علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

05 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و دو -
کمیل درحالی‌ که بخار از دهانش خارج می‌شود می‌گوید: 

-نمی‌خوای بقیه حرف‌ها رو تو ماشین بزنیم؟

 بدون توجه به سرمای هوا و پیشنهاد کمیل، می‌گویم:

-ریسک کاری که کردی خیلی بالاست؛ اون‌ها ممکنه خانم تو رو توی آرایشگاه یا مزون لباسشون دیده باشند، اصلاً…

حرفم را قطع می‌کند و درحالی ‌که به ‌طرف ماشین قدم می‌زند، می‌گوید:

-ما توی مزون گفته بودیم داریم میریم ماه‌عسل، بعدشم چطور ممکنه بدون حرف زدن مستقیم با اون دو تا چهره‌اش توی ذهنشون مونده باشه.

 با شنیدن توضیحات کامل کمیل خیالم راحت می‌شود و همان‌طور که وارد ماشین می‌شوم می‌پرسم:

-حالا کجای هتل اتاق گرفتید؟

کمیل شبیه مردهای جنتلمن فیلم‌های هالیوودی لبخند می‌زند:

-درست بغل دستشون ، بیخ گوششون…

 به روی داشبورد خیره می‌شود و لب‌هایم را به ‌آرامی تکان می‌دهم:

-تجهیز کردید اتاق رو؟

 کمیل به نشانه منفی بودن جوابش سری تکان می‌دهد تا سؤال بعدی‌ام را بپرسم:

-اصلا می‌شه کاری کرد از اون فاصله؟ من که بعید بدونم اونا بخوان اتاق رو خالی کنن برای چند ساعت… اگر هم داخل اتاق باشند که…

 کمیل حرفم را قطع می‌کند:

-چون اتاقامون به‌هم‌چسبیده، می‌شه از طریق کانال کولر یه کارایی کرد.

برق شادی در چشم‌هایم رعد می‌زند و می‌گویم:

-به حاج صادق بگو با دادستان اصفهان صحبت کنه تا همین امشب دست بکار بشیم.

 کمیل می‌گوید:

-آی به روی چشم… راستی توی داشبورد برات یه چیزی گرفتم که اگه ببینی…

مشتاقانه داشبرد را باز می‌کنم و کرانچی فلفلی را برمی‌دارم و می‌گویم:

-هوا سرد باشه و بعد از یه روز سخت کاری، خدایش این یکی خیلی می‌چسبه.

به صدای تیغه‌های برف‌پاک‌کن گوش می‌کنم که روی شیشه‌ی جلوی ماشین می‌لغزد تا جلوی دید کمیل را باز کند.

 دیدن دانه‌های بلورین برف که کم‌کم دارد به روی آسفالت خیابان لانه درست می‌کند، به همراه کرانچی‌هایی که هدیه کمیل به من است تمام خستگی را از تنم بیرون می‌کند.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و دو -

❌کپی با ذکر نام نویسنده 

 نظر دهید »

ستاره آبی

05 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و یک -
 - فصل سوم -

 بعد از سپری کردن اولین روز کاری در نیروگاه نطنز به سمت شهر اصفهان برمی‌گردم.

همین مسافرت یک و نیم، دو ساعته نیروگاه تا اصفهان هم می‌تواند به کسالت‌بار کردن اوضاع این پرونده برای من اضافه کند. من در طول تمام سال‌هایی که برای سازمان خدمت کرده‌ام پر از جنب‌ و جوش و تلاطم بوده‌ام و کمتر پیش‌آمده که مجبور شوم چهار ساعت گران‌بهای روزم را روی صندلی یک عقب ماشین بمانم و گاهاً به حرف‌های صد من یه غاز راننده گوش دهم، باید یک فکری به حال این دقایقی که به بطالت سپری می‌شود بکنم.

وقتی به اصفهان می‌رسم شماره کمیل را می‌گیرم تا ببینم اوضاع در چه حالی است.

 کمیل پیشنهاد می‌کند تا در نزدیک‌ترین خیابان به خانه امن دیداری تازه کنیم. سپس بلافاصله سوار یک ماشین دیگر می‌شوم و به طرف کمیل می‌روم هوا حسابی سرد شده ‌است و با تاریک شدن آسمان انگار که دانه‌های یخی برف نیز در هوا رقص‌کنان خود را به زمین می‌رسانند.

خیابان‌های اصفهان را دوست دارم، دیوارهای کاه‌گلی و چراغ‌های استواری که نور زردرنگ را به زمین می‌پاشند. کمیل درحالی ‌که به تیر برق یکی از همان چراغ‌ها تکیه کرده با دیدن من برایم دست تکان می‌دهد. دستی برایش بلند می‌کنم و به سمتش می‌روم… بعد از کمی حال و احوال‌پرسی یک‌ راست به سراغ اصل مطلب می‌روم:

 -خب از صبح که رسیدی و من نبودم چه کارهایی کردید؟

 کمیل دست‌هایش را در جیب کاپشن چرم مشکی رنگش فرو می‌کند و جواب می‌دهد:

-کار خاصی که بدون اجازه شما نمی‌تونستیم بکنیم. فقط من و معصومه به‌عنوان یخ زن و شوهر تازه ازدواج‌کرده یه اتاق برای خودمون توی هتل رزرو کردیم.

چند ثانیه به حرفش فکر می‌کنم؛ اما به‌ خاطر شلوغی بیش ‌از حد ذهنم نمی‌توانم به جمع‌بندی درستی برسم؛ سپس سؤال می‌کنم:

-نمی‌فهمم چی می‌گی، من که گفتم خونه امن رو کلاً در اختیار شما بزارند، خب چرا…

کمیل چند ثانیه‌ای به من لبخند می‌زند و من تازه با دیدن لبخند کمیل متوجه کاری که انجام داده می‌شوم؛ سری تکان می‌دهم و می‌گویم:

- یعنی رفتید تو هتل شبنم و ساغر اتاق گرفته‌اید؟

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و یک -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

04 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد -
بااینکه سعی می‌کنم هیچ رفتار خاص و غیرمعمولی از من سر نزند؛ اما شش‌دانگ حواسم را جمع می‌کنم تا بتوانم اشکالات امنیتی و حفاظتی مجموعه را بگیرم. هر چند به عنوان دکتر متخصص غنی‌سازی اورانیوم پا به این شهرک بزرگ می‌گذارم؛ اما مدام به خودم یادآوری می‌کنم که اگر فرد مهاجم به جای من باشد از چه راه‌هایی برای ورود و ضربه زدن استفاده می‌کند. سیستم نیروگاه اتمی نطنز به‌قدری بزرگ و پیچیده ‌است که اگر بخواهیم، می‌توانیم وارد یک بخش شویم و ادعا کنیم که سال‌ها در بخش‌های دیگر مشغول به کار بوده‌ایم.

در آخرین تماس تلفنی که با کمیل داشتم به من گفته بود که ساغر با پیمان تماس دوباره‌ای گرفته و به او پیشنهاد سه هزار میلیاردی داده… پیشنهادی که با یک ویزای دائمی فرانسه نیز همراه است و در قبال تمام این الطاف بی‌پایان از پیمان خواسته تا پدرش را راضی کند که هر طور شده به سیستم دفاعی نطنز نفوذ کند و حالا من به نطنز آمده‌ام تا بلافاصله بعد از اینکه پیمان به من اطلاع دهد بتوانم با ادعای سال‌ها کار در بخش‌های زیرزمینی و پنهان پا به مراکز دفاعی بگذارم.

 آن‌ها می‌خواهند عوامل مخفی خودشان را به پدر پیمان لینک کنن. البته بهتر است واضح بگویم آن‌ها می‌خواهند عوامل نفوذی شان را به من که حالا نقش پدر پیمان را بازی می‌کنم لینک کنند و من مشتاقانه پا به این‌جا می‌گذارم تا آن‌ها حاصل زحمت‌های چندین و چندساله شان را دودستی تقدیمم کنند.

 بعد از وارد شدن به داخل مجموعه‌ی نطنز توسط یکی از مسئولین حفاظتی آن‌جا به چند نقطه می‌روم و با گرفتن کمی اطلاعات پایه و جزئی از او وارد بخش واکنش سریع می‌شویم و در آن‌جا از پدافندهای مختلفی که در صورت وقوع حادثه آماده انجام دفاع از تأسیسات هستند، بازدید می‌کنیم.

یکی از حساس‌ترین مراکز نطنز بخش سایبری مرتبط با پدافند هاست که احتمال هک شدن و اتفاقات وحشتناکی مانند آلودگی به ویروس‌های مهاجم مانند استاکس‌نت در آن وجود دارد و همان مسئول مربوطه که عهده‌دار معرفی من به‌عنوان نیروی جدید به بخش پدافند است، من را با نفراتی که در سالن نسبتاً کوچکی که وجود دارد تنها می‌گذارد.

 مدام با خودم فکر می‌کنم که آیا باید در بین افرادی که در کنار هم هستند به‌دنبال نفوذی بگردم؟ اصلا شاید قرار است خودم نقش نفوذی را بازی کنم… شاید آن‌ها روی کمک من حساب باز کرده‌اند. البته که این احتمال از نظر من خیلی ضعیف است. وقتی اسم بن تیلور در بین کلمات پرتعداد درون پرونده به چشم می‌آید یعنی آن‌ها حساب همه‌چیز را کرده‌اند…

 یعنی اگر دیر بجنبیم باید منتظر به وقوع پیوستن یک اتفاق وحشتناک باشیم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

04 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و نه -
دستی به روی بازوی امیر می‌کشم و می‌گویم:

-عزیز دلی بزرگوار، الحمدلله یکی از بزرگ‌ترین گره‌های پرونده حل شد و من هم از فردا دیگه زحمتم رو کم می‌کنم.

 سجاد که صدای من را می‌شنود به‌یک‌باره می‌پرسد:

 -قراره دستگیرشون کنید؟ حیف نیست حالا که تا این‌جا اومدن…

 ایوب معترضانه می‌گوید:

-چه حیفی برادر من؟ من که از خدامه حکم بیاد و برسیم و تمام کنیم این دزد و پلیس بازی مسخره رو.

 نگاهی به ایوب می‌اندازم و می‌گویم:

-البته که تمام کردن هر پرونده‌ای از بزرگ‌ترین آرزوهای کارشناسه؛ ولی توکار ما چطور تموم کردن شرطه… اگه قرار به عجله بود که دو سال و سه ماه و پونزده روز پیش تیلور و تمام دار و دستش رو جمع می‌کردیم؛ اما…

 ایوب شبیه کمیل معترض می‌شود:

-اما چی؟ آقا عماد چقدر باید مصلحت طلب باشیم و با ترس‌ولرز…

 حرفش را قطع می‌کنم:

-آ آ،  قرار به بی‌انصافی و کم‌لطفی نیست ایوب‌خان. بچه‌های ما از چیزی نمی‌ترسند… فقط چطور بگم… من در همین حد می‌تونم بگم که یه دلیل خیلی مهمی پشت این صبر طولانی بوده، دلیلی که به رفتن بن تیلور و کشته شدن مهران می‌ارزید.

ایوب چیزی نمی‌گوید تا صدای الله‌اکبر اذان صبح سکوت پیش‌آمده در اتاق را بشکند.

بعد از نماز کمی استراحت می‌کنم تا برای فردا صبح آماده شوم. برای روزی‌که قرار است یکی از متفاوت‌ترین نقش‌هایم را بازی کنم. نقش حساس و سرنوشت‌سازی که می‌تواند به پیشبرد اهداف ما در پرونده کمک کند، “نقش کارمند نیروگاه اتمی نطنز”

مطابق قراری که از سال اول عروسی‌ام با راضیه دارم بعد از نماز صبح دعای عهد را زمزمه می‌کنم و سپس خودم را به اتاق پرو لباس خانه امن می‌رسانم و لباس‌های مناسب برای حضور در اولین روز کاری نیروگاه را به تن می‌کنم.

 بعد از خداحافظی با بچه‌هایی که دوازده سیزده ساعت را کنار هم سپری کردیم. قدم‌زنان خودم را به خیابان اصلی می‌رسانم و سپس با استفاده از یکی از برنامه‌های تاکسی‌های اینترنتی ماشینی را به مقصد نطنز رزرو می‌کنم.

تا قبل‌از رسیدن ماشین با کمیل تماس می‌گیرم و از او می‌خواهم که بلافاصله بعد از رسیدن به اصفهان به همان خانه امن برود و روی سوژه‌های این پرونده پر پیچ‌وتاب سوار شود.

 بااینکه هوای سرد و خشک اصفهان حسابی به پیشانی‌ام می‌تازد و سینه‌ام را می‌سوزاند؛ اما همچنان بر این باورم که استفاده از یک تاکسی اینترنتی برای رفتن به نطنز به صلاح ما در پیشبرد اهدافی که داریم خواهد بود.

بعد از رسیدن ماشین روی صندلی عقب می‌نشینم و کیف لپ تابی که در دست دارم را روی زانویم می‌گذارم راننده تاکسی مسیری که حدوداً صد و سی کیلومتر فاصله دارد را در یک ساعت و بیست و پنج دقیقه طی می‌کند. 

مطابق رسم اعضای داخل نیروگاه یک ماشین در نطنز منتظرم است به دلیل این‌که قرار نیست هیچ کدام از اعضای نیروگاه شغل واقعی و مأموریتی من را بدانند با همان تشریفات همیشگی و معمولی خودم را به جلوی درب ورودی نیروگاه می‌رسانم.

 نگهبان جلوی در پا پیش می‌گذارد و بی‌توجه به راننده‌ای که کاملاً او را می‌شناسد به من می‌گوید:

- عذر می‌خوام آقای دکتر، می‌تونم کارت ورودتون رو ببینم؟

لبخند می‌زنم و با اعتمادبه‌نفس مثال‌زدنی دستم را به درون جیب کتم فرومی‌کنم و کارتی که برای ورودم به مجموعه نطنز صادر شده‌است را جلوی چشم‌های نگهبان می‌گیرم . 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و نه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده 

 نظر دهید »

ستاره آبی 

04 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و هشت -
هیچ صدایی از آن طرف خط نمی‌آید، خودم ادامه می‌دهم: 

-خودت برگرد سازمان، گزارش اتفاقاتی که افتاده رو بنویس.

 کمیل همچنان سکوت می‌کند. رفتارهایش برایم آشناست، نمی‌خواهد شکست را قبول کند.

 ادامه می‌دهم:

-سعی کن یه جوری بفهمی از کجا رد ما رو زدن و حضور ما رو بو کشیدند. از بن تیلور هم بی‌خبر نباش، مدام با رابطی که داریم ارتباط بگیر.

تلفن را قطع می‌کنم و منتظر جواب کمیل نمی‌مانم. 

رودست خورده‌ایم… رودست خیلی بدی هم خورده‌ایم و حالا دیگر به همه‌چیز و همه کس مشکوک هستم. گوشه‌ی حیاط کز می‌کنم و به آسمان سرخ بالای سرم خیره می‌شوم، به این فکر می‌کنم که اگر شبنم هم بدل بوده باشد چه؟ اصلا از کجا معلوم ساغر خودش باشد. پس فکری به سرم هجوم می‌آورد که تنم را می‌لرزاند… اگر بن تیلور هنوز هم در ایران باشد چه؟

خدای من، الان حال کوهنوردی را دارم که در میان خروارها برف تلنبار شده گیر کرده ‌است. از طرفی از ترس بهمن بعدی نمی‌توانم فریاد بزنم و از کسی کمک بخواهم و از سمتی هم تمام اعضای بدنم زیر بار سنگینی این برف درحال له شدن است. 

دیروز در همان جلسه آخری که با حاج صادق داشتم از او خواستم تا مسئولان نطنز را هوشیار کند و با اعلام آماده‌باش صد در صدی اجازه‌ی هیچ فعالیتی را به آن‌ها ندهند.

 تلفنم می‌لرزد، کمیل است. بلافاصله جواب می‌دهم:

-گزارش اتفاقات امشب رو نوشتم.

 می‌پرسم:

-به این زودی؟ هنوز یه ربع نشده که با هم حرف زدیم. کمیل کمی مکث می‌کند و می‌گوید:

- ثخوبی عماد؟ نزدیک یک ساعت و بیست و هشت دقیقه است که با هم حرف زدیم.

 به‌آرامی دست چپم را بالا می‌آورم و ساعت روی مچم را نگاه می‌کنم؛ سپس با گوشه چشم به آن طرف پنجره‌ای که رو به حیاط است خیره می‌شوم به جایی‌که امیر ناراحت و نگران دست به چانه‌اش می‌کشد و نگاهم می‌کند. نفسم را با کلماتی که روی زبان جاری می‌شود خارج می‌کنم و به کمیل می‌گویم:

-جونم بزرگوار ؟ چی شده خبر جدیدی داری؟

 کمیل بلافاصله جواب می‌دهد:

-یه خبر خوب دارم بین این‌ همه ناراحتی و دلواپسی. 

صبر می‌کنم تا خودش ادامه‌ی حرفش را بگوید:

-شبنم به پیمان زنگ‌زده و ازش خواسته تا با پدرش صحبت کنه که بتونن برای فردا یه سری به نیروگاه نطنز بزنن.

 سعی می‌کنم ذهن آشفته‌ام را مرتب کنم، کلک ما روی پیمان گرفته؟ لبخندی از جنس رضایت به روی لب‌هایم نقش می‌بندد… این‌که آن‌ها از عامل ما می‌خواهند تا مقدمات ورودشان به نطنز را فراهم کند، برای ما یک معنی خیلی‌خوب و یک پیام واضح دارد که هنوز روی سوژه‌ها سوار هستیم.

با خوشحالی از سر جایم بلند می‌شوم و یکباره سرما تمام تنم را می‌لرزاند، می‌گویم:

-این خبر شست همه تلخی‌های این چند وقت گذشته رو…

کمیل هم که گویا از انرژی کلمات من انرژی گرفته‌است، می‌گوید:

-حاج صادق گفت کار ما توی تهران تمومه… گفت باهات صحبت کنم که اگه موافقی یه تیم دیگه نخاله‌های تیم بن تیلور را زیر چتر داشته باشند تا من و مقداد بتونیم بیاییم اصفهان باهات دست بدیم.

 لبخندی می‌زنم و می‌گویم:

- حتما… هرچه زودتر بیایید بهتر، فقط کمیل جان، خانمت رو با خانم جعفری هم بیار چون سوژه هامون هر دو خانم هستن و ممکنه…

کمیل بدون آنکه اجازه دهد جمله‌ام کامل شود می‌گوید:

-حتما، اسم این دونفر رو هم تو حکم قضایی اضافه می‌کنم، یا علی مدد.

 یک یا علی می‌گویم و بلافاصله وارد اتاق می‌شوم.

 امیر فورا به استقبالم می‌آید و می‌گوید:

- خدا حاجت دل کسی که بهت زنگ زد رو برآورده کنه دادا.

 با خنده می‌پرسم:

-چطور مگه؟

 امیر شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:

 والا یه ساعت و نیمه که یک گوشه حیاط نشستی و انقدر ناراحت و گرفته بودی که ماها جرئت نمی‌کردیم بیاریم طرفت باز گلی به جمال پشت خطی.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و هشت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس