علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و هفتم -
سپس حاج صادق نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد:

-خب حاج عماد تعریف کن ببینم چی‌کار کردید؟

 از سیر تا پیاز اتفاقات امشب را توضیح می‌دهم و در آخر با نشان ‌دادن سوغاتی‌های کمیل از داخل ویلا می‌گویم:

-یه‌کم مو و ناخن کوتاه شده و یه‌خرده غذای گیر کرده روی قاشق تنها چیزیه که تونستیم از تیلور به دست بیاریم .

حاج صادق نگاهی به نمونه‌های روی میز می‌اندازد و می‌گوید:

-خیلی خب، صبح اول وقت بفرست آزمایشگاه تا ببینم چی ازش درمیاد. 

دستم را به روی چشم‌هایم می‌گذارم:

-به روی چشم آقا 

حاج صادق همان جواب همیشگی” روشن به کربلا” را می‌گوید و سپس با اشاره به تخته اتاقم می‌پرسد:

- “چی تو سرته عماد؟ از این خط و خطوط هایی که روی تخت کشیدی برام حرف بزن.

 نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-راستش این پرونده برای من یه فرق اساسی با بقیه پرونده‌ها داره آقا .

حاج صادق با چشم‌هایش سؤال می‌کند و من ادامه می‌دهم:

-ما توی این پرونده به لطف اطلاعاتی که از میتار گرفتیم، هم سر خط رو داریم و هم ته خط رو می‌دونیم با کی طرفیم. خبر داریم کجا هستند و حتی تا یک حدی به سرشبکه‌هاشونم دسترسی پیدا کردیم. ما خیلی خوب می‌دونیم چی می‌خوان و چرا تیم تشکیل دادند و از هدف نهایی‌شون که ضربه زدن به نطنزه هم مطلعیم ولی…

 حاج صادق حرفم را قطع می‌کند:

-تو دیگه خیلی ناشکری اینایی که می‌گی خیلی خوبه پسر!

 ابرویی بالا می‌اندازم و می‌گویم:

-بله آقا خوبه، به قول شما خیلی هم خوبه؛ ولی ما اگه از هدف اونا هم باخبر نبودیم با تمام وجود از نطنز مراقبت می‌کردیم. اگه حتی تیلور و دار و دسته‌اش هم نبودن بازهم به‌طور بیست و چهار ساعته برای حفاظت نطنز تلاش می‌کردیم.

حاج صادق دستش را به زیر بغل می‌زند و با جدیت می‌گوید:

-این رو حریف هم خیلی‌خوب می‌دونه.

مشتاقانه می‌گویم:

 -دقیقاً حرف منم همینه. اون‌ها خبر دارند که ما تمام هوش و حواسمون به این دارایی گران‌بها و ارزشمند مونه که به لطف خون‌های پاک امثال شهید رضایی‌نژاد و علی‌محمدی و شهریاری و… به دست اومده، پس حتما یه فکری دارند که می‌خوان برای ضربه زدن ازش استفاده کنن.

راستش من از اون فکر می‌ترسم… از اون نقشه‌ای که اون‌ها مدت‌هاست روش کار می‌کنند و ما ازش بی‌خبریم.

 حاج صادق پدرانه نصیحت می‌کنه:

 -من نگرانی‌هاتو درک می‌کنم عماد. خیلی‌خوب می‌فهمم که داری چی می‌گی؛ ولی یادت باشه که ما بعد از این‌که تمام تلاشمون رو کردیم و مطمئن شدیم که هیچ کم‌کاری برای کشور امام‌زمان (عج) و امنیت این مردم نکردیم، باید توکلمون به خودش باشه؛ معنی و توکل علی‌الله فهو حسبه رو همیشه سرچشمه‌ی تمام کارهات قرار بده تا آروم بشی، حالا هم برو بخواب آقاجون… من کارمند خسته با چشم‌های پف‌کرده و ابروهای درهم به کارم نمیاد برو آقاجون…

 حاج صادق علاوه‌بر این‌ که رئیس و مافوق من محسوب می‌شود الگو و اسطوره من در کارهای امنیتی است. در تمام مدتی که افتخار کار کردن با او را داشتم هیچ حرکت بی‌موردی از او ندیدم؛ پس بی هیچ چون و چرا به حرفش گوش می‌کنم و به نمازخانه سازمان می‌روم و چشم‌هایم را می‌بندم تا بخوابم.

 نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد تا صدای آلارمی که برای اذان تنظیم کرده‌ام، از تلفن همراهم بلند می‌شود. نمازم را می‌خوانم و مطابق عادت خوبی که دارم یک دعای عهد می‌خوانم و با فراز و المستشهدین بین یدی ش کمی اشک می‌ریزم، ساعت هنوز شش و ده دقیقه‌ی صبح است… چرت طولانی‌تری می‌زنم تا شاید خستگی این چند روز از تنم خارج شود.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهل و هفتم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و ششم -
آینه آسانسور بی‌رحمانه‌تر از چیزی که انتظارش را داشتم سیاهی زیر چشمانم را به رخم می‌کشد. رنگ ‌پریده و فرسوده شده‌ام، موهای جوگندمی‌ام هم حسابی به چشم می‌آید و چین‌وچروک‌های روی صورتم خبر از درونم می‌دهند که چه آتشی در عمق قلب این دیوانه در حال شعله‌ور شدن است.

 دستی به صورتم می‌کشم، ریش‌های روی چانه‌ام حسابی سفید شدند و بخشی از ریشه‌های روی لپ راستم نیز به شکل دایره‌ای ریخته است. ناگهان به یاد دکتر سازمان می‌افتم که چند روز پیش اتفاقی من را در راهرو دید و گفت: 

-این مدل ریختن سکه‌ای مو و ریش از استرس زیاد نشأت می‌گیره، باید آروم باشی تا بتونی ادامه بدی وگرنه کم میاری.

 لبخندی می‌زنم، حتی یادآوری توصیه‌های دکتر نیز برایم خنده‌دار و جالب است.

 آرامش تنها احساسی است که در زندگی من وجود ندارد. قبل ترها که راضیه زنده بود همین سه چهار ساعت‌ها را کنارش نفس می‌کشیدم و آرام می‌شدم…

 گاهی تلفنی با هم‌صحبت می‌کردیم و گاهی با پیام‌های مختلف لبخند را به لب‌های همدیگر هدیه می‌کردیم؛ اما حالا اوضاع حسابی فرق کرده‌است. دنیای بدون راضیه پیش چشم‌هایم تیره و تار هست.

 صدای باز شدن درب آسانسور باعث می‌شود تا همراه با بازدمی عمیق ذهنم را از تمام افکار زشت و زیبایی که در سر دارم خالی کنم.

 خودم را به داخل اتاقم می‌رسانم و تخته اتاق را کاملاً پاک می‌کنم… آن‌قدر تمیز این کار را انجام می‌دهم که حتی لکه‌ای از نوشته‌های ماقبل از این به روی تخته باقی نمی‌ماند.

 یک خط صاف در میانه تخته‌ای که روی دیوار اتاقم نصب‌شده می‌کشم و در سمت راست یک کلمه می‌نویسم:

- نطنز.

سپس دورش را خط می‌کشم و در نقطه مقابل نطنز کلمه دیگری می‌نویسم:

-بهائیت.

 دور آن را نیز خط می‌کشم و چند قدمی از تخت فاصله می‌گیرم و عمیق‌تر از همیشه به این دو کلمه و خط صافه مابین آن‌ها نگاه می‌کنم. 

سوالی که در سر دارم به روی زبان می‌آورم:

-بن تیلور و نفراتی که برای خودش جمع کرده چطور می‌توانند به نطنز برسند؟

 صدای کوبیده شدن در باعث می‌شود حسابی جا بخورم. حاج صادق همان‌طور متین و آرام و خون‌سرد با کت‌شلوار طوسی و لبخندی کمرنگ بر لب و دست‌هایی که به پشت کمرش گره زده‌ است، وارد اتاق می‌شود. از دیدنش متعجب و خوشحال می‌شوم:

- سلام آقا خوش اومدید، خیر ان‌شاءالله این وقت شب!

 نفس کوتاهی می‌کشد و بعد از جواب سلام می‌گوید:

- بی‌خوابی زده بود به سرم، نگران کمیل و ویلا بودم تا چند دقیقه پیش که پیامت رو خوندم… گفتی کمیل بن تیلور رو تو خونه دیده درسته؟

 سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهم و حاج صادق اضافه می‌کند:

- جالب شد امیدوارم به ما شک نکرده باشن، این‌ همه ساعت بی‌ سر و صدا و تک‌ و تنها نشسته یه گوشه و هیچ کاری نکرده، وقتی یکی انقدر بی‌سروصدا باشه یعنی منتظره… نمی‌دونم منتظر چی یا منتظر کیه؛ ولی می‌دونم فکرای خوبی تو سرش نداره.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهل و ششم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده 

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و پنجم -
نفس کوتاهی می‌کشم و جواب می‌دهم:

-خوبم، چیزیم نیست… تو چه خبر؟ چرا برنگشتی سازمان؟

کمیل شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-طاقت نیاورد دلم، ؛بخاطر خبرهای فراوونی دارم. راستش بن تیلور قبل از اینکه هوس شنا کردن به سرش بزنه چند جمله‌ای رو با شبنم حرف زد که گفتم بد نباشه توام بدونی. با همون حال مستی و خوشی که داشت تاکید کرد که باید بیشتر روی جوان‌ها کار کنن و تو گروه‌ها فعالیت داشته…

 حرف کمیل را قطع می‌کنم:

-گروه؟ کدوم گروه ؟

جواب می‌دهد:

-راستش گمون کنم اینا چند تا گروه چت و سرگرمی دارند که ازش به‌جای تور ماهیگیری استفاده می‌کنند تا با زن‌ها و دخترهایی که اطرافشون هست ارتباط بگیرن و اینجوری زیر پای جوون‌های این مملکت رو خالی ‌کنن. راه بی‌دردسری هم هست تا بدون این‌که اونا بفهمند دارند با چه کسانی ارتباط می‌گیرند، وارد بازی‌ بشن‌.

 نفس کوتاهی می‌کشم:

-بله می‌دونم؛ ولی باید به گروه‌هاشون دسترسی پیدا کنیم. دیگه چی ؟

کمیل لبخند می‌زند:

-دیگه این ‌که بن تیلور وسط خنده و شوخی‌های مسخره‌اش با شبنم بهش گفت باید از ساغر بخواد که بیشتر با پیمان جور بشه و هر طور شده زیر پاش بشینه تا بتونه از باباش به اون‌ها اطلاعات بده و برای بدست آوردن کوچک‌ترین اطلاعات از تاسیسات هسته‌ای نطنز حاضره هر کاری انجام بده.

 لب‌هایم را به‌ هم فشار می‌دهم و سعی می‌کنم تا حرف‌های کمیل را به‌ درستی تجزیه و تحلیل کنم. سپس برای شاداب کردن فضا با لحنی شبیه به دوبلورها می‌پرسم:

-دیگر با خودت چی آوردی مارکو؟

کمیل شوخی‌ام را کاملاً جدی جواب می‌دهد و همان‌طور که نایلون کوچکی را از داخل جیبش بیرون می‌آورد می‌گوید:

-چند تار مو، یه مقدار از غذای باقی‌مانده روی قاشق و از همه مهم‌تر مقداری از ناخن‌های جناب تیلور که با شلختگی کامل بعد از کوتاه کردن، اون رو توی سطل کنار سالن ریخته بود.

از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و همان‌طور که دست‌هایم را برای در آغوش کشیدن کمیل باز می‌کنم می‌گویم: 

 -خدا بهت عمر باعزت بده بزرگوار. تو واقعاً یه نعمت بزرگ واسه سازمان هستی.

کمیل لبخندی از روی تواضع می‌زند و از مقداد می‌خواهد تا تجهیزاتی که به او وصل کردیم را باز کند.

چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم و بعد از نوشتن تیتر اتفاقاتی که در این شب طولانی و پر از هیاهو برای ما و پرونده افتاد، سوژه‌ها را به تیم جایگزین تحویل می‌دهم و از راننده می‌خواهم تا به سمت سازمان حرکت کند.

 مقداد و کمیل هرکدام در مسیری که راحت‌تر هستند از ماشین پیاده می‌شوند.

 با اینکه حالا ساعت چهار و ده دقیقه‌ی صبح است و همگی باید برای ساعت هفت اعلام حضور کرده باشیم؛ اما من ترجیح می‌دهم تا این چهار ساعت باقی‌مانده تا شروع روز جدید کاری‌ام را در سازمان بگذرانم.

 کارهای عقب‌افتاده‌ای که دارم اجازه‌ی خوابیدن را به من نمی‌دهند. داخل پارکینگ سازمان از ماشین پیاده می‌شوم و بعد از خوش‌وبش کوتاه با راننده با عجله به طرف آسانسور حرکت می‌کنم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهل و پنجم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و چهارم -
مهندس جوابی برای سوال‌هایم ندارد و تنها اظهار بی‌اطلاعی می‌کند.

از او می‌خواهم تا بیشتر روی این سه نفر کار کند.

سپس شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم و با نوک انگشت دستم لمس می‌کنم:

-چی‌کار کردی بزرگوار؟ الان کجایی کمیل؟

جواب می‌دهد:

-من اومدم توی حیاط. دستور چیه؟

کمی فکر می‌کنم و با تاخیر حرف قبلی‌ام را می‌کنم:

-بیای بیرون بهتره… بعیده بخوان حرف خاصی بزنن الان وقت عشق و حالشونه… فقط برو یه گوشه حیاط تا این وارد ویلا بشه و بعد بیا بیرون.

 کمیل یک چشم می‌گوید و هم‌زمان ماشین ساغر به جلوی درب ویلا می‌رسد.

 رو به مقداد می‌کنم:

-مسئولی که سر خیابون گذاشتیم کیه؟

مقداد مطمئن جواب می‌دهد:

- جعفر نظری سر کوچه‌س آقا.

 چشم‌هایم را ریز می‌کنم:

-گزارش ورود ماشین ساغر به داخل کوچه را داد؟

 مقداد مردد می‌گوید:

-فکر نکنم آقا؛ راستش حواسم به غیرفعال کردن دوربین‌های آقا کمیل بود و درست…

 حرفش را قطع می‌کنم:

-ساعت رو یادداشت کن و بعداً مکالمات بی‌سیم‌ها رو چک کن اگه خبر ورود ساغر رو نداده بود حتما یادم بینداز که این کم‌کاری رو گزارش کنیم.

 مقداد چشم می‌گوید و سعی می‌کند تا تمرکزش را بر روی مانیتورهای روبه‌رویش بگذارد که ساغر را تا وارد شدن به ویلا همراهی می‌کنند.

 ساغر بعد از این‌که ماشینش را درون حیاط ویلا پارک می‌کند از بین درب ورودی ویلا به داخل کوچه سرک می‌کشد تا به خیال خودش کسی تعقیبش نکرده باشد. کمیل را صدا می‌زنم:

-به‌محض این‌ که وارد ساختمون شد از همون دیواری که وارد شدی بیا بیرون. داخل کوچه یه موتوری میاد دنبالت می‌تونی برای استراحت باهاش به سازمان بری.

کمیل جوابی نمی‌دهد، حالا دیگر دوربین‌های هوایی می‌توانند حرکاتش را از لابه‌لای شاخه‌های درختان ثبت کنند. ساغر داخل حیاط که می‌شود مکث می‌کند و سرش را به شیشه‌ی ماشینش می‌چسباند.

فوراً کمیل را صدا می‌کنم و از او می‌خواهم که ریز حرکات ساغر را گزارش دهد.

چند ثانیه بعد کمیل جواب می‌دهد:

-کار خاصی نکرد آرایشش رو غلیظ کرد و لباس‌های رو عوض کرد تا راحت بره داخل.

 نفس کوتاهی می‌کشم و درحالی ‌که گونه‌هایم از شنیدن توصیفات کمیل و حدس زدن اتفاقاتی که حالا در داخل آن استخر لعنتی در حال رخ دادن است سرخ‌شده، به ادامه روند این پرونده فکر می‌کنم. به گوشه‌ای خیره شده‌ام و تلاش می‌کنم تا به صداهایی که بی‌امان به سرم هجوم می‌آورند غلبه کنم، صدای کمیل که از شنیدن خنده‌های آن یهودی صهیونیست با شبنم در استخر خانه می‌گفت، صداهایی که حالم را هر لحظه بدتر از قبل می‌کرد.

دوست داشتم همین حالا بلند شوم و دستور دستگیری همه آن‌ها را صادر کنم؛ اما حالا بهتر از هرکسی خبر دارم که بن تیلور از خیلی وقت پیش شبکه گسترده‌ای به نام بهائیت را در داخل کشور تشکیل داده و حالا فقط به‌دنبال فعال کردن هسته‌های مختلف آن پا به تهران گذاشته‌است.

صدای میتار در گوشم تکرار می‌شود، صدای التماس‌هایش وقتی‌که طناب‌دار را به‌دور گردنش انداخته بودیم و کلید واژه‌هایی که آن شب گفت و بعدتر در موردش توضیحاتی مفصل داد، امشب دوباره در گوشم زمزمه می‌شود.

رجوی چه ارتباطی می‌تواند با بهائیان داشته باشد؟ آن‌ها چه زمانی می‌خواهند به تاسیسات هسته‌ای ما در نطنز ضربه بزنند؟ بن تیلور در ایران و با یک زن متأهل و یک خانم مطلقه در طبقه پایین آن ویلای لعنتی چه می‌کند؟

 درب ماشین ون بازمی‌شوند تا صدای وارد شدن کمیل به داخل ماشین من را به دنیای واقعی برگرداند.

کمیل به صورتم نگاه می‌کند و نگران می‌شود:

- چرا رنگ‌ پریده‌ای عماد؟ چیزی شده؟

سؤالش را در سرم تکرار می‌کنم:

-چیزی شده؟ چه جوابی باید بدهم؟ از کدام اتفاق باید حرف بزنم؟ از این‌ که به هر دلیل حالا یک یهودی عوضی توانسته… لااله‌الاالله…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهل و چهارم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و سوم -
خیلی طول نمی‌کشد که صدایش را از حفره‌های راه راه بی‌سیم به گوشم می‌رساند.

-عماد این یارو داخل ویلاست، دختره هم الان رفت پیشش. 

ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌کنم:

-این وقت شب پا شده اومده این‌جا که چی‌کار کنند؟ 

ناگهان یاد موقعیت بدی که در آن گیر افتاده می‌افتم و دلشوره می‌گیرم، سپس می‌پرسم:

-اصلا خودت کجایی کمیل؟

جواب می‌دهد:

-جام امنه، از صدای خنده‌ها و تلاطم آب استخر می‌شه حدس زد که رفتن تو آب، تکلیف چیه؟

 سرم را به نشانه افسوس تکان می‌دهم و می‌گویم:

-بیا بیرون کمیل جان، به صلاح نیست بمونی و به ریسک گوش دادن به حرف‌هاشون نمی‌ارزه. فقط خیلی احتیاط کن بزرگوار… 

کمیل یک یا علی می‌گوید تا من از مقداد بخواهم با وصل کردن مجدد دوربین‌ها تصاویر لحظه‌ای کمیل را به من برساند.

 زیر لب برای کمیل آیه شریفه و جعلنا را می‌خوانم و با دقت به تصاویری که از چهار دوربین متصل به کمیل به دستم می‌رسد نگاه می‌کنم.

کمیل آهسته و بدون هیچ حرکت اضافه‌ای به‌طرف درب ویلا حرکت می‌کند تا از داخل ویلا خارج شود.

 ضربه محکمی به یکباره روی بازوی چپم قرار می‌گیرد. با استرس به‌طرف مقداد نگاه می‌کنم و با حرکت چشم‌هایش دلیل این کارش را جویا می‌شوم .

انگشت اشاره‌اش را به‌طرف خیابانی که به این کوچه راه دارد می‌گیرد و می‌گوید:

- آقا این ماشین اون یکی دختره نیست؟ چی بود اسمش ؟

به ماشینی که به‌طرف ویلا حرکت می‌کند نگاه می‌کنم و می‌گویم:

- ساغر؟ آره خودشه… 

 به یکباره به فکر پرونده اجتماعی ساغر و شبنم در سازمان می‌افتم و می‌گویم:

- تو قرار بود یک گزارش دقیق‌تر از اینا به من بدی پس چی شد؟

مقداد با شرمندگی جواب می‌دهد:

-نرسیدم اقا، ولی سپردم مهندس انجامش بده.

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-با مهندس ارتباط بگیر و بپرس وضعیت تاهل ساغر و شبنم چطوریه؟ راستی دوربین‌های کمیل هم‌قطع کن تا بهش اطلاع بدیم.

 مقداد با تردید از این‌که برای چنین سوال در این ساعت شب نیاز به بیدار کردن مهندس است یا نه؟ تلفنش را برمی‌دارد و شماره مهندس را می‌گیرد. خیلی طول نمی‌کشد که صدای بم مهندس به گوش ما می‌رسد:

-جونم مقداد؟ خیر ان‌شاءالله…

مقداد همان‌طور که مشغول قطع کردن دوربین‌های کمیل است، می‌گوید:

- سلام جان برادر، ببخش این وقت شب مزاحمت شدم… اون بحث پرونده اجتماعی سوژه‌ هایی که بهت داده بودم رو انجام دادی؟

 مهندس کمی فکر می‌کند و می‌گوید: 

-کامل‌ نشده هنوز؛ ولی روش کار کردم…

 مقداد با اشاره‌ی چشم به من می‌فهماند که دوربین‌ها ازکار افتاده، سپس از مهندس می‌پرسد:

- می‌تونی بگی وضعیت تاهل ساغر و شبنم چطوریه؟ 

مهندس طعنه می‌زند:

-نکنه می‌خوای باهاشون ازدواج کنی؟آخه این وقت شب چه سؤالیه که می‌پرسی؟ ساغر جداشده و شبنم هم شوهر داره…

 بعد از اطلاع دادن به کمیل از نزدیک شدن ساغر به ویلا، حرف مهندس را با یک سوال قطع می‌کنم:

-شوهر داره؟ شوهرش کی هست ؟

مهندس طوری که با شنیدن صدایم شوکه شده باشد، خودش را از آن طرف خط جمع‌وجور می‌کند و با لحن جدی‌تری می‌گوید:

- بله آقا شبنم یک‌ساله با همون مردی که تو جلسه بود ازدواج‌کرده. با مهران بشیری…

 از شنیدن حرف‌های مهندس چشم‌هایم گرد می‌شود:

 -پس چرا خونه‌هاشون جداست، اینا که بعد مهمونی هر کدوم‌شون رفتن یه وری…

اصلا این وقت شب توی استخر… بدون مهران… با بن تیلور…

لعنت به آن‌ها!
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهل و سوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 20
  • ...
  • 21
  • 22
  • 23
  • ...
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس