علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و دوم -
نگاهی به مقداد می‌اندازم و با دیدن چهره‌اش متوجه می‌شوم که او نیز شبیه من این موضوع را فراموش کرده است. 

رو به حاج صادق توضیح می‌دهم:

-حتما در اولین فرصت رد اون بوتیک هم می‌زنیم و حکم دسترسی بهش رو می‌گیرم.

سپس مکثی می‌کنم و می‌گویم:

-اگر حرف دیگه‌ای نمونده پایان جلسه رو اعلام کنم؟ 

حاج صادق می‌گوید:

-خودت بمون کارت دارم.

بلافاصله بعد از شنیدن این جمله از زبان حاج صادق نفرات حاضر، اتاق را ترک می‌کنند. با اشاره‌ی دست حاج صادق رو به رویش می‌نشینم.

صورتش را نزدیکم می‌کند و جملاتش را اینگونه شروع می‌کند:

-آقا عماد اوضاع پرونده‌ت رضایت بخش نیست، زمان از دستت رفته و احساس می‌کنم نمی‌تونی توی این پرونده تمرکز لازم رو داشته باشی… می‌خوای…

حرف رئیس را قطع می‌کنم:

-خوبم آقا، باور کنید تا اینجاش هم اگه خدا کمک نمی‌کرد و نمی‌تونستیم روی کمک و همکاری پیمان برای نفوذ به داخلشون استفاده کنیم، همین هم نداشتیم. 

سپس مکثی می‌کنم و زیر لب می‌گویم:

-هر چند که کار کردن با پیمان مثل راه رفتن روی لبه‌ی تیغه…

حاج صادق تاییدم می‌کند و می‌گوید:

-درسته، ولی خودت بهتر از هر کسی می‌دونی برای رسیدن به موفقیت باید روی یک نقطه متمرکز باشی.

آه کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-بله آقا، درسته. اما من هم کوتاهی نکردم و توی این مدت خط به خط پرونده‌های مرتبط با این فرقه رو خوندم. 

کارشناس قبلی که چند ساله روی این پروژه بهائیت کار می‌کنه و الحق و الانصاف هم اطلاعات بکر و نابی ازشون استخراج کرده، نتونسته بود رد بن تیلور رو بزنه؛ اما باز هم امام زمان عجل الله شامل ما شد و…

حرفم را قطع می‌کنم، سپس با لحنی متفاوت می‌گویم:

 -یه کم وقت لازم داریم آقا، بهم وقت بدید. 

حاج صادق با لحنی کاملا جدی صحبت می‌کند. نمی‌دانم توصیه می‌کند یا هشدار می‌دهد. می‌گوید:

-هر وقت بخوای خودت رو بیشتر یا کمتر از چیزی که هستی ببینی، باختی… همونقدر که عدم اعتماد به نفس می‌تونه به انسان ضربه بزنه، غرور بیش از حد هم می‌تونه زیر پای آدم‌ها رو خالی کنه. سعی کن هیچ وقت این نکته رو از یادت نبری! 
سرم را پایین می‌گیرم. حاج صادق اجازه‌ی مرخصی می‌دهد. با شنیدن حرف‌هایش حسابی حالم گرفته می‌شود، نمی‌دانم چرا سر این پرونده و همین اول کار حاج صادق میخش را محکم می‌کوبد. مطمئنم هر چه که هست به آن سکوت سنگینی که وسط جلسه داشت، مربوط می‌شود. باید با خودم فکر کنم و ببینم چه چیزی حاج صادق را اینطور نگران کرد؟ 

افسری از یگان ۸۲۰۰ اسرائیل؟ بن تیلور؟ سابقه‌ی کارش روی ویروس استاکس‌نت؟ 

بالاخره من بهتر از هر کسی می‌دانم که خوراک ویروس استاکس‌نت، سانتریفیوژهای نیروگاه‌های هسته‌ای ایران هست…

و این یعنی…

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سی و دوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و یکم -
قطره‌ی عرقی از حوالی شقیقه‌ام به روی ریش‌هایم می‌چکد. نامطمئن و با شرمندگی می‌گویم:

-آقا راستش شب مهمونی ساغر و مهران و شبنم هر کدوم جداگونه از توی ویلا خارج شدن و رفتن به سمت خونه‌هاشون. تیم ت میمی که برای بن تیلور مستقر کرده بودم هم تا همین الان جلوی درب ویلا داره پست می‌ده؛ اما هیچ خبری ازش نشده.

حاج صادق می‌گوید:

-یعنی می‌خوای بگی تیلور تک و تنها توی ویلا مونده؟

مقداد جرئت صحبت کردن پیدا می‌کند:

-بعیده آقا، ممکنه توی ماشین یکی از سه نفری باشه که بچه‌ها ردش رو زدند. 

لحظه‌ای فکر می‌کنم که مقداد درست می‌گوید؛ اما ناگهان کمیل ساز مخالف می‌زند:

-چطور توی ماشین اون‌ها بوده که بچه‌ها ندیدنش؟ به نظر من که ممکنه هنوز توی ویلا باشه. 

مقداد از نظر خودش دفاع می‌کند:

-آخه چرا باید تنها توی ویلا بمونه؟ اصلا تا کی می‌خواد همینطوری اونجا بمونه و به در و دیوار زل بزنه؟ 

مهندس که تا به حال کمتر از بقیه‌ی افراد حاضر در جلسه صحبت کرده، نظرش را می‌دهد:

-الزاما لازم نیست به دیوار زل بزنه، شاید برای ادامه‌ی کارهای تحقیقاتیش به خلوت نیاز داره و چه جایی بهتر از اونجا…

حاج صادق حرف مهندس را ادامه می‌دهد:

-شاید هم اجازه نداره توی کوچه و خیابون آفتابی بشه.

سپس زیر لب زمزمه می‌کند:

-کاش می‌تونستیم بفهمیم هدفشون از پول دادن به پیمان و فراهم کردن موقعیت واردات اون قطعات چیه.
چند لحظه‌ای سکوت در فضای جلسه حکم فرما می‌شود و سپس حاج صادق از من می‌خواهد تا جمع بندی کنم. فورا ادامه می‌دهم:

-با برگشتن آقا کمیل و سرکار خانم تابش که سرتیم خواهران نیز هستند، از همین لحظه ماموریت مدیرت ت میم‌ها و گزارش لحظه‌ای عملکرد سوژه‌هامون بهشون داده می‌شه، امیدوارم که شبیه همیشه توی کارشون موفق باشن.

سپس رو به مقداد می‌کنم:

-بزرگوار شما هم باید تموم تلاشت رو بکنی تا به ساختار سایبری این چهار نفر نفوذ کنیم. از دوربین‌های مشرف به محل زندگی گرفته تا شنود تلفن همراه و هر کار دیگه‌ای که لازمه‌.

حاج صادق تذکر می‌دهد:

-حکم قضایی برای شنود داری؟

محکم جواب می‌دهم:

-بله آقا، یک ساعت پیش با قاضی صحبت کردم و با ارائه مستنداتی که از صحبت‌های سوژه‌ها داشتیم، حکم پیگیری و ادامه‌ی شنود افراد و حتی اماکن پر رفت و آمدی که دارند مثل سالن زیبایی کفیرا که جوازش به نام شبنم خدا دوست هست رو گرفتم، البته مطابق دفعات گذشته زحمت رصد سالن زیبایی روی دوش خانم تابش و همکارهاشون هست.

مقداد یادآوری می‌کند:

-یادمه در بین حرف‌هاشون از یه بوتیک زنونه هم حرف می‌زدن، معلوم نیست جواز اونجا به نام کیه؟ نتونستید آدرسی ازش پیدا کنید؟ 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سی و یکم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی‌ام -
نمی‌توانم عمق نگاهش را بخوانم و بفهمم که چه چیزی ذهنش را اینگونه مشغول کرده است. 

سعی می‌کنم روال جلسه از دستم خارج نشود، ادامه می‌دهم:

-به جز بن تیلور که گمونم باید نفر اصلی باشه، ما به سه نفر دیگه توی حلقه‌ی اول رسیدیم. خانم شبنم خدا دوست، آقای مهران بشیری و خانم ساغر منفرد. 

مقداد زحمت کشیده و پرونده‌های اجتماعی و سیاسی و اقتصادی این افراد رو به طور دقیق بررسی و دسته بندی کرده و الان تقریبا می‌دونیم که هر کدوم در حلقه‌ی اول مشغول به چه کاری هستند.

سپس نگاهی به مقداد می‌اندازم تا شروع کند. زیر لب یک بسم الله می‌گوید و با همان حالت مخصوص به خودش می‌گوید:

-اقا ما تقریبا مطمئنیم مبالغ هنگفتی که از بیت العدل برای کمک به بهائیان وارد ایران می‌شه، توسط شبنم و ساغر بین زیر شاخه‌های فرقه پخش می شه.

حاج صادق در حالی که ابروهایش را بهم نزدیک کرده، می‌پرسد:

-چطوری می‌تونن پول‌هایی که به دستشون می‌رسه رو تمیز کنن؟!

مقداد نیم نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید:

-آقا تحقیقات ما دو تا مسیر برای تمیز کردن این پول‌ها بهمون نشون می‌ده، اولیش که هنوز در موردش مطمئن نیستم و نیاز به زمان برای کشف واقعیت دارم یه موسسه‌ی خیریه‌ی بزرگه و که دومیش که حالا می‌شه مطمئن در موردش صحبت کرد، یه آرایشگاه چند طبقه‌ی لاکچری به نام کفیراس…
نام کفیرا دوباره حال من دگرگون می‌کند، انگار که در اعماق وجودم این نام تداعی کننده‌ی یک احساس است… نمی‌توانم تمرکزم را از دست بدهم، باید سعی کنم تا خیلی زود مطالب مهم و نکات کلیدی جلسه را به حاضرین منتقل کنم.

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-با این حساب ما از امروز می‌تونیم بخشی از پرونده رو با بچه‌های اقتصادی در میون بگذاریم تا روش کار کنن. 
 کمیل که هنوز خیلی با روند پرونده و افراد مسلط نیست، مطابق همان افکار عملیاتی خودش سوال می‌کند:

-عذر می‌خوام. الان آدرس محل سکونت سوژه‌ها در دسترسه؟

لبخند می‌زنم:

-البته که قبل از جواب دادن باید تاکید کنم ما فعلا… اصلا تصمیم نداریم تا وارد بُعد عملیاتی پرونده بشیم. این نقطه‌ای که توش هستیم، دقیقا جایی هست که فقط تحقیق و صبر می‌تونه بهمون کمک کنه.

حاج صادق حرفم را اصلاح می‌کند: 

-البته توکل و تحقیق و صبر.

شرمنده می‌شوم:

-بله اقا، عذر می‌خوام.

سپس رو به کمیل می‌کنم:

-فعلا باید به ابعاد مختلف ورود قطعات به داخل کشور فکر کنیم و بعد به نظرم اجازه‌ی ورودش رو بدیم تا بتونیم دست حریف رو بخونیم.
کمیل از سوالش دفاع می‌کند:

-البته که درست می‌گی آقای برادر؛ ولی توی همین مرحله هم نیاز به تیم‌های تعقیب و مراقبت فعال داریم دیگه.

سرم را به نشانه‌ی متوجه شدن منظور کمیل تکان می‌دهم:

-درسته، البته ما خیلی وقت نیست که روی سوژه‌ها سواریم و در واقع مهمونی توی ویلا ما رو با شبنم و مهران و آقای بن تیلور یا همون بنامین تفرج آشنا کرد. بلافاصله بعد از مهمونی چهار تا تیم ت میم تشکیل دادیم تا بتونن اعضای داخل جلسه رو پوشش بدن. 

الان هم آدرس خونه و ساعت‌های ورود و خروج ساغر و مهران و شبنم رو داریم.
سکوت طولانی مدت حاج صادق با شنیدن توضیحات من شکسته می‌شود:

-یعنی چی؟! یعنی الان بن تیلور رو زیر نظر دارید؟ یعنی آزاده هر جایی بره و هر قراری رو اجرا کنه؟ 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سی‌ام -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت بیست و نهم -
حدود دو ساعت بعد، وقتی کمیل و خانم تابش خودشان را با اولین پرواز به تهران می‌رسانند و مستقیم به اتاق جلسات سازمان می‌آیند، من به همراه مقداد وارد اتاق می‌شوم. 

بعد از احوال پرسی گرم با کمیل و تبریک مجدد ازدواج به همسرش خانم تابش که یکی از همکارهای خانم سازمان است، توضیح مختصری در رابطه با پرونده‌ای که به لطف حضور پیمان به یک باره تا عمقش نفوذ کردیم، می‌دهیم. 

 صدای کوبیده شدن درب همه‌ی سرها را به سمت حاج صادق و مهندس برمی‌گرداند که با هم وارد اتاق جلسه می‌شوند.
بعد از سلام و علیکی کوتاهی جلسه را به طور رسمی آغاز می‌کنم:

-بسم الله الرحمن الرحیم. 

با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد و عرض سلام و خداقوت خدمت همکارهای عزیز باید خدمتتون عرض کنم که ما به لطف امام زمان ارواحنافداک و همکاری فردی که در موردش باهاتون صحبت کردم، تونستیم با یکی از سرشبکه‌های فعال بهائیت در داخل کشور ارتباط بگیریم و با توجه به سناریویی که داشتیم، اون رو ترغیب کنیم تا یه جلسه‌ی فوری با اعضای اصلی شبکه بزاره. یکی از نفراتی که تونستیم رد گیری کنیم، بنیامین تفرج با نام اصلی بن تیلوره که از کارمندان رده‌ی بالای یگان ۸۲۰۰ اسرائیل هست. 
ما سال‌های سال روی فعالیت‌های بن تیلور که منجر به ساخت و گسترش ویروس استاکس‌نت هست، متمرکز بودیم و هیچ وقت فکرش هم نمی‌کردیم که چنین آدم مهم و ارزشمندی بخواد برای انجام کارهای عملیاتی وارد ایران بشه.

حاج صادق حرفم را قطع می‌کند:

-درست شنیدم؟ استاکس‌نت؟! منظورت همون ویرویسه که می‌تونه ساختار دفاعی مراکز مهم نظامی رو مختل کنه؟ 

با تاسف سر تکان می‌دهم:

-بله آقا، دقیقا. 

حاج صادق که آرنج‌هایش را روی میز گذاشته و کمی رو به جلو خم شده، ادامه می‌دهد:

-گفتی الان توی ایرانه؟ 

نفسم را به بیرون می‌دهم:

-بله آقا، البته تا دیشب این تحلیل به خاطر عدم کیفیت لازم عکس پیمان، بیست درصد احتمال خطا داشت که اون هم با تطابق اطلاعاتی که از گروه هکری عصای موسی به دست آورده بودیم، کم‌رنگ شد و تقریبا حالا مطمئنیم که بن تیلور شخصا تصمیم داره تا با یک واسطه به پیمان برای وارد کردن قطعات هواپیمایی کمک کنه. 
حاج صادق به فکر فرو می‌رود و مطلبی را روی کاغذی که زیر دستش دارد، یادداشت می‌کند. ادامه می‌دهم:

-ما نمی‌تونیم قدم بعدی بن رو حدس بزنیم. ممکنه بخواد همراه با قطعات هواپیمایی، وسایل دیگه وارد کشور کنه. احتمال هم داره بخواد قطعات بنجل و از کار افتاده رو با یک واسطه‌ی مطمئن و به خیال خودش یه اقازاده به شرکت‌های هواپیمایی بیاندازه و توی دراز مدت به سیستم هوایی ما صدمه بزنه و یا شاید هم می‌خواد سر بزنگاه با مستند ورود این قطعات به دست ایران رو توی بحث دور زدن تحریم‌ها رو کنه و توی مذاکرات وین برای خودشون امتیاز بخره.
بعد از گفتن جملاتی که یکی پس از دیگری از دهانم خارج می‌شود، چند ثانیه مکث می‌کنم و به حاج صادق نگاه می‌کنم که حسابی به فکر فرو رفته است.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت بیست و نهم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت بیست و هشت -

مشتاقانه همراه با مقداد به داخل سایت می‌روم و خودم را به سیستمی که مهندس پشت آن نشسته می‌رسانم.

مهندس می‌خواهد از روی صندلی‌اش بلند شود که از او می‌خواهم تا به کارش برسد. پس توضیح می‌دهد:

-آقا با توجه به تصاویری که پیمان برامون از داخل ویلا آورده، به این چهار نفر رسیدیم:

نفر اول ساغر منفرد هست؛ سی و یک ساله، اصالتا زاده‌ی گیلان و بزرگ شده‌ی کرج و تحصیل کرده در رشته‌ی الکترونیک. ساغر منفرد به دلیل روابط عمومی بالا و استعداد زیادی که در مدیریت شبکه‌های فضای مجازی اعم از کانال و سایت و صفحه داره، به احتمال زیاد توی جذب نیرو باهاشون همکاری می‌کنه.

در حالی که دست‌هایم را به زیر بغلم بند کرده‌ام، می‌گویم:

-بعدی!

مهندس ادامه می‌دهد:

-شبنم خدا دوست، چهل و یک ساله است و فوق لیسانس رشته‌ی مدیریت داره. چیز خاصی توی پرونده‌ی اجتماعی و حساب‌‌های بانکی‌ش ندیدم… آهان… فقط جواز یک سالن زیبایی زنانه به نام کفیرا به اسمش ثبت شده.
کفیرا؟ چند لحظه به این اسم فکر می‌کنم، چقدر به گوشم آشناست… لعنتی! نمی‌دانم کجا آن را شنیده‌ام. آه کوتاهی می‌کشم:

-و بعدی؟!

مهندس نگاهی به مانیتور بزرگی که پیش رویش است، می‌اندازد:

-بعدی مهران بشیریه که سی و هفت ساله‌ست. دو بار به دلیل نزاع دسته جمعی دستگیر شده و در حال حاضر هم از آخرین دعوایی که کرده سه سال می‌گذره. فقط… یازده ماه پیش همراه با یه دختر جوون توی پارک دانشجو گیر بچه‌های امنیت اخلاقی میفته و با یه تعهد سر و ته قضیه رو هم می‌آره. تقریبا می‌تونم بگم ماهانه بین سی تا سی و پنج میلیون به حسابش واریز می‌شه که یه چیزی بین بیست تا بیست و پنج میلیون رو بین چند نفر تقسیم می‌کنه.

ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم:

-بین سی تا سی و پنج، پنج میلیون اختلافه بزرگوار. لطف کن توی گزارشی که می‌نویسی مبلغ دقیق واریزی برای مهران، و اسامی افرادی که از اون پول می‌گیرن رو با سوابقی که دارن دربیار.

مهندس با شرمندگی می‌گوید:

-چشم اقا، یکی دو ساعته انجام می‌دم.

مشتاقانه می‌گویم:

-و نفر آخر، همون مرد مسن‌تر که هنوز حتی اسمش هم نمی‌دونم… از اون چی پیدا کردی؟

مهندس توضیح می‌دهد:

-آقا بچه‌های مراقبت از ویلا نتونستن تصویری از ورود یا خروجش ثبت کنن و عکسی که پیمان آورده هم یه کمی کیفیت لازم رو نداره، پس نمی‌تونیم روی نتیجه صد در صد مطمئن باشیم و حدود بیست درصد احتمال خطا داریم. 

می‌گویم:

-زیاده؛ ولی می‌تونیم روی همین هشتاد درصد کار کنیم تا مطمئن بشیم.

مهندس ادامه می‌دهد:

-توکل به خدا؛ ولی اگه راه رو درست رفته باشیم به یه شاه ماهی رسیدیم.

با تندی می‌گویم:

-بزرگوار می‌خوای بگی یا نه؟ حرف بزن دیگه پسر.

لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند و می‌گوید:

-بنیامین تفرج، ایرانی الاصل و یهودی که یک سال قبل از انقلاب همراه با پدر و مادرش به اسرائیل مهاجرت می‌کنند و توی شهر عکا ساکن می‌شن. 

بنیامین تفرج یکی از بهترین و پر تلاش‌ترین دانشجوهای دانشگاه تل آویو بوده و تقریبا تمام درس‌هاش رو با بالاترین نمره ممکن پاس کرده و از همون روزها احتمال جذبش توسط موساد می‌رفته. 

می‌پرسم:

-می‌رفته؟ یعنی جذب نشده؟ 

مهندس می‌گوید:

-هنوز ادامه داره آقا، ایشون با اینکه مادرش یهودی بوده و خودش هم می‌تونسته یه یهودی باشه؛ اما با خانم فریبا ازدواج می‌کنه.

با شنیدن نام فریبا برق از سرم می‌پرد. او یکی از اصلی‌ترین رهبران فعلی بهائیت است. می‌گویم:

-عجب، جالب شد.

مقداد که تا به حال ساکت مانده لبخند می‌زند:

-جالب‌تر هم می‌شه. ما این اطلاعات رو با اطلاعاتی که گروه هکری عصای موسی منتشر کرده منطبق کردیم و با توجه به روز و ماه و مکان تولد و نام مادر و دانشگاه‌هایی که این بنیامین خان توش درس خونده، متوجه شدم که بنیامین تفرج همون بن تیلوره…

چشم‌هایم گرد می‌شود و هیجان زده تکرار می‌کنم:

-بن تیلور؟ کارمند یگان ۸۲۰۰ اسرائیل؟! 

دنیا دور سرم می‌چرخد و بعد از کمی مکث که برای هضم این حجم از اطلاعات نیاز دارم، می‌گویم:

-خدا خیرت مقداد، تو چطوری تونستی به این اطلاعات دسترسی پیدا کنی؟

مقداد شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-درس پس میدیم اقا.

سپس به مهندس نگاه می‌کنم:

-حرکتت صد امتیازی بوده بزرگوار.

مهندس متواضعانه می‌گوید:

-انجام وظیفه بوده آقا…

چند باری محکم دست می‌زنم و در حالی که بازدم نفسم را محکم به بیرون پرتاب می‌کنم، می‌گویم:

-مقداد بشین و تمام این اطلاعات رو جمع و جور کن تا بعد رسیدن کمیل و خانم تابش، حاج صادق رو خبر کنیم برای جلسه امشب.

سپس مشتی گز از جیبم درمی‌آورم و می‌گویم:

-می‌دونم گز خیلی دوست داری، فقط حواست باشه توی ماموریت‌های خارجی با خودت نبری که مثل کرانچی آتیشی حسابی درد سر می‌شه.

هر سه می‌خندیم و برای برگزاری جلسه آماده می‌شویم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت بیست و هشت -

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 19
  • ...
  • 20
  • 21
  • 22
  • ...
  • 23
  • ...
  • 24
  • 25
  • 26
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس