ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت بیست و پنج -
صدای کوبیده شدن انگشت به روی درب اتاقم باعث میشود تا کمی جا بخورم، سرم را برمیگردانم و حاج صادق را میبینم که در قاب چهارچوب درب قرار گرفته است. فورا تعارفش میکنم تا وارد اتاقم شود. لبخندی میزند و میگوید:
-خدا قوت آقا جون، شنیدم پیمان تونسته وارد جلسهشون بشه.
سرم را به نشانهی تواضع پایین می اندازم و زیر لب میگویم:
-انجام وظیفه است اقا، از الطاف حضرت صاحبه وگرنه ما کارهای نیستیم.
حاج صادق دستی به روی شانهام میکشد:
-حتما همینطوره… حق با تو بود، من خیلی روی پیمان بدبین بودم که فکر میکردم حاضر به همکاری با ما نشه.
شانهای بالا میاندازم، نمیتوانم شکی که به جانم افتاده را پنهان کنم. با تردید میگویم:
-راستش هنوز مطمئن نیستم که بشه به طور صد در صد روش حساب کرد.
حاج صادق اخم میکند:
-چرا؟ مگه امروز باهات همکاری نکرد؟
سری تکان میدهم:
-همکاری کرد؛ ولی دلش بدجوری گیره.
حاج صادق نصیحت میکند:
-کار خودته، باید دلش رو صاف کنی؛ ولی یادت باشه این گیر بودن دل باعث میشه خون به مغز نرسه و…
میخندم و حرف رئیس را تایید میکنم که میگوید:
-خب، میبینم که پای تخته وایستادی… کنار وایستا ببینم چیا نوشتی اینجا؟
کمی کنار میروم و حاج صادق زیر لب زمزمه میکند:
-بنی گانتس… بهائیت… غنی سازی… شبکه سازی...
آهی میکشد و میگوید:
-کارمون دراومد عماد!
لبخندی از روی اضطراب میزنم:
-راستش منم توی همین فکر بودم، فقط نمیدونم الان باید از کجا شروع کنم.
حاج صادق روی یکی از صندلیهایی که جلوی میزم قرار گرفته مینشیند و میگوید:
-همیشه مهمترین قدم، قدم اوله. باید بدونیم دنبال چی هستیم و از این اطلاعاتی که به دست آوردیم چی میخوایم.
میگویم:
-دقیقا همینطوره؛ ولی سر این ماجرا میخوره به وزیر دفاع اسرائیل!
حاج صادق یکی از شکلاتهای روی میزم را برمیدارد و میگوید:
-این بار باید برعکس عمل کنیم عماد، ما همیشه دنبال نفر اصلی بودیم و اونها هم خیلی خوب این رو فهمیدن… این بار از پایین شروع میکنیم! از همین نفرات کوچیکی که کف خیابون دارند.
لبم را میگزم:
-جسارتا چه فایدهای داره آقا؟ اینها بین جوونها گشتن و با ترفندهای مختلفی که دارند جذبشون کردن… با حجاب و بیحجاب، زن و مرد، زشت و زیبا!
گرفتن اینها چه دردی ازمون دوا میکنه؟
حاج صادق چند لحظهای ساکت میشود و میگوید:
-قرار نیست بگیریم و بازجویی کنیم. این پرونده برخلاف دفعات قبل پر از دستگیری و تعقیب مراقبت نیست. باید صبور باشیم، رصد کنیم و نفرات بالا دستی رو پیدا کنیم. بعیده تو کل تهران به اندازهی انگشتهای یک دست باشن کسایی که تصمیم سازند.
سرم را به نشانهی تایید تکان میدهم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت بیست و پنج -
❌کپی با ذکر نام نویسنده