ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت چهل و دوم -
به مقداد نگاه میکنم و میگویم:
- وصل کن بزرگوار، چاره دیگهای نداریم و باید توکل کنیم.
مقدار قبلاز وصل کردن دوربینها نگاهم میکند و میگوید:
-شرمندهام آقا فکر نمیکردم دوربینها انقدر روی سیستم صوتی تاثیر بگذاره و سیگنالهایی که میده این شکلی مانع رسیدن صدا بشه.
آهی از عمق سینهام میکشم و میگویم:
- حالا وقت این حرفها نیست، سعی کن تمرکز داشته باشی تا بدون عیب کارت رو انجام بدی.
مقداد با حرکت سر اطاعت میکند و مشغول ضربه زدن به صفحهکلیدی که روبرویش است، میشود.
خیلی زمان نمیبرد که میگوید:
- وصل شد آقا… تصاویر دوربینها وصل شد.
از روی صندلیام بلند میشوم و صورتم را در چند سانتیمتری مانیتور نگه میدارم. همهچیز تاریک است و از این تاریکی بیحد و حصر میشود به هزار و یک معنی رسید.
لحظهای با خودم فکر میکنم که کمیل در یک مکان بی نور و ظلمات پنهان شده و چند ثانیه بعد خیال میکنم که با ضربهای ناگهانی زمینگیر شده و دوربینهای روی لباسش حالا مجبورند تا از فاصلهی چند میلیمتری از کف زمین فیلمبرداری کنند. احتمالهای زیادی به ذهنم خطور میکند که نمیدانم باید به کدام یک از آنها توجه کنم.
در همین فکر و خیالها غوطهور هستم که ناگهان سیاهیهای روی صفحه به حرکت درمیآید. انگار دوربینها نور کمی در چند متر آنطرفتر برای شکار تصویر جدیدی پیدا کردهاند. نور کمسویی که با کمیل فاصله دارد، هر لحظه به او نزدیکتر میشود. نمیتوانم تشخیص بدهم فردی دارد بهطرف کمیل میآید یا او به سمت نور راه افتادهاست.
لحظات هیجانانگیزی را سپری میکنم انگشتانم با ریتمی نامنظم بر روی میزی که زیر دستم است، کوبیده میشود و دندانهایم را دائم به لبم بند میکنم تا شاید اینطور بتوانم از زیر بار استرسی که گریبان گیرم شده خارج شوم.
کمیل با دستش روی دوربین را میپوشاند، چند ثانیه مکث میکنم و از مقداد میپرسم:
- بهنظرت داره علامت میده ؟
مقداد به صفحه مانیتور خیره میشود و به حرکت دست کمیل نگاه میکند که چند بار روی دوربین را میپوشاند و بعد دستش را برمیدارد.
سپس میگوید:
-آره آقا اگر اجازه بدید سیگنال دوربینها را قطع کنم؟
با حرکت سر از او میخواهم تا کارش را انجام دهد. سپس دستم را روی شاسی بیسیم نگه میدارم تا بهمحض وصل شدن سیگنالهای صوتی از کمیل بخواهم تا پیامش را به من برساند.
مقداد لبهایش را تکان میدهد:
- آقا امتحان کنید لطفاً، گمون کنم وصل شده باشه.
بدون مکث انگشتانم را به روی شاسی فشار میدهم و میگویم:
- کمیل کاری داری؟ صدام میاد؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت چهل و دوم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده