علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و یکم -
مهندس همان‌طور که به صفحه‌ی مانیتور چشم دوخته، با جدیت می‌گوید:

-شبنم یه اسنپ گرفته برای ترمینال جنوب!

با شنیدن ترمینال جنوب در کسری از ثانیه به یاد آن عملیات نفس گیر خنثی سازی بمب در مترو می‌افتم، چشم‌هایم گرد می‌شود و تکرار می‌کنم:

-ترمینال جنوب؟ اونجا دیگه چیکار داره؟

مهندس آه کوتاهی می‌کشد:

-هنوز نمی‌دونم آقا، اجازه می‌دید براش ماشین رزو کنم؟

چشم‌هایم را ریز می‌کنم و می‌پرسم:

-کسی رو داری نزدیکش؟

مهندس فورا می‌گوید:

-بله آقا، سهیل رو از صبح توی آب نمک خوابوندم.

با حرکت سر قبول می‌کنم تا مهندس به اکانت‌ شبنم دسترسی پیدا کند و سهیل را به عنوان راننده‌ی اسنپ به سمت شبنم بفرستد.

سهیل یکی از دوستانی است که در پرونده‌های مختلف و به صورت کاملا داوطلبانه با ما همکاری می‌کند و گاهی اوقات که سوژه‌های ما پیاده باشند از او می‌خواهیم تا در خیابان‌های اطراف پرسه بزند و شانس شکار سوژه را برای ما به بیشترین حالت ممکن برساند.

سرم را به سمت مقداد می‌چرخانم و با صدای بلندتری می‌گویم:

-یه تصویر از سهیل بیانداز رو سیستم مهندس.

مقداد دستی بلند می‌کند و چند ثانیه‌ی بعد تصویر سهیل روی مانیتور مهندس نقش می‌بندد. چند باری پلک می‌زنم و به شکل و شمایل جدید سهیل نگاه می‌کنم که بافتی قرمز و مشکی به تن دارد و دور موهایش را کاملا سفید کرده است. لب‌هایم با دیدن مدل موهایش کش می‌آید و می‌گویم:

-این چه تیپ و قیافه‌ای که براش درست کردید؟!

مهندس با استرس نگاهم می‌کند و می‌گوید:

-سهیل بی‌تقصیره آقا، من ازش خواستم این شکلی بشه.

چشم‌هایم را گرد می‌کنم:

-تو خواستی؟ نکنه رفیق آرایشگر  پیدا کردی و سر این بنده‌ی خدا رو مفت و مجانی در اختیارش گذاشتی؟

مهندس خجالت زده و با تواضع توضیح می‌دهد:

-آقا این چهره برای شبنم جذابه، مطمئنم اگه سهیل مو به موی کارهایی که بهش گفتم رو انجام بده با این سر و وضع می‌تونه نظر شبنم رو جلب کنه… حتی ممکنه بهش پیشنهاد جذب توی فرقه رو هم بده.

دستی به ریش‌هایم می‌کشم و کنجکاوانه می‌پرسم:

-اون‌وقت چرا این چهره برای شبنم جذابه؟! اصلا تو سلایق شبنم رو از کجا می‌دونی؟ تو که هنوز چهل و هشت ساعت نمی‌شه که پرونده رو دست گرفتی و…

مهندس لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند و می‌گوید:

-از سرویس‌های جاسوسی بیگانه کمک گرفتم آقا…

سپس با جدیت بیشتر توضیح می‌دهد:

-درسته که تازه پرونده رو دست گرفتم؛ اما در اولین اقدام یه نگاهی به اکسپلور اینستاگرامش انداختم… خدا سازنده‌ی این اپلیکیشن رو لعنت کنه که کار ما رو انقدر دقیق و خوشگل راه می‌اندازه.

مهندس چند باری به روی صفحه‌ی کیبور پیش رویش می‌کوبد و با نشان دادن پست‌های پیشنهادی اینستاگرام به شبنم، توضیح می‌دهد:

-از هر دوازده‌تا پستی که برای شبنم اومده، چهارتاش بازیگرهای خارجی و ایرانی با گریمی نزدیک به چهره‌ی سهیل هستند و این یعنی…

خنده‌ام را پنهان نمی‌کنم و پر انرژی می‌گویم:

-بیخیال مهندس، آخه مگه از روی اکسپلور هم می‌شه واسه سوژه نسخه نوشت؟

مهندس شانه‌ای بالا می‌اندازد و با احترام می‌گوید:

-جسارتا این بار رو بهم اعتماد کنید آقا. این خانم شش تا فیلم آخری که دانلود کرده روی پوستر یه مرد با همین شکل و شمایل بوده… اصلا توی همون اینستاگرام چند باری روی همین خطی که با تیغ روی موهای مدل افتاده زوم کرده و بهش خیره شده، من شک ندارم که این مدل مو شبنم رو به خودش جذب می‌کنه… فقط امیدوارم سهیل بتونه اونطوری که باید خودش رو نشون بده.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه و یکم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و سه -
شبنم ابروهایش را به‌هم نزدیک می‌کند:

-دانشجوی هنر رو چه به هشتاد و هشت؟ آهان حتما توی بسیج دانشجویی بودی و…

سهیل ساده‌لوحانه نگاهش می‌کند و می‌گوید:

-بسیجی؟ بی‌خیال تورو خدا… من می‌گم واس خاطر کتک زدن چند تا از این بسیجی‌ها مجبور شدم درس و دانشگاه رو ول کنم و بشم راننده، اونوقت تو میگی بسیجی‌ام یا نه؟

 شبنم لبخندی می‌زند تا بحث را ادامه ندهد.

مقداد می‌گوید:

-آقا سنسور وصله، می‌تونیم جزئیات حالات سوژه رو توی مانیتور کناری ببینیم.

به‌ یک‌باره تمام سرها به سمت مانیتور کناری می‌چرخد. رنگ صورتش زرد پررنگ است و این یعنی هنوز به سهیل اعتماد نکرده‌ است.

 شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم و سهیل را مورد خطاب قرار می‌دهم:

-خیلی وقت نداریم، یه کاری بکن پسر.

 سهیل پس‌از کمی سکوت می‌گوید:

-راستی شما از ترمینال جنوب می‌خواین کجا برین؟

 شبنم نگاهی به چشم‌های کمیل می‌اندازد و می‌گوید: 

-اصفهان

 یا امام حسین علیه‌السلام، همین که اسم اصفهان را می‌آورد تمام دلواپسی‌ها به دلم هجوم می‌آورند… اسم این شهر کافی است تا لرزه به تنم بیفتد و ناخواسته روی صندلی ولو شوم.

 حاج صادق نگاهم می‌کند و بهتر از هر کسی در چشم‌هایم نگرانی را می‌خواند.

 اصفهان و به‌ احتمال فراوان نطنز‌…

 ما انتهای کار تیم بن تیلور را از خیلی وقت قبل و به کمک بازجویی‌هایی که از میتار کرده بودیم، می‌دانستیم؛ اما واقعاً حالا حتی فکرش را هم نمی‌کردیم که شبنم قصد خارج شدن از شهر آن هم به مقصد اصفهان را داشته باشد.

 سهیل ساکت مانده و رنگ آنالیز صورت شبنم معمولی است، ما می‌توانیم با کمک دستگاه پیشرفته آنالیز صورت به شکل قاطع بگوییم که احساس شبنم به سهیل کاملاً معمولی است نه نسبت‌ به او بی‌اعتماد است و نه به‌طور کامل حرف‌هایش را باور کرده‌است.

با نگرانی از این سمت خط می‌گویم:

-یه حرفی بزن بزرگوار… اون گوشی لامذهب رو بذار کنار پشت فرمون! 

توجهی به حرفم نمی‌کند، ادامه می‌دهد:

-سهیل، داری دستی‌دستی سوژه رو می‌پرونی برادر من.

سهیل ناگهان سکوتش را می‌شکند:

-اگه بلیط نگرفتید من با ششصد و پنجاه حاضرم ببرم‌تون.

 شبنم از پیشنهاد یک‌بار سهیل شوکه می‌شود، من عصبی‌تر از قبل فریاد می‌زنم:

-این چه وضعشه؟ کی به تو اجازه‌ی همچین حرفی رو داد؟

 سهیل طوری که انگار صدایم را نمی‌شنود، ادامه می‌دهد: 

-البته باید به اندازه‌‌ی سفارش یه ساندویچ بهم فرصت بدی. چون امروز صبحونه هم نخوردم و حسابی گرسنمه. شبنم لبخندی می‌زند و می‌گوید:

-ساندویچ لازم نیست من یکم خرت‌ و پرت دارم که تا اصفهان سرمون رو گرم می‌کنه.

سهیل غر می‌زند:

-آخه کار شکم من با یه کم خرت و پرت که حل نمی‌شه.

 از حرص لب‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم:

-کل‌کل نکن بزرگوار یهو می‌بینی میره‌ها ولش کن دیگه…

 شبنم کمی فکر می‌کند و می‌گوید:

-اون‌جا ساندویچ سرد می‌فروشند هم شما سیر می‌شی و هم من وقتم گرفته نمی‌شه؛ درضمن ششصد و پنجاه هم یه‌خرده گرونه.

سهیل گوشی تلفنش را بالا می‌آورد و می‌گوید:

 -اگه با برنامه ماکسیم سفارش می‌دادی ششصد و هشتاد تومن می‌شد، بازهم من سی تومن به شما تخفیف دادم که!

شبنم لبخندی زیرکانه می‌زند و می‌گوید:

-خیلی خب… مشکلی نیست، فقط گازش رو بگیر که همین‌طوری هم خیلی دیر کردیم.

نفس عمیقی می‌کشم و به‌صورت مهندس نگاه می‌کنم که با نگاهی معنادار به من خیره شده. از روی صندلی بلند می‌شوم و بوسه‌ای به پیشانی‌اش می‌زنم و می‌گویم:

-واقعاً کلمه مهندس برازندته… دمت گرم بزرگوار.

 حاج صادق نیز ضربه‌ای به روی شانه‌اش می‌زند و می‌گوید:

-کارت حرف نداشت، آفرین پسر.

مهندس متواضعانه می‌گوید:

-قابلی نداشت آقا، انجام‌وظیفه است.

 سپس به خط سازمانی کمیل زنگ می‌زنم و به او می‌گویم:

-برگرد سازمان، فعلا باید صبر کنیم ببینیم قدم بعدیش چیه… بعدش هم یه تیم به سمت اصفهان اعزام کنیم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت پنجاه و سه

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه -
مطمئنم که هر کدام از این نفرات تابه‌حال باید خبرهای جدیدی از پرونده به دست آورده باشند.

 مقداد شبیه رباتی برنامه‌ریزی‌شده توی صندلی‌اش فرورفته و بدون مکث به روی دکمه‌های کیبوردی که روبرویش قرار گرفته می‌کوبد.

دستی به شانه‌اش می‌کشم و می‌گویم:

-سلام بزرگوار صحبت بخیر.

 فوراً از روی صندلی‌اش می‌پرد و می‌گوید:

-سلام آقا… ببخشید، حواسم نبود که اومدید.

 با دست اشاره می‌کنم که روی صندلی‌اش بنشیند، سپس می‌گویم:

-معلومه که حواست نمی‌شه. این‌طور که تو داری روی سر این دکمه‌های بیچاره می‌زنی بایدم حواست نباشه.

آه کوتاهی می‌کشم و ادامه می‌دهم:

 -خب چه خبر؟ حرفی؟ مطلبی؟ نکته جدیدی داری یا نه؟ 

مقداد چند دکمه‌ی دیگر می‌زند تا مانیتور بزرگی که پیش رویش قرار دارد به چهار بخش تقسیم شود؛ سپس با اشاره به هرکدام توضیح می‌دهد که سوژه‌های پرونده در چه حالی هستند:

-این تصاویر لحظه‌ای ویلایی هست که بن تیلور داخل اون مستقره و متأسفانه هیچ چیز جدیدی ازش نداریم. 

می‌پرسم:

-دیشب که ساغر و شبنم رفتن، با اون‌ها از ویلا بیرون نرفت؟

مقداد جواب می‌دهد:

-نه آقا گزارش دیشب رفقایی که شیفت بودن رو خوندم، گفتند شبنم و ساغر تنها از ویلا خارج شدند.

 با حرکت چشم از مقداد می‌خواهم تا ادامه دهد:

-اینم تصاویر لحظه‌ای خانم شبنم هست که آقا کمیل به نزدیکی‌شون رسیده و فعلا کار خاصی انجام نداده.

 نگاهی به شبنم می‌اندازم که با ماتیک سرخ و انگشتانی لاک زده سیگار می‌کشد و طوری که باد بتواند چادرش را برقصاند در خیابان قدم می‌زند 

به طعنه می‌گویم:

-این همین الان هم داره کار انجام می‌ده بزرگوار، آخه کی رو دیدید با چادر سیگار بکشه و دست‌های لاک زده‌اش را به رخ این و اون بکشه؟

مقداد آهی از سر افسوس می‌کشد و می‌گوید:

-این‌هم ساغره آقا، رفته تو سالن زیبایی کفیرا که قبل‌تر گفتم جوازش رو به نام شبنم گرفتند؛ خانم تابش رو فرستادیم اون‌جا تا یه سرگوشی آب بده و ببینیم داخل سالن دقیقاً چی‌کارا می‌کنن.

 لبخند می‌زنم و با خودم فکر می‌کنم که خانم تابش برای مراسم عروسی‌اش به آن آرایشگاه رفته بود و تمام جزئیاتش را با مستندات در قالب یک گزارش کامل برای من آورده بود و حالا مقداد که از همه‌جا بی‌خبر است او را فرستاده تا سروگوش آب دهد.

 خط سازمانی‌ام به صدا درمی‌آید خودش است، جواب می دهم:

-سلام‌علیکم… بفرمایید…

 می‌گوید:

-سلام آقا وقتتون بخیر راستش الان بچه‌های سازمان…

 پیش‌دستی می‌کنم:

-آره متوجه شدم که بهتون گفتند برید اون‌جا، نیازی نیست برید. البته بهتره بیرون سالن باشید و ت.میم ساغر رو به‌عهده بگیرید.

خانم تابش می‌گوید:

-بله چشم ، عذر می‌خوام مزاحم شدم.

 بعد از خداحافظی، با خانم جعفری هماهنگ می‌کنم تا اگر کار ساغر در داخل سالن طول کشید، به داخل برود و آمار دقیق دربیاورد.

 سپس به مقداد خداقوت می‌گویم و به سراغ مهندس می‌روم. شیشه‌های عینکش را به ابروهایش چسبانده و صورتش را در چند سانتی مانیتور نگه داشته‌است.

 در چند قدمی‌اش مکث می‌کنم و از دور می‌گویم:

-ما بچه که بودیم، مجری‌های برنامه کودک گلو پاره می‌کردند که فاصله‌مون رو با تلویزیون زیاد کنیم، اونوقت شما این شکلی چسبیدی به مانیتور؟

 مهندس جواب نمی‌دهد. نمی‌دانم انقدر مشغول است که متوجه شوخی‌ام نشده یا به نکته‌ی مهم‌تری رسیده‌است.

 جلوتر می‌روم و به صفحه مانیتور نگاه می‌کنم که می‌گوید آقا یه اتفاق جالب…

 کنجکاوانه جلو می‌روم می‌پرسم :

- چی شده ؟ خیره انشالله…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و نهم -
کمیل با لبخندی کم رنگ حرفم را تایید می‌کند. سپس دستم را می‌گیرد و کمک می‌کند تا بلند شوم تا روز جدید کاریمان را آغاز کنیم. روزی‌ که با پیامک تیم مراقبت ویلا روی خط امن من رنگ‌وبوی تازه‌ای به خود می‌گیرد:

 -شبنم با چادر و تیپ زننده‌ای از ویلا خارج شد.

 متن پیامک را برای کمیل می‌خوانم و به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. کمیل شبیه فنر از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:

-به نظرم بهتره خودمونم تو میدون باشیم.

 کمی مکث می‌کنم و جواب می‌دهم:

- نه بزرگوار. هدف ما ساغر و شبنم نیست، ما خود تیلور رو می‌خوایم.

 کمیل برای حرفی که زده استدلال می‌آورد:

- اگه تیلور تا روز آخر توی ویلا موند چی؟

 اصلا از کجا معلوم که شبنم الان با کسی قرار نداشته باشه؟ 

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-نمی‌دونم شایدم تو داری راست می‌گی.

کمیل مصمم می‌گوید:

-شک نکن عماد جان، تیپ نامتعارف اونم با چادر چه معنی‌ای می‌تونه داشته باشه؟ شک ندارم که این تضادی که تو پوشش شبنم هست یه دلیلی داره.

چشم‌هایم را ریز می‌کنم و می‌گویم:

-شاید می‌خوان حجاب رو بد جلوه بدن… چه می‌دونم یه نفر این شکلی رو بفرستند تو خیابون تا قبح چادری‌ها رو بریزن.

 کمیل کمی به حرفم فکر می‌کند و می‌گوید:

 -شاید؛ ولی بازهم این دلیل نمی‌شه که شبنم امروز کار بزرگ‌تری نداشته باشه، ما چه خوشمون بیاد چه نه الان شخص بن تیلور توی تهرانه و داره اینا رو جمع‌وجور می‌کنه. ضربه‌های اجتماعی مثل بی‌ارزش کردن حجاب و آزاد کردن روابط نامتعارف نمی‌تونه تنها دلیل اومدن اون باشه، غیر اینه؟

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

-نمی‌دونم، لااقل الان تمرکز ندارم تا تحلیل درستی ارائه بدم. تو برو با شبنم منم میرم ببینم نتیجه آزمایشگاه آماده‌شده یا نه؟

 کمیل متعجب می‌پرسد:

- ساعت تازه هشت شده، تو نمونه‌ها رو چطور به بچه‌های آزمایشگاه رسوندی؟

 ابرویی بالا می‌اندازم :

-دم نماز صبح یکی رو دیدم و دادم بهش تا جوابش زودتر برسد.

کمیل یک «احسنت آقای برادر» با لحن خاص خودش می‌گوید و بلند می‌شود تا خودش را به موقعیت ساغر برساند.

 یک‌راست به‌ طرف آزمایشگاه می‌روم. محمدحسین که یکی از دوستای قدیمی ام هست، برایم یک لیوان چای می‌ریزد و قول می‌دهد تا قبل ‌از تمام شدن چای هم نتیجه آزمایش را برایم بخواند.

 به‌گمانم تندترین چای زندگی‌ام را می‌نوشیدم تا زودتر به جواب برسم.

 محمدحسین با برگه‌ای که در دست دارد وارد می‌شود. کنارم می‌نشیند و سپس می‌گوید:

-این نمونه‌ها واسه یه نفر نیست آقاعماد. مو و ناخن برای یک مرد تقریباً جا افتاده… حوالی ۶۵ ساله که مشخصه تحت نظر پزشک تغذیه زندگی کرده و تمام ویتامین‌های بدنش تکمیل و به‌اندازه است؛ اما با نگاه کردن به نموداری که از نمونه مو و ناخن سوژه شما در دست داریم می‌تونیم بگیم که ویتامین D کمی تو بدنش داره و دلیل اصلی اون هم اینه که پوست بدنشون با نور خورشید و آفتاب غریبه است، در واقع شما با فردی سروکار دارید که اکثراً توی یک محیط سربسته نشسته، با توجه به ساییدگی که قسمت‌های جلوی ناخن دستی که آوردی به‌نظر می‌رسه ایشون مدام در حال تایپ یا یه کار سبک با دست هستند… یک کار سبک و دائم که باعث ایجاد خراش‌های بسیار نازک و ساییدگی های خیلی کم‌رنگ شده.

لبخندی از روی رضایت می‌زنم و می‌پرسم:

- دکتر به‌نظر شما این بزرگوار ما به چه غذاهایی علاقه داره؟

دکتر نگاهی به برگه تیلور می‌اندازد و جواب می‌دهد: 

-راستش این‌ که بخوام قاطعانه نظر بدم خیلی کار سخت و تقریباً نشدنی هست؛ ولی ریشه‌های موی ضعیفی داره و موها شدیداً پرچرب هستند، ناخن‌هاش هم بیش ‌از حد طبیعی سفید و بی‌رنگه و با جمع‌بندی همه این موضوع‌ها می‌شه حدس زد که دست‌کم توی یکی دو ماه گذشته از نظر تغذیه اون طور که باید و شاید تأمین نبوده و بیشتر رو به فست فود آورده.

البته تا یادم نرفته باید بگم که ایشون مرتباً از قرص‌های ویتامین استفاده می‌کنند و هیچ‌وقت کمبودهایی که بهتون گفتم بهشون آسیب نمی‌زنه؛ ولی شاید شما با این اطلاعات بتونید…

از خنده‌ی مرموزانه‌ی دکتر می‌خندم و از او بابت اطلاعاتی که می‌دهد تشکر می‌کنم. سپس به سمت سایت می‌روم تا با مقداد و مهندس و خانم تابش دیداری تازه کنم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

@RomanAmniyati
- پایان قسمت چهل و نهم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی

27 شهریور 1401 توسط العبد

- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت چهل و هشتم -

فصل چهارم
«عماد»

چشم که باز می‌کنم خودم را داخل ویلای بن تیلور می‌بینم، در میان زن و مردهایی که با لباس‌های نامناسب می‌رقصند و نوشیدنی می‌خورند.
از خودم سوال نمی‌کنم که چرا هیچ‌چیز از بیدار شدنم را به‌خاطر نمی‌آورم، فقط در بین جمعیت به‌دنبال تیلور می‌گردم.
صدای موسیقی بسیار زیاد است و همین هم باعث می‌شود تا خیلی زود در بین دود و شلوغی محیط ویلا سردرد بگیرم.
چپ و راستم را نگاه می‌کنم و ناگهان متوجه بن تیلور می‌شوم که با سرعت از پله‌های ویلا پایین می‌رود و من نیز بلافاصه به‌دنبال او راه می‌افتم.
از استخر آب ویلا بوی تعفن بلند می‌شود و به‌قدری زیاد است که لحظه‌ای حالت تهوع می‌گیرم و گلویم می‌سوزد.
نمی‌توانم تعادلم را حفظ کنم دستم را به میله‌ی کنار پله‌ها بند می‌کنم و سعی می‌کنم تا حواشی دور و اطرافم بین من و تیلور فاصله نیاندازد.
لرزش موبایلم را داخل جیب شلوارم احساس می‌کنم؛ اما واکنشی نشان نمی‌دهم حالا نمی‌توانم تمرکزم را روی تیلور بگذارم.
تیلور به‌طرف اتاق ماساژ که در کنار استخر است می‌رود و من بی‌مکث به دنبالش راه می‌افتم.
چند ثانیه صبر می‌کنم… صدای جیغ زنانه‌ای از داخل استخر باعث می‌شود تا برای چند ثانیه سر جایم بایستم.
سرم را به سمت استخر برمی‌گردانم و زنی را می‌بینم که با موهای آغشته به نجسی از داخل لجن‌زار استخر خارج می‌شود و یک‌صدا فریاد می‌زند.
سرم را دوباره به‌طرف تیلور می‌چرخانم؛ اما نمی‌بینمش… نمی‌دانم کدام گوری رفته‌است.
طوری که گویی آب شده باشد و در زمین فرورفته باشد از پیش چشم‌هایم محو می‌شود.
نمی‌توانم در بین جمعیت چشم بگردانم… آدم‌هایی که درون استخر هستند ترسناک و تهوع‌آورند. نمی‌دانم آن‌ها واقعاً همین شکلی هستند یا من آن‌ها را این‌گونه می‌بینم.
لب‌هایم را تکان می‌دهم و صلواتی میفرستم که ناگهان ضربه محکمی به روی کتف دست راستم می‌خورد و من را تا نزدیک استخر پیش می‌برد.
بدنم را منقبض می‌کنم و فریاد می‌زنم :
-وای !
کمیل دوطرف بازوهایم را نگه می‌دارد و طوری که مشخص است هول کرده می‌گوید:
-چیزی نیست عماد… چیزی نیست داداش…
خواب بودی ،نگران نباش، خواب بودی…
با پشت آستین بر روی پیشانی عرق کرده‌ام می‌کشم. نمی‌توانم حرف بزنم تصاویر زن و مردهایی که داخل آن استخر متعفن درحال عذاب بودن از جلوی چشم‌هایم نمی‌رود.
لب‌های خشکم را تکان می‌دهم:
-خوبم کمیل جان ،خوبم…
کمیل که خیالش از بابت من راحت می‌شود به‌طرف آشپزخانه می‌رود و با یک لیوان آب برمی‌گردد و می‌گوید:
-بیا آقای برادر یه‌کم از این آب بخور حالت جا بیاد.
به سختی لبخند می‌زنم و کمی از آب می‌خورم و به‌شوخی می‌گویم:
-آخه کی ناشتا آب‌خنک می‌خوره؟
کمیل که هیچ‌وقت خدا زیر بار حرف نمی‌ماند جواب می‌دهد:
-اونیکه داشته خواب جهنم می‌دیده.
سپس هر دو می‌خندیم…
کمی صبر می‌کنم که حالم بهتر شود بعد نگاهی به ساعت روی دیوار نمازخانه می‌اندازم که هشت و ده دقیقه‌ی صبح شده‌است.
رو به کمیل می‌گویم:
-هشت و ده دقیقه ظهر شده… چرا
نمی‌گی پس؟
کمیل طعنه می‌زند:
-ظهر آقای برادر؟ الان تازه کله‌پزی‌ها بار دست مردم می‌دن.
لبخند را از روی صورتم محو می‌کنم و کاملاً جدی جواب می‌دهم:
-ولی ما کله‌پز نیستیم ما اگه بیست و چهار ساعت هم کار کنیم بازهم ممکنه عقب بمونیم.

نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت چهل و هشتم -

❌کپی با ذکر نام نویسند

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 19
  • ...
  • 20
  • 21
  • 22
  • ...
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس