بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هشتم»
هادی چشماش باز و بسته بود. پسره همین جوری که وایساده بود بالا سرش، به اون دو نفر گفت: خیلی وقت نداریم. زود باشید.
هنوز حرفش کامل نشده بود که هادی غلت خورد و محکم با پای راستش زد پشت زانوی پسره. پسره درچشم به هم زدنی خودش را بین زمین و هوا دید و محکم با کمر به زمین خورد. هادی مثل برق، از سر جاش بلند شد و دو تا صندلی با هم بلند کرد و محکم و با فریادی که کشید به طرف اون دو نفر پرتاب کرد. یکی از صندلی ها به صورت یکیشون و اون یکی صندلی هم به سینه نفر دوم برخورد کرد و هردوشون نقش زمین و دیوار شدند.
هادی برگشت و در حالی که کمی سرگیجه داشت، دید که پسره میخواد از سر جاش بلند بشه. محکم با کف کفش به صورت پسره زد. پسره با آخ بلندی که گفت، دوباره نقش زمین شد. هادی که دو تا دستش به دو طرف شقیقه اش بود به طرف پسره رفت. پاهاش رو گذاشت دو طرف پسره و نشست رو سینه اش. یه کم قیافه پسره رو تار میدید. با خشم به پسره گفت: وقتی قسم جونِ دخترت خوردی، فکر کردم واقعا باهام حرف داری و یه ذره عاطفه سرت میشه که وسط این جهنم، اسم دخترت میاری! وای به حالت اگه نظر و بچه هاش چیزیشون بشه. هر جا باشی پیدات میکنم و …
هنوز حرفاش تموم نشده بود که یهو یه چیزی مثل سیم از جلوی صورتش رد شد و افتاد دورِ گردنش. نفری که پشت سرش بود داشت محکم فشار میداد که هادی با دو تا مشت، به فرق سرش کوبید و تا سیمِ دورِ گردنش شل شد، از شر سیم خلاص شد. از رو پسره بلند شد و رو به نفر پشت سریش کرد. چنان لگد محکمی به قفسه سینه اش زد که پرت شد به طرف دیوار و سرش محکم به دیوار خورد. همینجوری که میخواست از دیوار سُر بخوره و بیفته زمین، رد خون سرش روی دیوار موند.
هادی فورا رو کرد به طرف پسره. دید پسره میخواد در بره. باهاش گلاویز شد. حواسش هم بود که یه نفر دیگشون داره بلند میشه. سرِ پسره رو گرفت و دو سه بار به تیزی دیوار زد. پسره بیهوش و با سر و صورت و گردن خونی، رو زمین ولو شد. اون یکی هم تا به هادی رسید، با یه چماق محکم به کمر هادی زد. هادی درد زیادی پشت کمرش حس کرد. اما اجازه ضربه دوم به اون نداد. دستشو کشید و به طرف خودش آورد و با دو تا لگد به پاهاش، زمینگیرش کرد و بعدش هم مثل یه توپ آماده، چنان ضربه ای به سرش زد که سرش بعد از برخورد محکم با میز چایی، به زمین افتاد.
هادی هم از ناحیه سر و هم از ناحیه کمر دچار ضربه و آسیب شد. رفت کنار نظر نشست. دید نبض داره و نفس هم میکشه. به دیوار تکیه داد. گوشیش درآورد و رفت سراغ واتساپ. تا اون طرف خط برداشت، هادی گفت: اوضاع خرابه. فورا هر کی تو دست و بالته، بفرست تو. فورا.
اینو گفت و دیگه نفهمید چه شد.
وقتی چشماش باز کرد، دید رو تخت دراز کشیده و عبدی و موتی و الهه بالا سرش هستند. الهه گفت: وای خدا رو شکر. به هوش اومد.
عبدی گفت: نصف جونم کردی آقا. سلام. منو میتونی ببینی؟
هادی سرشو به نشان تایید تکون داد. موتی گفت: هادی خان سرت سلامت. خیلی خدا به هممون رحم کرد.
هادی تا صدای موتی شنید گفت: با پیرمرده چیکار کردی؟
موتی جواب داد: مرده و قولش. وقتی دهنش سرویس کردم و خودش و ماشین خوشکلش خط خطی کردم، فرستادم رفت. یه فیلم هم ازش گرفتم که بعدا شاخ نشه.
هادی گفت: گه خوردی! بی شرف مگه ما …
موتی فورا گفت: نه آقا … اشتباه نکن … اعترافات خودشه … مجبورش کردم از روی گوشیش همه چیو توضیح بده و ابراز ندامت کنه.
الهه گفت: حالا خودتون ناراحت نکنید آقا هادی. همین که سالمید خدا را شکر.
هادی پاشد نشست و دور و برش رو نگاهی انداخت. گفت: پس کو بچه ها؟ نظر و بقیه کجان؟
عبدی گفت: صلاح نبود بیاریمشون اینجا. حالشون بدک نیست. نظر هنوز به هوش نیومده اما یه دکتر جواز باطل بالا سرشه. بچه خوبیه. گفت همه چیش ردیفه.
من چند ساعته که بی هوشم؟ از کی اینجام؟
موتی گفت: بچه هایی که پارکینگ و پایین منتظر بودند دو دقیقه ای اومدن بالا و شما و بچه ها رو کشیدند بیرون. از اون موقع، چهار پنج ساعتی میشه.
الهه گفت: شما همش بیهوش نبودید. بعد از نیم ساعت به هوش اومدید. بعدش خوابیدید. یادتون نیست؟
هادی چیزی از به هوش اومدن و این چیزا یادش نمیومد. از عبدی پرسید: همه چی ردیفه؟ حسابا پر شد؟
عبدی گفت: ها آقا. خیالت تخت. حساب همشون شارژ شد. کاری که امروز شما کردی، نه نه و بابای آدم در حقِ آدم نمیکنه.
هادی ازسر جاش بلند شد. موتی گفت: آقا باید استراحت کنی. شاید سرت گیج بره.
هادی گفت: از پریشب تا حالا بابام …
دیگه کلامش ادامه نداد. بقیه هم چیزی نگفتند. هادی موتورش برداشت و رفت. تو راه، کلی پفک و چیبس و شیر کاکائو و آدامس برای آبجی مرضیه گرفت. وقتی به خونه رسید، میخواست کلید بندازه و بره داخل. اما لبخندی زد و کلیدش گذاشت تو جیبش. زنگ زد. چند ثانیه بعدش صدای مرضیه اومد که از پشت در گفت: دا خادی گلی!