علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

23 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت بیست و هشت -

مشتاقانه همراه با مقداد به داخل سایت می‌روم و خودم را به سیستمی که مهندس پشت آن نشسته می‌رسانم.

مهندس می‌خواهد از روی صندلی‌اش بلند شود که از او می‌خواهم تا به کارش برسد. پس توضیح می‌دهد:

-آقا با توجه به تصاویری که پیمان برامون از داخل ویلا آورده، به این چهار نفر رسیدیم:

نفر اول ساغر منفرد هست؛ سی و یک ساله، اصالتا زاده‌ی گیلان و بزرگ شده‌ی کرج و تحصیل کرده در رشته‌ی الکترونیک. ساغر منفرد به دلیل روابط عمومی بالا و استعداد زیادی که در مدیریت شبکه‌های فضای مجازی اعم از کانال و سایت و صفحه داره، به احتمال زیاد توی جذب نیرو باهاشون همکاری می‌کنه.

در حالی که دست‌هایم را به زیر بغلم بند کرده‌ام، می‌گویم:

-بعدی!

مهندس ادامه می‌دهد:

-شبنم خدا دوست، چهل و یک ساله است و فوق لیسانس رشته‌ی مدیریت داره. چیز خاصی توی پرونده‌ی اجتماعی و حساب‌‌های بانکی‌ش ندیدم… آهان… فقط جواز یک سالن زیبایی زنانه به نام کفیرا به اسمش ثبت شده.
کفیرا؟ چند لحظه به این اسم فکر می‌کنم، چقدر به گوشم آشناست… لعنتی! نمی‌دانم کجا آن را شنیده‌ام. آه کوتاهی می‌کشم:

-و بعدی؟!

مهندس نگاهی به مانیتور بزرگی که پیش رویش است، می‌اندازد:

-بعدی مهران بشیریه که سی و هفت ساله‌ست. دو بار به دلیل نزاع دسته جمعی دستگیر شده و در حال حاضر هم از آخرین دعوایی که کرده سه سال می‌گذره. فقط… یازده ماه پیش همراه با یه دختر جوون توی پارک دانشجو گیر بچه‌های امنیت اخلاقی میفته و با یه تعهد سر و ته قضیه رو هم می‌آره. تقریبا می‌تونم بگم ماهانه بین سی تا سی و پنج میلیون به حسابش واریز می‌شه که یه چیزی بین بیست تا بیست و پنج میلیون رو بین چند نفر تقسیم می‌کنه.

ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم:

-بین سی تا سی و پنج، پنج میلیون اختلافه بزرگوار. لطف کن توی گزارشی که می‌نویسی مبلغ دقیق واریزی برای مهران، و اسامی افرادی که از اون پول می‌گیرن رو با سوابقی که دارن دربیار.

مهندس با شرمندگی می‌گوید:

-چشم اقا، یکی دو ساعته انجام می‌دم.

مشتاقانه می‌گویم:

-و نفر آخر، همون مرد مسن‌تر که هنوز حتی اسمش هم نمی‌دونم… از اون چی پیدا کردی؟

مهندس توضیح می‌دهد:

-آقا بچه‌های مراقبت از ویلا نتونستن تصویری از ورود یا خروجش ثبت کنن و عکسی که پیمان آورده هم یه کمی کیفیت لازم رو نداره، پس نمی‌تونیم روی نتیجه صد در صد مطمئن باشیم و حدود بیست درصد احتمال خطا داریم. 

می‌گویم:

-زیاده؛ ولی می‌تونیم روی همین هشتاد درصد کار کنیم تا مطمئن بشیم.

مهندس ادامه می‌دهد:

-توکل به خدا؛ ولی اگه راه رو درست رفته باشیم به یه شاه ماهی رسیدیم.

با تندی می‌گویم:

-بزرگوار می‌خوای بگی یا نه؟ حرف بزن دیگه پسر.

لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند و می‌گوید:

-بنیامین تفرج، ایرانی الاصل و یهودی که یک سال قبل از انقلاب همراه با پدر و مادرش به اسرائیل مهاجرت می‌کنند و توی شهر عکا ساکن می‌شن. 

بنیامین تفرج یکی از بهترین و پر تلاش‌ترین دانشجوهای دانشگاه تل آویو بوده و تقریبا تمام درس‌هاش رو با بالاترین نمره ممکن پاس کرده و از همون روزها احتمال جذبش توسط موساد می‌رفته. 

می‌پرسم:

-می‌رفته؟ یعنی جذب نشده؟ 

مهندس می‌گوید:

-هنوز ادامه داره آقا، ایشون با اینکه مادرش یهودی بوده و خودش هم می‌تونسته یه یهودی باشه؛ اما با خانم فریبا ازدواج می‌کنه.

با شنیدن نام فریبا برق از سرم می‌پرد. او یکی از اصلی‌ترین رهبران فعلی بهائیت است. می‌گویم:

-عجب، جالب شد.

مقداد که تا به حال ساکت مانده لبخند می‌زند:

-جالب‌تر هم می‌شه. ما این اطلاعات رو با اطلاعاتی که گروه هکری عصای موسی منتشر کرده منطبق کردیم و با توجه به روز و ماه و مکان تولد و نام مادر و دانشگاه‌هایی که این بنیامین خان توش درس خونده، متوجه شدم که بنیامین تفرج همون بن تیلوره…

چشم‌هایم گرد می‌شود و هیجان زده تکرار می‌کنم:

-بن تیلور؟ کارمند یگان ۸۲۰۰ اسرائیل؟! 

دنیا دور سرم می‌چرخد و بعد از کمی مکث که برای هضم این حجم از اطلاعات نیاز دارم، می‌گویم:

-خدا خیرت مقداد، تو چطوری تونستی به این اطلاعات دسترسی پیدا کنی؟

مقداد شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-درس پس میدیم اقا.

سپس به مهندس نگاه می‌کنم:

-حرکتت صد امتیازی بوده بزرگوار.

مهندس متواضعانه می‌گوید:

-انجام وظیفه بوده آقا…

چند باری محکم دست می‌زنم و در حالی که بازدم نفسم را محکم به بیرون پرتاب می‌کنم، می‌گویم:

-مقداد بشین و تمام این اطلاعات رو جمع و جور کن تا بعد رسیدن کمیل و خانم تابش، حاج صادق رو خبر کنیم برای جلسه امشب.

سپس مشتی گز از جیبم درمی‌آورم و می‌گویم:

-می‌دونم گز خیلی دوست داری، فقط حواست باشه توی ماموریت‌های خارجی با خودت نبری که مثل کرانچی آتیشی حسابی درد سر می‌شه.

هر سه می‌خندیم و برای برگزاری جلسه آماده می‌شویم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت بیست و هشت -

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس