علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

آتلیه آنلاین نفس 

07 مهر 1401 توسط العبد

​☆ بسم الله الرحمن الرحیم ☆
” آتلیه آنلاین نفس “
جهت خدمتگزاری به شما خواهران گلم راه اندازی شد

حمایت شما باعث افتخار ماست 😌 
ارائه خدماتی از قبیل: 

♦طراحی با کیفیت عکس برای چاپ

♦طراحی عکس پروفایل 

♦طراحی عکس ماهگرد نوزاد

♦طراحی عکس به شکل کارتونی

♦طراحی عکس به شکل سیاه قلم
ساخت کلیپ: 

♦کوتاه

♦گیف

♦داستانی (روز اول نوزادی تا هر سنی) 

امیدوارم که کار ما رضایت قلبی شما عزیزان را همراه داشته باشد

 نظر دهید »

مطلب

06 مهر 1401 توسط العبد

*اثرات شرایط اخیر بر خانواده ایرانی*
#طنزفکت 🙃
🖌 د.موحد


در اثر محدودیت های اینترنتی و فیلترینگ واتساپ و اینستاگرام :

〽️ مصرف اینترنت و هزینه خانوار کاهش یافته

📚 کتابهای بیشتری از کتابخانه برداشته شده و سرانه مطالعه افزایش داشته

🥘 میزان سوختگی و ته گرفتگی غذاها کاهش یافته

💆‍♀ تعداد مردانِ متوجهِ تغییر رنگ مو و آرایشگاه رفتن همسران، بیشتر شده

🥗 تعداد وعده‌های غذای حاضری در طول هفته کاهش یافته

🗣 تزهای تربیتی و روانشناسی کمتری روی بچه‌های طفل معصوم پیاده شده

🙋‍♂ میزان توجه مردان به جذابیت های جسمی و ظاهری همسران خود، بیشتر شده

😍 کتاب‌های قصه بیشتری برای بچه‌ها خوانده شده

💞 گفت و گوهای خانوادگی افزایش داشته

🙇‍♀ خشونت های کلامی کمتری به فرزندان اعمال شده (واااای چی میگی هی مامان مامان، بذار یه دقیقه ببینم چی نوشته/چی داره میگه)

🤝 همکاری و کمک فرزندان در امور خانه بیشتر شده و شرکت در چالش‌های پوچ اینستاگرامی و انواع دابسمش و تولید کلیپ و ویدئو کاهش داشته

🤯 میزان در قبر لرزیدن مرحوم سمیعی، دهخدا، شریعتی و… کاهش داشته

💸 خریدهای غیرضرور و هوسانه اینترنتی کاهش داشته

🏃‍♂ ورزش و تحرک (غیر از انگشت سبابه🙄) افزایش داشته

📳 احساس نیاز کاذب به انواع جینگولیجات، جشن ها و مراسم من درآوردی، اکسسوری ها، تغییر دکوراسیون ها، سورپرایز شدن ها، مینیمال کردن و ماکسیمال کردن ها، دوره و کارگاه شرکت کردن ها، تغییر تم لباس، یادگیری انواع مدل گره روسری و بستن شال و… کاهش داشته

👖🧦میزان رفو شدن جوراب ها و سر زانوها و دوخته شدن درز خشتک شلوارها افزایش داشته

🍵 میزان خواص عجیب و غریب گیاهان و معجون ها و نسخه‌های شفابخش (درمان سرطان در دو هفته) و فروش انواع دمنوش‌ها و اختراعات دکتر فلانی و حکیم بهمانی کاهش داشته

😴 ساعات خواب مفید شبانه افزایش داشته

👩‍👧‍👦👨‍👧‍👦 احساس مادر کافی و خوب و لایق نبودن و همسر رمانتیک و پایه و قدردان نداشتن کاهش داشته

👨‍⚕ رضایت از لبخندهای بدون دندان لمینیتی و چهره های بدون بوتاکس و ژل و میکرو و شیدینگ افزایش داشته

😰 تعداد کشف ابتلا به انواع بیماری‌های نادر با یک سردرد یا دل درد ساده در خود و فرزندان کاهش داشته

🆚 میزان جوابِ “سلام عزیزم 😍😘” به پست های صبحگاهی بلاگرها و سوئیت هوم ها (سلام عشقولیا💋صبح پاییزی تون دونفره❤️🍂 ) کاهش و دفعات صبحانه خوردن با همسر و تماس و احوالپرسی از نزدیکان و اقوام افزایش داشته‌

🎭 احساس نیاز موهای فر به صاف شدن، موهای صاف به فر شدن، ابروهای نازک به پهن شدن، ابروهای پهن به نازک شدن، اندام کوچک به بزرگ شدن، اندام بزرگ به کوچک شدن، پوست روشن به برنزه شدن، پوست تیره به روشن شدن و… کاهش داشته

🤓 میزان سخنرانی‌های گوش داده شده‌ی عمل نشده و دانسته های تلنبار و انباشت شده کاهش داشته

🙂 تماس‌های چشمی بین افراد خانواده افزایش داشته

🥖تعداد چایی های یخ کرده، نان های خشک شده سر سفره و میز، خشک شدن کتری در حال جوش، سر رفتن سوپ و شیر و فرنی کاهش داشته
و….

 

👼 و اگر با همین دست فرمون جلو بریم، با کاهش تنوع‌های مجازی در زندگی واقعی و افزایش احساس نیاز به نوزاد در خانه - به همراه ارتقاء روابط بین همسران 😁- ان‌شاء‌الله مشکل جمعیتی کشور هم به زودی حل خواهد شد 🤣
تبدیل تهدید به فرصت ✌️😂


#فضای_مجازی
#آسیب_ها
#منکر_سودوفرصتهایش_نیستیم
#مدیریت_فجازی
#سواد_رسانه

#مهارت_مدیریت
#هجرت

 نظر دهید »

ستاره آبی 

06 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد -

خانم تابش و خانم جعفری با لبخندی بلند می‌شوند تا به سراغ لپ‌تاپ بروند.

 کمیل نزدیکم می‌شود و می‌گوید:

-خدا بد نده… بگو تا سکته نکردم.

صورتم را نزدیکش می‌کنم:

-به پیمان با یه خط دیگه گفتن بیاد اصفهان، حتی براش بلیطم گرفتند. کمیل متعجب می‌پرسد:

-خب این‌که ناراحتی نداره…داره؟

لب‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم:

-دارم میگم به خطی پیام دادن ما شمارش رو نداشتیم… ناراحتی داره وقتی این خبر رو خود پیمان به بچه‌ها نداده… هم ناراحتی داره، هم ترس از چپ شدن پیمان.

 کمیل با چهره‌ای مغموم نگاهم می‌کند و می‌گوید:

-پیمان این‌ طوری نیست! اصلا یعنی چی چپ کنه؟ چی‌کار می‌خواد بکنه اگه تو نقش باباش رو بازی نکنی. 

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

-نمی‌دونم به خدا. خودمم دیگه نمی‌دونم چی درسته و چی غلط.

زیرچشمی به آن طرف اتاق نگاه می‌کنم که خانم جعفری و خانم تابش به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره شدند و دست از چای ریختن برداشتند، می‌پرسم:

- اتفاقی افتاده خانم جعفری؟

یکی از هدفون هایی که روی گوشش گذاشته را کنار می‌زند:

-آقا تلفن شده به‌ شبنم، داره صحبت می‌کنه.

 خانم تابش حرف همکارش را این‌گونه تکمیل می‌کند: 

- البته با یه تلفن ماهواره‌ای…

 بلافاصله شاسی بی‌سیم زیر آستینم را فشار می‌دهم:

- ثاز فرماندهی به امیر ۳ ، تماسش رو داری بزرگوار؟

 چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد که امیر ۳ جواب می‌دهد:

 -بله آقا… بچه‌ها دارن روش کار می‌کنن. امیدوارم بتونیم ردش رو بزنیم.

 انگشتم را روی شاسی فشار می‌دهم و با جدیت بیشتری می‌گویم:

 -یعنی چه که امیدوارم، امیدوارم نداریم این‌جا… حتما باید ردشو بزنید، مفهومه؟

خانم جعفری با صدایی لرزان هشدار می‌دهد:

 -تماس تمام شد آقا، دارن حاضر میشن…

گمونم می‌خوان اتاق رو تحویل بدن، دارن همه‌چیز رو جمع‌وجور می‌کنن که برن…

 یا حسین… بلافاصله از جایم بلند می‌شوم و رو به کمیل می‌گویم:

-ممکنه بخوان ضد بزنن، نمی‌تونیم ریسک کنیم و از تمام نیروهامون استفاده کنیم. 

کمیل با چهره‌ای رنگ‌پریده و نگران پیش پایم بلند می‌شود:

-ولی نمی‌شه که بذاریم صاف صاف تو شهر بچرخد و احتمال فرار کردن کردنشونم به جون بخریم.

دستی لای موهایم می‌کشم و می‌گویم:

-من تو و ایوب. 

کمیل ابروهایش را به‌هم نزدیک می‌کند:

-ایوب؟

 سری تکان می‌دهم و همان‌طور که فشنگ‌های اسلحه را جا می‌گذارم، می‌گویم:

- از بچه‌های سازمان اطلاعات اصفهانه، پسر خوبیه… بکار میاد.

 سپس شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم:

-امیر جان هستی بزرگوار؟

 امیر با همان متانت و فروتنی همیشگی‌اش می‌گوید:

- شرمنده‌ام عماد جان، نشد رد تماس رو بزنیم.

 بدون فوت وقت جواب می‌دهم:

- اون رو ولش کن، سجاد رو بزار پای سیستم، اینا احتمالاً میان بیرون… فقط می‌خوام فیلم نفس کشیدن این دونفر رو هم برام نگه‌دارید، باشه؟

 امیر جواب می‌دهد:

- خیالت راحت آقا، به روی چشم.

 آه کوتاهی می‌کشم:

-چشمت بی‌بلا، ایوب رو هم بفرست به موقعیت… تاکید کن لوکیشنش هم روشن باشه… بگو خودشو برسونه زودتر. 
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

06 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و نه -

حرفش را قطع می‌کنم و کاملاً مطمئن توضیح می‌دهم:

-خانم جعفری درسته که ما نباید دشمن رو دست‌کم بگیریم؛ اما این دلیل نمی‌شه که بخوایم چشممون رو روی قدرت دفاعی و اطلاعاتی خودمون ببندیم، بچه‌های ما توی تهران چند وقته که روی سیستم این‌ها سوار هستند و الان فقط ما از چگونگی عملیات‌شون خبر نداریم. نفرات اصلی تیم بن تیلور با ما یک دیوار فاصله دارن، خود بن تیلور که توی دبی هست زیر چتر اطلاعاتی نیروهای ما قرار داره و حتی هدف اصلی تشکیلات و عملیات اون‌ها، جواب همین دوتا سواله…

انگشتم را نشان می‌دهم و می‌گویم:

 -اول این‌ که منصور کیه؟ 

دوم این ‌که اینا چطور می‌خوان سیستم دفاعی رو از کار بیندازند؟

 سکوت قابل‌ تحلیلی در بین افراد حاضر در جلسه شکل می‌گیرد. من خیلی سال پیش و از روی دست استادم حاج صادق یاد گرفته‌ام که باید در جلسات طوری صحبت کنم که انگیزه در نیروهای تیم کم نشود.

 من بهتر از تمام افراد حاضر در جلسه می‌دانم که پیدا کردن جواب همین دو سوال کار بسیار بزرگی است؛ اما…

 صدای کمیل رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند:

-به نظرم باید ت.میم این دونفر رو زیاد کنیم و امیدوار باشیم که با منصور دیدار کنند و از این طریق بتونیم رد منصور را بزنیم.

 خانم تابش مخالفت می‌کنه:

-و اگر این‌ها قصد دیدار با منصور رو نداشتن چی؟

 کمیل سرش را می‌چرخاند و به من نگاه می‌کند. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-من با مقداد و مهندس صحبت کردم، بدون پلک زدن دارند توی ایمیل‌ها و پیام‌ها و تمام شبکه‌های ارتباطی دنبال آدمی با مشخصه‌ی منصور می‌گردن. بالاخره باید یه جوری باهاش ارتباط گرفته باشن دیگه… غیر اینه؟

 سکوت دوباره جایگزین مباحث سنگین این پرونده می‌شود. من به این فکر می‌کنم که کم‌کم زمان پایان جلسه را اعلام کنم که تلفن سازمانی‌م زنگ می‌خورد، با نیم‌نگاهی به روی صفحه متوجه شماره مقداد می‌شوم: 

-جانم بزرگوار بگو.

 مقداد مؤدبانه سلام می‌کند و بعد از یک احوال‌پرسی کوتاه می‌گوید:

-آقا ساغر برای دو ساعت دیگه واسه پیمان بلیت گرفته تا خودش رو به اصفهان برسونه اما…

 ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌گویم می‌کنم و در حالی که ته دلم از شنیدن لحن مگران مقداد خالی می‌شود، می‌گویم:

-اما چی؟

 مقداد آهی می‌کشد و نامطمئن می‌گوید:

-اما متأسفانه پیمان به ما خبر نداده که با ساغر در تماس بوده.

در یک لحظه به همه‌چیز شک می‌کنم! پلک می‌زنم و به صفحه اول این پرونده برمیگردم و بعد با دلواپسی می‌گویم:

-چند وقته که ساغر بهش خبر داده؟

مقداد تیر خلاص را به طرفم شلیک می‌کند:

-حدود نیم‌ساعت…

 سعی می‌کنم خوش‌بین باشم؛ اما نمی‌توانم کوتاهی در چنین مواردی را بپذیرم.

مکثی می‌کنم و می‌گویم:

-حالا شاید بخواد….

مقداد خیالم را راحت می‌کند:

-آقا تموم مکالماتی که داشتند با یه سیم کارت دیگه انجام شده که بچه‌ها تونستن ردش رو بزنن.

فورا می گویم:

-اصلا به‌روش نیارید که خبر دارید فقط از همین الان یه نفر رو بزارید تا به‌طور کامل زیر نظرش بگیره‌‌. باشه؟ 

مقداد پیامم را دریافت می‌کند. نمی‌دانم در جواب چشم‌هایی که پر از سوال و نگرانی به من خیره شده‌اند چه باید بگویم، سردرد امانم را می‌برد، چشم‌هایم کمی تار می‌شود و بدون آنکه بخواهم بقیه اعضای حاضر در جلسه را از حالم خبر دار کنم رو به کمیل می‌گویم :

- چای ندارید؟

کمیل که می‌داند دوست دارم خیلی زود بحث را عوض کنم، با خنده می‌پرسد:

- می‌خوای دوتا بسته کرانچی آتیشی هم برات بیارم؟ 
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت هفتاد و نه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

06 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و هشت -

 بلافاصله شماره حاج صادق را می‌گیرم تا ماجرا را برایش توضیح دهم.

بعد از شنیدن راهکارهای حاج صادق و انجام هماهنگی‌های لازم آماده‌ی اجرای نقشه جدیدم می‌شوم. باید تا فردا صبح صبر کنم تا درست در زمانی‌که باید برای دومین روز به‌ عنوان کارمند بخش پدافند پا به نیروگاه بگذارم، نفرات مشغول در آن‌جا را شناسایی کنم. از اتاقم خارج می‌شوم و از خانم جعفری می‌خواهم تا حاضر شود.

سپس با کمیل هماهنگ می‌کنم تا آماده پذیرایی از ما شود.

 بلافاصله همراه خانم جعفری به‌طرف هتلی که کمیل و همسرش خانم تابش در آن ساکن هستند می‌رویم و اولین جلسه پرونده در اصفهان را ساعت یک و چهل و پنج دقیقه شب برگزار می‌کنیم.

بعد از سلام و احوال‌پرسی‌های معمولی و درحالی‌که چشمان هر چهارنفره ما از شدت بی‌خوابی و خستگی سرخ است شروع جلسه را اعلام می‌کنم: 

-بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم.

  اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و اجعلنا من انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه

 عرض سلام و ارادت به خواهران و برادر عزیزم حاج کمیل آقای زحمت‌کش.

 به لبخندی که بر روی صورت کمیل نقش می‌بندد نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهم:

-موضوع جلسه اضطراری امشب اشاره به نکته‌ای هست که شبنم نذاشت ساغر به ‌طور کامل به اون اشاره کنه و اون هم فردی به اسم منصور هست، کسی که قراره یه‌ باری رو به دست این دو نفر یا دست‌کم تیم مرتبط با این دونفر برسونه.

کمیل نگاهم می‌کند و با خوشحالی می‌پرسد:

-تونستی چیزی از منصور پیدا کنی؟

 لبخند تلخی می‌زنم و می‌گویم:

-هنوز به‌طور کامل نه… ولی ما امشب یک پیغام از تهران داشتیم که ساغر از پیمان خواسته تا از طریق باباش که نقشش رو من بازی می‌کنم یه‌سری آمار در مورد بخش پدافند و سیستم پدافندی نطنز بگیره. خب ما می‌دونیم که ساغر و شبنم وقت زیادی ندارن، مخصوصاً این‌ که من می‌تونم با تجربه پرونده‌های مشابه بهتون قول بدم فردا و پس‌فردا کار این‌ها تو اصفهان تمومه و اگر بخواهیم دیر بجنبیم باید منتظر یک رودست خوردن بزرگ باشیم.

خانم جعفری شبیه همیشه مصمم و جدی می‌پرسد: 

-جسارتاً چرا این‌قدر زود؟

 نفس کوتاهی می‌کشم و کاملاً محکم جواب می‌دهم: 

-قتل خانم. وقتی پای یه قتل وسط میاد و اون‌ها حتی یه فکری برای از بین بردن جنازه هم نمی‌کنن، یعنی قراره زودتر از بو بردن پلیس و بقیه‌ی نیروهای انتظامی کارشون رو تموم کنن…

 یعنی همین فردا یا پس‌فردا.

 خانم جعفری با حرکت سر به من می‌فهماند که متوجه منظورم شده‌ است، لبخندی می‌زنم و بحثم را با به چالش کشیدن نظرات بقیه افراد ادامه می‌دهم:

-نظرات موافق و مخالفی که دارید رو اعلام کنید.

 خانم تابش زیرچشمی به کمیل نگاه می‌کند، سپس می‌گوید:

-من موافق نیستم آقا عماد… توی دو روز هیچ کاری نمی‌تونن از پیش ببرن، نه می‌شه کسی رو خرید، نه می‌شه آدمی رو به‌ جای نفوذی به سیستم اضافه کرد… نه حتی امکان سرهم کردن یک پهپاد انتحاری بی‌عیب ‌و نقص هست.

بلافاصله می‌گویم:

-هست خانم تابش، ساخت پهباد انتحاری اگر همه قطعات مورد نیازش در دسترس باشه دو ساعت و نیم بیشتر زمان نمی‌خواد، بعدشم اون‌ها یا خیلی رو پیمان حساب کرده‌اند یا حتما آدم‌هایی دارند که تونستن به این سالن‌ها و مجموعه‌ها وارد کنن و می‌خوان حالا که صحبت از مذاکرات گرمه ازشون استفاده کنن.

 کمیل آهی می‌کشد و زیر لب زمزمه می‌کند:

-این‌طوری که کارمون خیلی سخته، چون اگه تحلیل شما روی زمان‌بندی برای انجام عملیات درست باشه…

 چطور می‌تونیم توی یکی دو روز نفوذی داخل سیستم نطنز رو پیدا کنیم؟

 همان‌طور که انگشتان دستم را به‌هم گره می‌زنم می‌گویم:

-ما بعد از اون خراب‌کاری که در نطنز اتفاق افتاد، تقریباً سیستم رو تصفیه کردیم و حالا می‌تونیم تا نود درصد بگیم که بعیده نفوذی داخل نیروگاه داشته باشن.

 خانم جعفری بلافاصله واکنش نشان می‌دهد:

-ولی همون ده‌درصد می‌تونه خیلی خطرناک باشه آقا عماد اگه خدای‌نکرده بتونن نقشه‌ای که دارند و اجرایی کنن اون وقت…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و هشت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 27
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس