ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت بیستم -
از طرفی با دیدن این حال پریشان پیمان ناراحت میشوم و از سمتی تماشای کنترل خشمش لبخند ناخودآگاهی را به روی لبهایم مینشاند. پیمان شاکی میشود:
-به چی میخندی نوکرتم؟ شما که جای من نبودی یارو بهت تعارف استخر خواهر برادری بزنه… آی بزنه تو کمرتون اون دینی که تبلیغش رو میکنید.
از فلاسک یک لیوان چایی برای پیمان میریزم:
-آروم باش بزرگوار، آروم باش. بهائیت که دین نیست، یه جوری فرقهست.
یه فرقهی مسخره و من درآوردی که تنها دلیل ترند بودنش منفعتیه که برای اسرائیل داره. یه خونه صد میلیون دلاری تو عکای اسرائیل درست کردن و هر سال یه عده آدم شبیه همینهایی که توی ویلا دیدی دور هم جمع میشن و طوافش میکنن.
طواف که چه عرض کنم، کله گندههاشون برای ارائه گزارش جذب نیرو میان و اون کوچکترها هم از فعالیتهای زیر پوستی توی سطح شهر و فضای مجازی و… گزارش میدن.
من با این مدل فرقهها خیلی خوب آشنایی دارم و خیلی وقت پیش ته و توی راهکارهای جذب و به کارگیری و سازمان دهیهاشون رو درآوردم.
یک لحظه به راضیه فکر میکنم، احساس میکنم گاهی در پس پردهی چشمهایم میتوانم نگاهش کنم، انگار گوشهی ون ایستاده و نگاهم میکند. چشمهایم پر از اشک میشود:
-پیمان جان، پسر خوش قلب… من سنگینترین بهای ممکن رو پای این فرقهها دادم، همسرم رو…
پیمان حرفی نمیزند و متواضع گوش میکند. ادامه میدهم:
-من مو به موی صحبتهای اونها رو گوش کردم. اصلا الان بحث جذب تو به فرقهی اونها مطرح نیست، بحث چیز دیگهایه که الان نمیتونم مطمئن درموردش حرف بزنم.
انگار که با شنیدن این حرف جرقهای در ذهن پیمان زده باشم، میگوید:
-آقا عماد دقیقا منم همین احساس رو دارم، اون پسره سوسوله چی بود… مهران. اون داشت یه چیزایی میگفت که پیرمرده جلوش رو گرفت.
به طرف پیمان خم میشوم:
-تونستی اطلاعات بدرد بخوری از اون پیرمرده به دست بیاری؟ عکسی… اسمی… یا هر چیزی که…
پیمان حرفم را قطع میکند:
-اصلا توی جمع عمومی ندیدمش، میدونستم توی ویلاست؛ اما نتونستم پیداش کنم. بعد از استخر یهو دیدم که همراه بقیه از پلهها بالا اومد تا جلسه رو با ما برگزار کنه.
میپرسم:
-ممکنه پایین یه اتاق مخفی وجود داشته باشه؟ یه راه در رو؟ یه جای امن!
جواب میدهد:
-راستش همه جای خونه دوربین داشت، اگه آموزشهای فشرده شما نبود که من همین چهارتا سیستم شنود رو هم نمیتونستم جا سازی کنم. نتونستم پایین رو خوب بگردم، فقط در همین حد دیدم که یه استخر بزرگ بود، سونای خشک و بخار و جکوزی سرد و گرم!
کمی به فکر فرو میروم که پیمان اضافه میکند:
-راستی، یه اتاق کوچک در بسته هم بود…
یه اتاق ماساژ…
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت بیستم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده