملات شبنم!
ما در برابر این پول مسئولیم و باید اون رو به بهائیان بدیم تا بتونن با راه اندازی کسب و کار و تبلیغ و فرزندآوری به قدرت ما اضافه کنن. ما امشب اینجا دور هم جمع شدیم تا تو رو به دین روشنی دعوت کنیم.
دین روشنی؟ منظورش بهائیت است؟ این ها چه فکری در موردم کردهاند که با پیشنهاد مالی میخواهند…
دوست داشتم از روی صندلی بلند شوم و بپرسم رو به کدام سمت نماز میخوانند. رو به اسرائیل؟ خنده دار است.
سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم. حالا که قرار است همه چیز به نفع من تمام شود، نباید خودم را آشفته و عصبی نشان دهم. لبخندی میزنم و میگویم:
-ولی من هیچ اطلاعی از بهائیت ندارم و اگه الان بخوام با پیشنهاد موافقت کنم، یعنی … حتما پای پولی که قراره به من…
مرد مسن با متانت حرفم را ادامه میدهد:
-اصلا اینطور نیست که تو فکر میکنی، من و هیچ کدوم از آدمهای داخل ویلا هم نه از تو میخوایم که الزاما پیشنهادمون رو قبول کنی و نه پرداخت پول به تو رو منوط به تغییر دین میدونیم، ما دوست داریم بهت کمک کنیم پیمان.
مرد زبان باز حرفش را طوری میچرخاند که انگار گوشهای من جملات قبلی را اشتباهی شنیده است. احساس میکنم اگر همین الان جواب قاطعی ندهم، بهتر است. آن گوشی موبایل ماهوارهای که در کیف شبنم بود، حسابی من را ترسانده است و خیلی خوب میدانم که اگر اشتباها حرفی بزنم که مورد پسند آنها نباشد، میتوانند کارم بسازند.
از مرد مسنتر که مشخص است همه کارهی آنهاست، فرصت میخواهم تا بعدا در این باره صحبت کنیم، سپس به بهانهی بیمیلی دست رد به میوههای رنگارنگ روی میز میزنم و بعد هم از روی صندلیام بلند میشوم تا هر چه زودتر از آن ویلا خارج شوم.
بعد از خداحافظی، پیاده روی را بهانهای قرار میدهم تا تنهایی به سمت خانه برگردم. سه چهار خیابان را تنهایی کز میکنم و بعد از اینکه مطمئن میشوم کسی دنبالم نمیکند، تلفنم را برمیدارد و شمارهی کسی را میگیرم که با ماشین به دنبالم بیاید.
یکی دو بار که بوق میخورد، تلفنش را جواب میدهد. میگویم:
-سلام آقا عماد من سفیدم… میتونید سوارم کنید.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت هجدهم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده