ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت چهل و هفتم -
سپس حاج صادق نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد:
-خب حاج عماد تعریف کن ببینم چیکار کردید؟
از سیر تا پیاز اتفاقات امشب را توضیح میدهم و در آخر با نشان دادن سوغاتیهای کمیل از داخل ویلا میگویم:
-یهکم مو و ناخن کوتاه شده و یهخرده غذای گیر کرده روی قاشق تنها چیزیه که تونستیم از تیلور به دست بیاریم .
حاج صادق نگاهی به نمونههای روی میز میاندازد و میگوید:
-خیلی خب، صبح اول وقت بفرست آزمایشگاه تا ببینم چی ازش درمیاد.
دستم را به روی چشمهایم میگذارم:
-به روی چشم آقا
حاج صادق همان جواب همیشگی” روشن به کربلا” را میگوید و سپس با اشاره به تخته اتاقم میپرسد:
- “چی تو سرته عماد؟ از این خط و خطوط هایی که روی تخت کشیدی برام حرف بزن.
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-راستش این پرونده برای من یه فرق اساسی با بقیه پروندهها داره آقا .
حاج صادق با چشمهایش سؤال میکند و من ادامه میدهم:
-ما توی این پرونده به لطف اطلاعاتی که از میتار گرفتیم، هم سر خط رو داریم و هم ته خط رو میدونیم با کی طرفیم. خبر داریم کجا هستند و حتی تا یک حدی به سرشبکههاشونم دسترسی پیدا کردیم. ما خیلی خوب میدونیم چی میخوان و چرا تیم تشکیل دادند و از هدف نهاییشون که ضربه زدن به نطنزه هم مطلعیم ولی…
حاج صادق حرفم را قطع میکند:
-تو دیگه خیلی ناشکری اینایی که میگی خیلی خوبه پسر!
ابرویی بالا میاندازم و میگویم:
-بله آقا خوبه، به قول شما خیلی هم خوبه؛ ولی ما اگه از هدف اونا هم باخبر نبودیم با تمام وجود از نطنز مراقبت میکردیم. اگه حتی تیلور و دار و دستهاش هم نبودن بازهم بهطور بیست و چهار ساعته برای حفاظت نطنز تلاش میکردیم.
حاج صادق دستش را به زیر بغل میزند و با جدیت میگوید:
-این رو حریف هم خیلیخوب میدونه.
مشتاقانه میگویم:
-دقیقاً حرف منم همینه. اونها خبر دارند که ما تمام هوش و حواسمون به این دارایی گرانبها و ارزشمند مونه که به لطف خونهای پاک امثال شهید رضایینژاد و علیمحمدی و شهریاری و… به دست اومده، پس حتما یه فکری دارند که میخوان برای ضربه زدن ازش استفاده کنن.
راستش من از اون فکر میترسم… از اون نقشهای که اونها مدتهاست روش کار میکنند و ما ازش بیخبریم.
حاج صادق پدرانه نصیحت میکنه:
-من نگرانیهاتو درک میکنم عماد. خیلیخوب میفهمم که داری چی میگی؛ ولی یادت باشه که ما بعد از اینکه تمام تلاشمون رو کردیم و مطمئن شدیم که هیچ کمکاری برای کشور امامزمان (عج) و امنیت این مردم نکردیم، باید توکلمون به خودش باشه؛ معنی و توکل علیالله فهو حسبه رو همیشه سرچشمهی تمام کارهات قرار بده تا آروم بشی، حالا هم برو بخواب آقاجون… من کارمند خسته با چشمهای پفکرده و ابروهای درهم به کارم نمیاد برو آقاجون…
حاج صادق علاوهبر این که رئیس و مافوق من محسوب میشود الگو و اسطوره من در کارهای امنیتی است. در تمام مدتی که افتخار کار کردن با او را داشتم هیچ حرکت بیموردی از او ندیدم؛ پس بی هیچ چون و چرا به حرفش گوش میکنم و به نمازخانه سازمان میروم و چشمهایم را میبندم تا بخوابم.
نمیدانم چقدر طول میکشد تا صدای آلارمی که برای اذان تنظیم کردهام، از تلفن همراهم بلند میشود. نمازم را میخوانم و مطابق عادت خوبی که دارم یک دعای عهد میخوانم و با فراز و المستشهدین بین یدی ش کمی اشک میریزم، ساعت هنوز شش و ده دقیقهی صبح است… چرت طولانیتری میزنم تا شاید خستگی این چند روز از تنم خارج شود.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت چهل و هفتم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده