- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت هشتاد -
خانم تابش و خانم جعفری با لبخندی بلند میشوند تا به سراغ لپتاپ بروند.
کمیل نزدیکم میشود و میگوید:
-خدا بد نده… بگو تا سکته نکردم.
صورتم را نزدیکش میکنم:
-به پیمان با یه خط دیگه گفتن بیاد اصفهان، حتی براش بلیطم گرفتند. کمیل متعجب میپرسد:
-خب اینکه ناراحتی نداره…داره؟
لبهایم را بههم فشار میدهم:
-دارم میگم به خطی پیام دادن ما شمارش رو نداشتیم… ناراحتی داره وقتی این خبر رو خود پیمان به بچهها نداده… هم ناراحتی داره، هم ترس از چپ شدن پیمان.
کمیل با چهرهای مغموم نگاهم میکند و میگوید:
-پیمان این طوری نیست! اصلا یعنی چی چپ کنه؟ چیکار میخواد بکنه اگه تو نقش باباش رو بازی نکنی.
شانهای بالا میاندازم و میگویم:
-نمیدونم به خدا. خودمم دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط.
زیرچشمی به آن طرف اتاق نگاه میکنم که خانم جعفری و خانم تابش به صفحهی لپتاپ خیره شدند و دست از چای ریختن برداشتند، میپرسم:
- اتفاقی افتاده خانم جعفری؟
یکی از هدفون هایی که روی گوشش گذاشته را کنار میزند:
-آقا تلفن شده به شبنم، داره صحبت میکنه.
خانم تابش حرف همکارش را اینگونه تکمیل میکند:
- البته با یه تلفن ماهوارهای…
بلافاصله شاسی بیسیم زیر آستینم را فشار میدهم:
- ثاز فرماندهی به امیر ۳ ، تماسش رو داری بزرگوار؟
چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد که امیر ۳ جواب میدهد:
-بله آقا… بچهها دارن روش کار میکنن. امیدوارم بتونیم ردش رو بزنیم.
انگشتم را روی شاسی فشار میدهم و با جدیت بیشتری میگویم:
-یعنی چه که امیدوارم، امیدوارم نداریم اینجا… حتما باید ردشو بزنید، مفهومه؟
خانم جعفری با صدایی لرزان هشدار میدهد:
-تماس تمام شد آقا، دارن حاضر میشن…
گمونم میخوان اتاق رو تحویل بدن، دارن همهچیز رو جمعوجور میکنن که برن…
یا حسین… بلافاصله از جایم بلند میشوم و رو به کمیل میگویم:
-ممکنه بخوان ضد بزنن، نمیتونیم ریسک کنیم و از تمام نیروهامون استفاده کنیم.
کمیل با چهرهای رنگپریده و نگران پیش پایم بلند میشود:
-ولی نمیشه که بذاریم صاف صاف تو شهر بچرخد و احتمال فرار کردن کردنشونم به جون بخریم.
دستی لای موهایم میکشم و میگویم:
-من تو و ایوب.
کمیل ابروهایش را بههم نزدیک میکند:
-ایوب؟
سری تکان میدهم و همانطور که فشنگهای اسلحه را جا میگذارم، میگویم:
- از بچههای سازمان اطلاعات اصفهانه، پسر خوبیه… بکار میاد.
سپس شاسی بیسیم را فشار میدهم:
-امیر جان هستی بزرگوار؟
امیر با همان متانت و فروتنی همیشگیاش میگوید:
- شرمندهام عماد جان، نشد رد تماس رو بزنیم.
بدون فوت وقت جواب میدهم:
- اون رو ولش کن، سجاد رو بزار پای سیستم، اینا احتمالاً میان بیرون… فقط میخوام فیلم نفس کشیدن این دونفر رو هم برام نگهدارید، باشه؟
امیر جواب میدهد:
- خیالت راحت آقا، به روی چشم.
آه کوتاهی میکشم:
-چشمت بیبلا، ایوب رو هم بفرست به موقعیت… تاکید کن لوکیشنش هم روشن باشه… بگو خودشو برسونه زودتر.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت هشتاد -
❌کپی با ذکر نام نویسنده