هادی فِرز
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهارم»
پنجشنبه بود. عصر هادی با خستگی رفت خونه. آبجی مرضیه طبق معمول، در رو باز کرد و هادی هم گاز داد و رفت وسط حیاط. مرضیه همیشه از این کار هادی به وجد میومد. هادی کلاهشو برداشت و به مرضیه گفت: کو سلامت آبجی گل؟
مرضیه به هادی و موتورش نزدیک شد و گفت: سلام دا خادی.
هادی با خنده گفت: دا خادی دورت بگرده. میخوای سوار شی یه دور بزنیم؟ بیرون نمیریم. همین جا.
مرضیه یه قدم عقب رفت. کف دستاشو به هم میمالید و این پا و اون پا میکرد. هادی گفت: بیا آبجی گلم. بیا. حواسم بهت هست. بیا. نترس.
هادی دستشو به طرف مرضیه دراز کرد. مرضیه هم سانت به سانت به هادی نزدیک و نزدیک تر شد. هادی دست مرضیه رو گرفت و آروم به طرف خودش کشید. گفت: نترس قربونت برم. بشین پشت سرم و محکم منو بگیر.
مرضیه که چهره اش انگار بغض داشت، رفت پشت سر هادی. میترسید. آروم پای چپش بلند کرد و نشست پشت سر هادی. همون اول، هادی رو محکم گرفت. هادی خنده ای کرد و گفت: هر وقت ترسیدی، فقط کافیه بهم بگی. باشه؟
مرضیه هم نه گذاشت و نه برداشت، فورا گفت: میتلسم دا خادی!
هادی گفت: هنوز که حرکت نکردم. ولی ترس نداره. خیلی هم کیف داره.
اینو گفت و زد دنده یک و آروم آروم راه افتاد. اولش مرضیه خیلی منقبض بود و محکم هادی را از پشت بغل کرده بود. اما یکی دو دقیقه نگذشت که کم کم شل شد اما هنوز دستش پشت کمر و شکم هادی بود و صورتش گذاشته بود وسط کمر هادی.
اوس مصطفی تو اتاق بود و موتور سواری و لبخندهای دخترش رو میدید. میدید که چطوری باد، موهای لَخت و لاسِ مرضیه رو تو هوا میرقصونه و آروم آروم موها داره میاد تو صورتش. و مرضیه چقدر آروم و خوشحال، پشت سر داداشش نشسته و لبخند کوچکی بر لب داره.
کم کم صدای خنده های مرضیه و هادی تو حیاط خونه پیچید. هادی یه کم سرعتش رو بیشتر کرد. گاهی الکی گاز میداد. گاهی یهو تک ترمز میزد. گاهی مارپیچ میرفت. همه اینا برای این بود که مرضیه به وجد بیاد و خوشحال تر بشه. تا جایی که … ایستاد … روبروی اتاق اوس مصطفی … و مرضیه وقتی پیاده شد، آروم صورتش به صورت دا خادی گل نزدیک کرد و یه بوس کوچولو رو صورت داداشش نشوند. هادی هم که دلش برای آبجی مرضیه میرفت ازش پرسید: خوش گذشت آبجی؟
مرضیه هم جواب داد: ها … خیلی خوش بود … بازم سوارم میکنی؟
هادی همینجوری که داشت موتور رو میذاشت کنار دیوار گفت: آره … اما به یه شرط!
مرضیه همینجوری نگاش کرد.
هادی گفت: به شرطی که بهم بگی چرا داری پول جمع میکنی؟ من که هر چی دلت بخواد برات میخرم.
مرضیه خنده ای کرد و گفت: هیچی!
هادی اخم الکی کرد و گفت: اِ … آبجی مرضیه و دروغ؟ یه چیزی هست … بگو!
مرضیه گفت: به با مصمفی نمیگی؟
هادی گفت: نه … خاطر جمع!
مرضیه سرشو آورد جلو و آروم درِ گوش هادی گفت: دلش وینفر میخواد!
هادی که متوجه منظور مرضیه نشده بود پرسید: نمیفهمم … دلش چی میخواد!
مرضیه مثلا آروم آروم و حرف به حرف گفت تا هادی متوجه بشه: و ی ن ف ر دیگه!
هادی گفت: نمیدونم چی میگی! بگو باهاش چیکار میکنن!
مرضیه دستاشو مشت کرد و گرفت جلوش و گفت: از همینا که میشنن روش و میبرن!
هادی که تازه دوزاریش افتاد گفت: آهان … ویلچر … خب .. گرفتم … چرا؟ چرا دلش ویلچر میخواد؟
مرضیه نگاهی به پشت سرش کرد … که مثلا مطمئن بشه که باباش صداشونو نمیشنوه! بخاطر همین سرشو نزدیک تر آورد و یه چیزی درِ گوش هادی گفت…
از اون طرف، اوس مصطفی هم میدید که مرضیه و هادی جیک به جیک هم میکنن و آروم درِ گوشی با هم حرف میزنند. دید که مرضیه یه چیزی درِ گوش هادی گفت و هادی اولش یه نگاهِ خاص به آبجی مرضیه و بعدش هم برگشت و نگاه خاصی به اوس مصطفی کرد.
بگذریم.
شب شد. مرضیه کنار هادی خوابش برده بود. اوس مصطفی هم رو تختش خوابش برده بود و مثل همه باباهای قدیمی، رادیوی کوچیکش بالای سرش روشن بود و با کلی صدای برفکی، گاهی کلماتی وسطش شنیده میشد.
ساعت حدودا سه نیمه شب بود. هادی آروم بلند شد و به حیاط رفت. در واتساپ برای عبدی نوشت: چه خبر؟
عبدی نوشت: امن و امان.
هادی نوشت: حواست به نظر هست؟
عبدی نوشت: امشب نظر گیر داده بود به موتی. فکر میکنه موتی داره خود شیرینی میکنه تا جای نظرو بگیره.
هادی نوشت: ینی ممکنه موتی آمارِ اشتباه داده باشه که بخواد تو دل من جا کنه؟
عبدی نوشت: نمیدونم. کلا که سر و گوشش میجنبه. اومده بود التماس میکرد که دو دقیقه گوشیش بهش بدم.
هادی نوشت: ندادی که؟!
عبدی: بچه شدم آقا؟
هادی نوشت: گفتی پیکان رو ببرند؟
عبدی: ها هادی خان. بردند. بگم ماشین بعدی بیاد؟
هادی نوشت: به نایب بگو نوبت ماشین اونه. بگو 206 نقره ای رو بیاره.
عبدی: حله. روچیشام. نایب قراره بمونه؟
هادی نوشت: چطور؟
عبدی: ببخشید … همین طوری پرسیدم.