علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت بیست و سه -

یاعلی… دانشجوهای هسته‌ای؟ در کسری از ثانیه به یاد آخرین صحبت‌های میتار می‌افتم. میتار برایم از خانه‌های امن اسرائیل و بهائیت در ایران گفته بود، از قول همکاری همه جانبه‌ی منافقین و رجوی!

من به رجوی و پیر و پاتال‌هایی که دورش هستند، فکر هم نمی‌کنم. خطرناک‌ترین کاری که آن‌ها می‌توانند انجام دهند، ترنت کردن یک هشتگ خاص و فارسی در توئیتر است که برای اثبات ردپای ننگین آنان چند ده کلمه کافی است تا متوجه شوی که منشا تمام توئیت‌ها از داخل اردوگاه‌شان در آلمانی است.

اما حساب کار اسرائیل و بهائیت متفاوت با رجوی و دار و دسته‌اش است. اسرائیل حالا رسما رو به جنگ موزاییکی آورده و با فعال کردن هسته‌ی بهائیت راهی برای اجابت دعاهای خودش در ایران پیدا کرده است. از پیشنهادهای مالی آن چنانی و پخش اعلامیه‌ها و کاغذهای تهدید جانی و مالی دانشمندان هسته‌ای با خبر بودم؛ اما فکرش را هم نمی‌کردم که با چند لات بی سر و پای اینستاگرامی تصمیم به اجرایی کردن پروژه‌های خود در کف خیابان را داشته باشند. ماشین تکانی می‌خورد و متوجه می‌شوم که به محل پیاده کردن پیمان رسیدیم. رو به پیمان می‌گویم:

-خدا قوت بزرگوار، کار امروزت حرف نداشت. 

پیمان با همان جذابیتی که در چهره‌اش است، جواب می‌دهد:

-قابل شما رو نداشت آقا، فقط کاش راه من رو از اینا جدا بدونید… من نه طمع پول رو داشتم نه وعده‌های صد من یه قاز ویزاهای خیالیشون… من فقط… فقط… 

به شانه‌اش می‌کوبم:

-میدونم بزرگوار. نمی‌خوام بگم هیچ تقصیری نداشتی؛ ولی یادت بمونه که اون‌ها کارشون رو خیلی خوب بلدن و کسی رو برای پاگیر کردنت جلو می‌فرستن که خیلی سخت بتونی بهش نه بگی. 

پیمان سرش را پایین می‌گیرد و با شرمندگی می‌پرسد:

-ولی اون‌ها از کجا فهمیدن که من…

تلخندی می‌زنم و توضیح می‌دهم:

-فهمیدن علایق تو برای یه سیستم امنیتی کار خیلی سختی نیست. از روی سرچ‌های توی گوگل و اکسپلور اینستاگرامت… تیپ و شخصیت بازیگرهای نقش اول فیلم‌هایی که خیلی بهشون داری، حتی از روی تعداد نگاه‌هات توی مترو توی یه روز معمولی میشه فهمید که تو از خانم‌های با حجاب خوشت میاد یا بی‌حجاب… مو بور یا مشکی، چشم روشن یا…
پیمان آهی می‌د و با شرمندگی می‌گوید:

-حق با شماست، حیف که… ولش کن، خداحافظ آقا.

انگشتانم را به دور بازویش حلقه می‌کنم و می‌گویم:

-فقط رفتی بالا وضو بگیر و دو رکعت نماز بخون تا وجودت از کثیفی‌های اونجا پاک بشه، بعدش یه گزارش کامل و بدون جا انداختن حتی یک واو برام بنویس. خودم خبرت می‌کنم و گزارش رو ازت می‌گیرم، فعلا استراحت کن.

پیمان خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:

-چشم آقا.

بعد از پیاده شدن پیمان و راه افتادن ماشین به مقداد نگاه می‌کنم و می‌گویم:

-خیلی حواست بهش باشه، از نظر من خطرناک‌تر از اون پیرمرد و شبنم و مهران و بقیه‌ی دار و دسته‌شون، پیمانه که هنوز هم دلش دست ساغر گیره.
ناویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت بیست و سه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس