علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​۲۷
حاج صادق با همان متانت همیشگی نگاهم می‌کند:

-خدا همیشه حواسش بهمون هست. دست کم شش هفت بارش رو خودت توی پرونده‌ی مختلفی که در دست داشتی احساس کردی.

سپس تاکید می‌کند:

-عماد ما خیلی وقت نداریم. اولا باید خیالمون رو از بابت پیمان راحت کنی و بعد هم هر چه زودتر به اونا یه جواب درست و درمون از طرف پیمان بدی  تا جنس‌هایی که مورد نیازمون هست رو وارد کنن. ما نمی‌تونیم وقت رو بیش از حد تلف کنیم چون ممکنه دنبال یه راه دیگه بگردن.

مصمم به صورت حاج صادق نگاه می‌کنم:

-چشم آقا، انشالله امشب تیمم رو جمع می‌کنم و کار رو استارت می‌زنیم.

حاج صادق از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و می‌گوید:

-موفق باشی آقا جون، یا علی.

و خیلی زود از اتاق خارج می‌شود. فورا به پشت میزم می‌روم و شماره‌ی مقداد را می‌گیرم. علاوه بر اینکه از او می‌خواهم تا به کمک پیمان هویت هر چهارنفری که در حلقه‌ی اصلی بهائیان بودند را مشخص کند، حضورش در جلسه‌ی ساعت هشت و نیم امشب را نیز یادآور می‌شوم.

بعد هم از کمیل و همسرش خانم تابش می‌خواهم تا با اولین پرواز به تهران بیایند. تا اینگونه شروع پرونده‌ی جدیدم را با مقداد و مهندس و کمیل و خانم تابش اعلام کنم.

بعد از سپردن انجام مراحل اداری به مقداد، تصمیم می‌گیرم تا مابقی صحبت‌هایی که امروز در آن ویلا انجام شد را گوش کنم. خیلی دوست دارم اسم مرد مسنی که پیمان می‌گفت همه از او حساب می‌برند را بدانم و با این امید که در ادامه‌ی بحث اسمی از او برده شود، آن فایل صوتی را پخش می‌کنم.

شبنم می‌گوید:

-نمی‌تونیم دست روی دست بگذاریم و هیچ خروجی مثبتی نداشته باشیم، ما باید اول از همه عقاید شیعه‌ها رو بزنیم. 

ساغر که تا اینجای بحث ساکت‌تر از بقیه بوده، اضافه می‌کند:

-خب بچه‌های تیم من که خیلی خوب این کار رو می‌کنند. اون‌ها با چندتا آتیئست تحصیل کرده توی دانشگاه‌های ترکیه لینک شدند و روزی شش هفت تا شبهه از امام‌ها و مقدسات شیعیان پخش می‌کنند. 

مهران طعنه می‌زند:

-جسارتا بچه‌های شما فقط دارن پول مفت صندوق بیت العدل رو نوش جون می‌کنن، یه مشت چرت و پرت می‌گن تا هر آخوندی با یه کلیپ دو سه دقیقه‌ای و یه جواب منطقی باعث بشه کارتون نتیجه‌ی عکس بده‌.

مرد مسن‌تر که هنوز هم اسمش را نمی‌دانیم، می‌گوید:

-این حرفت درست نیست مهران، کلیپ شبهاتی که بچه‌های ساغر دارن تولید و توی فضای مجازی پخش می‌کنن خیلی بیشتر از جواب آخوندا بازدید داشته… با این وضع اقتصادی و درگیری ذهنی ملت دیگه کدوم آدمی بعد دیدن یه شبهه وسوسه کننده می‌ره دنبال جوابش بگرده؟ 

مهران چیزی نمی‌گوید و ساغر ادامه می‌دهد:

-تازه ما توی گروه‌های آتئیست‌ها و بی‌خدایان هم فعال بودیم و با چند نفری که خیلی بحث می‌کردند، صحبت کردیم… بعضی از مردم دوست دارن هم گناه کنن و هم هر جوری که شده گناه‌هاشون رو توجیح کنن، ما بیشتر با این دست از شخصیت‌ها جور می‌شیم و اون‌ها رو وارد حلقه می‌کنیم.

مرد مسن‌تر یادآوری می‌کند:

-فقط بچه‌ها یادتون باشه که تمام فعالیت‌های ما باید به کار میدانی برسه، ما دنبال ایجاد مباحث اعتقادی برای این‌ها نیستیم و حتی اگه تلاش می‌کنیم تا با ایجاد شبهه و تله‌های جنسی و هزار کوفت دیگه جوون‌ها رو توی راه بیاریم، برای انجام کارهای میدانیه.

شبنم که انگار از بقیه‌ی جمع متعصب‌تر است، با نیشخند می‌گوید:

-خدا کنه حرف‌هات به گوش عکا نشین‌های متعصب نرسه، مطمئن باش که حسابی ازت به دل می‌گیرن.

مرد مسن خودخواهانه اضافه می‌کند:

-برام مهم نیست، مهم اینه یادمون نره ما یه نسخه‌ی به وجود اومده از یهودیت هستیم… 

شما‌ها خیلی خوب می‌دونید که فقط افرادی که مادر یهودی دارند، می‌‌تونن یهودی بشن… ما اعلام وجود کردیم برای کسانی که مادر یهودی ندارند؛ اما حاضرند به یهودیت و اسرائیل عزیز خدمت کنند.

 با شنیدن حرف‌های آن مرد مسن بیشتر از قبل کنجکاو می‌شوم تا اسمش را بدانم. از حرف‌هایش مشخص است که او یک یهودی‌الاصل است و تنها دلیل حضور او در ایران نظارت بر جذب و سازماندهی نفرات مهم و کلیدی است. اصلا برای همین هم امشب در تور پیمان افتاد، چون پیمان مطابق سناریویی که برایش نوشتیم برای آن‌ها تعریف کرده که پدرش یکی از مدیران ارشد سازمان انرژی اتمی با دسترسی بسیار بالاست و طمع دیدار با پیمان و جذب او باعث شد که او در تور بچه‌های سازمان بیفتد.

صدای کوبیده شدن درب اتاقم باعث می‌شود تا از دنیای افکار پیچیده‌ام خارج شوم:

-جانم مقداد، بیا داخل.

مقداد با لبخندی موفقیت آمیز وارد می‌شود:

-سلام، اقا با سیستم شناسایی تصویری تونستیم به مشخصات ساغر و شبنم و مهران برسیم.

با هیجان از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم:

-اون مرد مسن‌تره چی؟ همون اصلیه؟ 

مقداد این پا و آن پا می‌کند:

-آقا راستش تصویری که از اون به سیستم دادم، ما رو یه نفر رسوند که… بهتره خودتون بیاید و ببینید.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت۲۷-

 نظر دهید »

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت بیست و شش -
حاج صادق می‌پرسد:

-راستی گزارش پیمان رو بهم ندادیا، باید از این ور و اون‌ور زودتر خبردار بشم؟

سرم را پایین می‌اندازم و با شرمندگی جواب می‌دهم:

-ببخشید آقا، همین که پام به اتاق رسید گیر کردم بین این کلیدواژه‌هایی که کدومش از ما به اندازه‌ی یه پرونده مجزا انرژی و وقت می‌گیره.

حاج صادق تاییدم می‌کند و جواب سوالش را این گونه می‌دهم: 

-به پیمان یه پیشنهاد عالی دادن، قرار شده پول وارد کردن قطعات هواپیما رو تمام و کمال بهش بدن. 

حاج صادق چشم‌هایش را ریز می‌کند:

-و در عوض ازش چی می‌خوان؟ 

شانه‌ای بالا می‌اندازم:

-فعلا که چیزی نگفتن، فقط کاملا بی پرده و مستقیم بهش گفتن پول از طریق صندوق ویژه‌ی بهاییت تامین می‌شه تا اینطوری پیمان خیال کنه اینا می‌خوان بهائیش کنن؛ ولی مطمئنم که هدفشون این نیست.

حاج صادق مصمم می‌گوید:

-و تحلیل جنابعالی؟!

ابرویی بالا می‌اندازم:

-راستش من از یک ساعت پیش تا همین حالا داشتم روی همین پیشنهاد چشم گیری که به پیمان دادند فکر می‌کردم. برخلاف این که اون‌ها سعی دارن هدفشون از این کار رو با اسم بردن از بهائیت پنهون کنن و خودشون رو آدم‌های مذهبی و دلسوزی نشون بدن، از نظر من دو دلیل برای این پیشنهادشون وجود داره. 

دو دلیل برای یک منفعت مشترک بین پیمان و وارد کردن بارش و شبکه‌های اسرائیلی فعال در ایران.

حاج صادق مقتدرانه دست به زیر بغل می‌زند و می گوید:

-می شنوم.

نفس کوتاهی می‌کشم و ادامه می‌دهم:

-حدس دورم اینه که قراره قطعات بنجل بهش بدن تا صنعت هواپیماسازی با مشکل مواجه بشه و حدسم نزدیکم اینه که می‌خوان…

حاج صادق پلکی می‌زند و می‌گوید:

-اسرائیل مخالف سرسخت مذاکره ما با چهار به اضافه‌ی یکه… اهرم ما توی این مذاکرات و با تیم مذاکره کننده جدید همین غنی سازی نود درصدیه و اون‌ها دارن به آب و آتش می‌زنن تا هر طوری که می‌شه جلوی ما رو بگیرن.

نفس کوتاهی می‌کشم:

-پس همون حدس نزدیک درسته… حتما می‌خوان بین قطعات هواپیمایی، محمولات جنگی رو وارد کنن و تا نزدیکی یکی از مراکز هسته‌ای بیارن و بعد هم یه حمله‌ی جدید برامون تدارک ببینن. 

حاج صادق دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید:

-شاید هم هر دو… هم فاله هم تماشا، هم قطعات بنجل بهمون می‌دن تا صنعت هواپیماسازی رو با مشکل مواجه کنن، هم لا به لای بار پیمان محموله‌های جنگی خودشون رو وارد کنن تا یه آسیب جدی به مراکز هسته‌ای بزنن… 

رو به روی حاج صادق می‌نشینم و می‌گویم:

-خدا خودش کمکمون کنه.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت بیست و شش -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت بیست و پنج -

صدای کوبیده شدن انگشت به روی درب اتاقم باعث می‌شود تا کمی جا بخورم، سرم را برمی‌گردانم و حاج صادق را می‌بینم که در قاب چهارچوب درب قرار گرفته است. فورا تعارفش می‌کنم تا وارد اتاقم شود. لبخندی می‌زند و می‌گوید:

-خدا قوت آقا جون، شنیدم پیمان تونسته وارد جلسه‌شون بشه.

سرم را به نشانه‌ی تواضع پایین می اندازم و زیر لب می‌گویم:

-انجام وظیفه است اقا، از الطاف حضرت صاحبه وگرنه ما کاره‌ای نیستیم.

حاج صادق دستی به روی شانه‌ام می‌کشد:

-حتما همین‌طوره… حق با تو بود، من خیلی روی پیمان بدبین بودم که فکر می‌کردم حاضر به همکاری با ما نشه.

شانه‌ای بالا می‌اندازم، نمی‌توانم شکی که به جانم افتاده را پنهان کنم. با تردید می‌گویم:

-راستش هنوز  مطمئن نیستم که بشه به طور صد در صد روش حساب کرد.

حاج صادق اخم می‌کند:

-چرا؟ مگه امروز باهات همکاری نکرد؟

سری تکان می‌دهم:

-همکاری کرد؛ ولی دلش بدجوری گیره.

حاج صادق نصیحت می‌کند:

-کار خودته، باید دلش رو صاف کنی؛ ولی یادت باشه این گیر بودن دل باعث میشه خون به مغز نرسه و…

می‌خندم و حرف رئیس را تایید می‌کنم که می‌گوید:

-خب، می‌بینم که پای تخته وایستادی… کنار وایستا ببینم چیا نوشتی اینجا؟

کمی کنار می‌روم و حاج صادق زیر لب زمزمه می‌کند:

-بنی گانتس… بهائیت… غنی سازی… شبکه سازی..‌.

آهی می‌کشد و می‌گوید:

-کارمون دراومد عماد!

لبخندی از روی اضطراب می‌زنم:

-راستش منم توی همین فکر بودم، فقط نمی‌دونم الان باید از کجا شروع کنم.

حاج صادق روی یکی از صندلی‌هایی که جلوی میزم قرار گرفته می‌نشیند و می‌گوید:

-همیشه مهم‌ترین قدم، قدم اوله. باید بدونیم دنبال چی هستیم و از این اطلاعاتی که به دست آوردیم چی می‌خوایم.

می‌گویم:

-دقیقا همین‌طوره؛ ولی سر این ماجرا می‌خوره به وزیر دفاع اسرائیل! 

حاج صادق یکی از شکلات‌های روی میزم را برمی‌دارد و می‌گوید:

-این بار باید برعکس عمل کنیم عماد، ما همیشه دنبال نفر اصلی بودیم و اون‌ها هم خیلی خوب این رو فهمیدن… این بار از پایین شروع می‌کنیم! از همین نفرات کوچیکی که کف خیابون دارند.

لبم را می‌گزم:

-جسارتا چه فایده‌ای داره آقا؟ این‌ها بین جوون‌ها گشتن و با ترفندهای مختلفی که دارند جذبشون کردن… با حجاب و بی‌حجاب، زن و مرد، زشت و زیبا! 

گرفتن این‌ها چه دردی ازمون دوا می‌کنه؟

حاج صادق چند لحظه‌ای ساکت می‌شود و می‌گوید:

-قرار نیست بگیریم و بازجویی کنیم. این پرونده برخلاف دفعات قبل پر از دستگیری و تعقیب مراقبت نیست. باید صبور باشیم، رصد کنیم و نفرات بالا دستی رو پیدا کنیم. بعیده تو کل تهران به اندازه‌ی انگشت‌های یک دست باشن کسایی که تصمیم سازند.

سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت بیست و پنج -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت بیست و چهار -
مقداد یک چشم می‌گوید و من هدفونم را روی گوشم می‌گذارم تا بقیه‌ی صحبت‌ها را از دست ندهم.

خیلی طول نمی‌کشد که ماشین تکان دوباره‌ای می‌خورد و در پارکینگ سازمان متوقف می‌شود. 

هدفونم را روی میز می‌گذارم و سپس در حالی که از ماشین پیاده می‌شوم، می‌گویم:

-مقداد نسخه‌ی کامل فایل صوتی مکالمات امشب رو فورا بیار داخل اتاقم بزرگوار.

دیگر صبر نمی‌کنم که جوابش را بشنوم، فورا به سمت آسانسور می‌روم و دکمه‌اش را فشار می‌دهم که تلفنم زنگ می‌خورد:

-به به، سلام علیکم مش حاج کمیل آقای خوش معرفت… زیارت قبول بزرگوار.

کمیل از آن طرف خط جواب می‌دهد:

-سلامت باشی آقا عماد، دلم خیلی برات تنگ شده بود.

لبخند می‌زنم:

-قربونت داداش، ماه عسل خوش می‌گذره انشالله؟ خانم تابش خوبن؟ 

کمیل جواب می‌دهد:

-الحمدلله، مگه می‌شه پیش امام رضا باشیم و بد بگذره. خدا رو شکر بله خوبن سلام می‌رسونن. 

به شوخی می‌گویم:

-پس زحمت بکش اون سوغاتی ما فراموش نشه، خودت می‌دونی چقدر دنبال یه عبای خوب می‌گردم واسه نمازهای فردی… ترجیحا هم قهوه‌ای روشن باشه بزرگوار.

کمیل می‌خندد و می‌گوید:

-سلامت باشی، می‌دونم سرت خیلی شلوغه و فشار کارت زیاده… التماس دعای شهادت داریم آقای برادر، یاعلی…

بعد هم هر چقدر صدا می‌زنم:

-کمیل… آقا شوخی کردم… ماه داماد…

فقط با صدای چند بوق مواجه می‌شوم و هیچ.
تلفنم را داخل جیب کتم می‌گذارم و وارد سایت می‌شوم. بعد از سلام و احوال پرسی با همکاران به طرف اتاقم می‌روم و یک راست سراغ ماژیک مشکی‌ام را می‌گیرم. 

سپس روی تخته‌ی سفید رنگی که به دیوار اتاقم نصب است، می‌نویسم:

-توقف غنی سازی به هر قیمتی!

با توجه به اشراف اطلاعاتی ما به جلساتی که بنی گانتس، وزیر دفاع اسرائیل در آن حضور دارد متوجه شدیم که تئوری توقف غنی سازی به هر قیمتی را او به زیر مجموعه‌هایش ابلاغ کرده است. روی تخته به دور تئوری بنی گانتس خط می‌کشم و چند مسیر برای رسیدن به آن هدف ترسیم می‌کنم. 

برای جلوگیری از تحقق اهداف دشمن، ابتدا باید آن را رصد و شناسایی کنم. ما اشرافیت خوبی روی دشمن صهیونیسم داریم؛ اما آن‌ها این بار برنامه‌ی متفاوتی دارند… این بار حرف از جلسه‌ی سران رژیم جعلی اسرائیل با سه تن از نفرات اصلی بهائیت به میان آمده است و آن‌ها با استفاده از شبکه سازی و جذب نیروهای یک بار مصرف تصمیم دارند تا به خرابکاری‌های کوچک فرهنگی، امنیتی، اجتماعی و اقتصادی بپردازند. خرابکاری‌هایی که می‌تواند تمام فکر و توان ما را به خودش جلب کند و تجربه ثابت کرده که هر گاه دشمن درصدد برهم زدن تمرکز ما درآمده، باید خودمان را آماده‌ی یک برنامه‌‌ی عملیاتی جدی و یک حمله‌ی خرابکارانه‌ی بزرگ کنیم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت بیست و چهار -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت بیست و سه -

یاعلی… دانشجوهای هسته‌ای؟ در کسری از ثانیه به یاد آخرین صحبت‌های میتار می‌افتم. میتار برایم از خانه‌های امن اسرائیل و بهائیت در ایران گفته بود، از قول همکاری همه جانبه‌ی منافقین و رجوی!

من به رجوی و پیر و پاتال‌هایی که دورش هستند، فکر هم نمی‌کنم. خطرناک‌ترین کاری که آن‌ها می‌توانند انجام دهند، ترنت کردن یک هشتگ خاص و فارسی در توئیتر است که برای اثبات ردپای ننگین آنان چند ده کلمه کافی است تا متوجه شوی که منشا تمام توئیت‌ها از داخل اردوگاه‌شان در آلمانی است.

اما حساب کار اسرائیل و بهائیت متفاوت با رجوی و دار و دسته‌اش است. اسرائیل حالا رسما رو به جنگ موزاییکی آورده و با فعال کردن هسته‌ی بهائیت راهی برای اجابت دعاهای خودش در ایران پیدا کرده است. از پیشنهادهای مالی آن چنانی و پخش اعلامیه‌ها و کاغذهای تهدید جانی و مالی دانشمندان هسته‌ای با خبر بودم؛ اما فکرش را هم نمی‌کردم که با چند لات بی سر و پای اینستاگرامی تصمیم به اجرایی کردن پروژه‌های خود در کف خیابان را داشته باشند. ماشین تکانی می‌خورد و متوجه می‌شوم که به محل پیاده کردن پیمان رسیدیم. رو به پیمان می‌گویم:

-خدا قوت بزرگوار، کار امروزت حرف نداشت. 

پیمان با همان جذابیتی که در چهره‌اش است، جواب می‌دهد:

-قابل شما رو نداشت آقا، فقط کاش راه من رو از اینا جدا بدونید… من نه طمع پول رو داشتم نه وعده‌های صد من یه قاز ویزاهای خیالیشون… من فقط… فقط… 

به شانه‌اش می‌کوبم:

-میدونم بزرگوار. نمی‌خوام بگم هیچ تقصیری نداشتی؛ ولی یادت بمونه که اون‌ها کارشون رو خیلی خوب بلدن و کسی رو برای پاگیر کردنت جلو می‌فرستن که خیلی سخت بتونی بهش نه بگی. 

پیمان سرش را پایین می‌گیرد و با شرمندگی می‌پرسد:

-ولی اون‌ها از کجا فهمیدن که من…

تلخندی می‌زنم و توضیح می‌دهم:

-فهمیدن علایق تو برای یه سیستم امنیتی کار خیلی سختی نیست. از روی سرچ‌های توی گوگل و اکسپلور اینستاگرامت… تیپ و شخصیت بازیگرهای نقش اول فیلم‌هایی که خیلی بهشون داری، حتی از روی تعداد نگاه‌هات توی مترو توی یه روز معمولی میشه فهمید که تو از خانم‌های با حجاب خوشت میاد یا بی‌حجاب… مو بور یا مشکی، چشم روشن یا…
پیمان آهی می‌د و با شرمندگی می‌گوید:

-حق با شماست، حیف که… ولش کن، خداحافظ آقا.

انگشتانم را به دور بازویش حلقه می‌کنم و می‌گویم:

-فقط رفتی بالا وضو بگیر و دو رکعت نماز بخون تا وجودت از کثیفی‌های اونجا پاک بشه، بعدش یه گزارش کامل و بدون جا انداختن حتی یک واو برام بنویس. خودم خبرت می‌کنم و گزارش رو ازت می‌گیرم، فعلا استراحت کن.

پیمان خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:

-چشم آقا.

بعد از پیاده شدن پیمان و راه افتادن ماشین به مقداد نگاه می‌کنم و می‌گویم:

-خیلی حواست بهش باشه، از نظر من خطرناک‌تر از اون پیرمرد و شبنم و مهران و بقیه‌ی دار و دسته‌شون، پیمانه که هنوز هم دلش دست ساغر گیره.
ناویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت بیست و سه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 20
  • ...
  • 21
  • 22
  • 23
  • ...
  • 24
  • ...
  • 25
  • 26
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس